به گزارش ایسنا، عصر ایران در ادامه نوشت: «با اینکه رشدیه با فروش املاک شخصی و کسب اجازه از علمای نجف، مسجد شیخالاسلام تبریز را به مدرسه تبدیل کرد ولی همین اقدام در نگاه منفی مؤثر بود؛ تا جایی که به مدرسه حمله شد و یکی از محصلین جان خود را از دست داد.
او ابتدا قصد داشت به نجف برود و دروس قدیمه بخواند اما وقتی در روزنامه خواند از هر هزار ایرانی تنها ۱۰ نفر باسوادند، احساس کرد نیاز ایران بیش از هر موضوع دیگر تعلیم و تربیت و انتقال دانشهای نوین است. پس به بیروت و استانبول رفت تا با شیوههای جدید آموزش به کودکان و نوجوانان آشنا شود و در بازگشت، اولین مدرسه از این نوع را در تبریز پایه گذاشت اما پس از اتفاقی که افتاد ناگزیر از ترک ایران شد.
چندی بعد میرزاعلی امینالدوله به والیگری آذربایجان رسید و از رشدیه خواست بازگردد و رؤیای خود را ادامه دهد. او هم بازگشت و مدرسۀ بزرگی در تبریز گشود و محصلانی را با شیوههای نو آموزش داد اما وقتی امینالدوله را از والیگری کنار گذاشتند، بار دیگر عرصه بر رشدیه هم تنگ شد.
این تصور که علم جدید به قصد کنارزدن مذهب به صحنه آمده مثل مخالفتهای دیگر با امور مدرن و بدبینی به هر تغییر در جامعۀ سنتی قابل ارزیابی است اما او راه را گشوده بود و وقتی در اجرا دچار مشکل شد به نوشتن کتاب و انتشار نشریه روی آورد و از جمله میتوان به روزنامههای «مکتب» و «طهران» اشاره کرد و آثاری از این قرار: بدایهالتعلیم، هدایه التعلیم، نهایهالتعلیم، تنبیهالغافلین و ارشادالطالبین که جملگی دربارۀ تعلیم و تربیت است.
میرزاحسن رشدیه البته دیر دریافت که با جلب حمایت نیروهای نواندیش مذهبی میتواند از حساسیتها بکاهد. با این حال دنبال تعارض نبود و کار خود را میکرد و پایان عمر را هم در قم گذراند تا هم دست مخالفان به او نرسد و هم گمان نرود از دایرۀ دینداران خارج شده است اما در فضای پرآشوب پس از اشغال و در کوران جنگ جهانی دوم در سال ۱۳۲۳ در قم درگذشت.
سه سال و هفت ماه پیش - در شامگاه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ - مجلۀ بخارا به بهانۀ رونمایی از کتاب «مجموعه آثار رشدیه» تألیف سیدرضا باقریان موحد، آیینی در کانون زبان پارسی برگزار کرد و یکی از سخنرانان آن آیتالله سیدمصطفی محقق داماد بود که بر آن کتاب مقدمه نوشته و جدای جایگاه حوزوی و علمی، چون خود نوادۀ حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی، بانی حوزۀ علمیۀ قم، است اظهارات او اهمیت مضاعف یافت؛ چرا که میرزاحسن رشدیه تکفیر هم شده بود و آقای محقق شاید برای رد این مدعاها از تعبیر ملاحسن رشدیه استفاده کرد و گفت: «اولین کسی که عمر خود را صرف آموزش ابتدایی کرده، یک روحانی است به نام ملاحسن رشدیه که نخستین مدرسه به شیوه امروزی را در ۱۲۵۴ هجری قمری در ارومیه و در سال بعد در تبریز تأسیس کرد. اما جهل مقدس علیه او قیام کردند و با شدیدترین وجه او را تهدید کردند، او را کتک زدند، مدارس او را خراب کردند؛ تا آنجا که به انحراف و کفر متهم شد.»
آیتالله محقق داماد در آن آیین همچنین گفت: «وقتی این بزرگوار بر تأسیس مدارس به نحو جدید اصرار میورزید مکتبخانهها که دیدند دکانشان تعطیل میشود، از هر دری برای مخالفت قیام میکردند. مهمترین حربۀ آنان هم چماق تکفیر بود. نخست او را کافر معرفی کردند و سپس ریختند و مدرسه او را خراب کردند.»
این بخش از سخنان او هم قابل توجه است: «چند شب قبل یکی از دوستان - که سابقا با یکی از انجمنهای مذهبی همکاری داشت - به من زنگ زد و گفت: «شنیدهام شما میخواهید برای مرحوم رشدیه سخن بگویید، واقعاً چنین است؟» گفتم: «آری!» گفت: «در جریان باشید که ایشان «ازلی» بودهاند!» گفتم: «شگفتا که بیش از ۷۰ سال از مرگ این مرد میگذرد و این آقایان که دنبال بابی و بهایی میگردند و گویی وقتی بازارشان کساد میشود اگر کسی گیر نیاورند، گویی بهایی میسازند ولی از این رهگذر مهمترین خدمت را به آمار آنان میکنند. حال آنکه نمیدانند این شیخ مرحوم سرانجام در قم رحل اقامت افکند و در پرتو حمایت مرجع تقلید زمان یعنی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی قرار گرفت. وقتی هم در سال ۱۳۲۳ شمسی فوت کرد، باز علمای قم بر جنازه ایشان نماز گزاردند و با احترام در قبرستانی که به نام قبرستان شیخ عبدالکریم حائری معروف است، مدفون شد. شگفتا که این آقایان هنوز هم به اتهاماتی که مکتبخانهداران برای وی جعل کرده بودند دست مییازند. همین مجموعه [اشاره به کتاب پیشگفته] حاوی چند رساله در اصول عقاید برای کودکان است. ببینید چقدر ساده و زیبا اصول عقاید را بیان کرده و تشیع اثنیعشری را به کودکان آموزش داده است.»
تنها دکتر محقق داماد نبود که به مکتبخانهها اشاره کرد بلکه سخنران دیگر آن مراسم - زندهیاد دکتر ناصر تکمیلهمایون - که بهتازگی درگذشت - نیز اشارات قابل تأملی داشت: «در گذشته ما هم مکتبخانه داشتیم و هم مدرسه ولی اصولا بعد از سقوط صفویه و شاید هم بعد از درگذشت شاه عباس، نهاد آموزش و پرورش ایران رو به زوال رفت. سنگ آخر را شاه سلطان حسین برداشت و کنار گذاشت. در این صد سالی - که من نامش را دوران آشوب گذاشتم - نهادی به اسم آموزش و پرورش نیست. چیزهای کمی هست، در «رستم التواریخ» نحوۀ مکتبخانههای آن زمان را برایمان میگوید، یعنی باز آن نبوده که در بلخ بوده و هفت هزار دانشآموز داشته یا آنهایی نبوده که سعدی از آن تعریف میکند. یک چیز آشفتهای بوده است.
حال سندی میخوانم از آیتاللهی که مرجع تقلید بوده یعنی ملا احمد نراقی که در مورد مدرسههای خودش میگوید: «کسی که معرفت به اهل این زمان داشته باشد، میداند که آداب تعلیم و تعلم مثل سایر اوصاف کمالیه مهجور، معلم و متعلم از ملاحظۀ شرایط دور، زمان و اهلش فاسد و بازار هدایت کاسب، نه نیت معلم خالص است و نه قصد متعلم. نه احترام استاد صحیح است و نه مقصور شاگرد و از این جهت است که از هزار نفر یکی را رتبۀ کمال حاصل نمیشود و اکثر در جهل خود باقی میمانند با وجود اینکه بیشتر عمر خود را در مدارس به سر میبرند.»
... دارالفنونی که امیرکبیر با خون جگر درست کرد، دو سال بعد به مناسبت روز تولد ملیجک مدرسه تعطیل میشود و کلیۀ بچهها وارد دارالفنون میشوند و جهت انبساط خاطر ملیجک شیشههای مدرسه را میشکنند! از همین رو رشدیه را ناصرالدینشاه دعوت میکند تا مدرسهای درست کند ولی نزدیک دروازههای مرزی ردش میکنند برای آنکه از ایروان تا مرز ایران آنقدر به گوشش میخوانند که اگر ایرانیها با سواد بشوند، دین و مملکت میرود! خب چنین جامعهای بوده است. همه با رشدیه مخالفت میکنند و تنها یک شیخ در تهران بوده که همیشه از او دفاع کرده است به نام مرحوم شیخ هادی نجمآبادی.
رشدیه یک بار در تبریز مدرسه درست میکند و خرابش میکنند، به مشهد میرود و دوباره به تهران میآید و مدرسه درست میکند و باز خرابش میکنند. دفعۀ سوم که ۳۵۰ دانشآموز هست و ۱۲ معلم، باز به مدرسه حمله میکنند و میز و صندلیها را میشکنند و آتش میزنند. یک بچه هم در این اتفاق کشته میشود. در دفعۀ چهارم و … این مقاومت و استقامت او در نشر فرهنگ بسیار جالب است. دفعات بعد این بار با باروت و آتش مدرسه را منفجر میکنند. باز این مرد بازمیگردد. پایش را زخمی میکنند و ایشان میگوید من به ملاقات خدا با همین پای لنگ میروم. حال اگر بگوییم این مدرسه میسیونری بوده و میخواسته دین مردم را از بین ببرد! و یا درسهای بدی در آنجا میدادند ولی باید گفت در تمام این مدارسی که رشدیه بنیان نهاد، درسهای دینی، وطنی، درسهای ایراندوستی، انسانیت بوده و هیچ اشکالی در قضیه نداشته است و آنچه مخالف با مدرسهسازی رشدیه بوده، استبداد سلطنتی و ارتجاع مذهبی است. او در این مسائل بوده تا امینالدوله، والی آذربایجان میشود. او دفاع میکند و خرج ۵۰ دانشآموز بیبضاعت را میدهد. این خود یک نوع قوت قلب میشود و کمکم انجمن معارف درست میشود و مدارس مختلف ساخته میشود و یک مقداری آرامش پیدا میشود تا در دورۀ مشروطیت که قانون آموزش اجباری مطرح میشود و این یک نوع فضای سالمتری را به وجود میآورد و مرحوم رشدیه میشود عضو وزارت معارف. و یک مقداری شرایط جنبۀ بهتری پیدا میکند. ایشان تا آخرین نفس مانده و الان برای ما جزو نفراتی است که به ما روح و عشق و علاقه و قدرت میدهد که از سیسییو بیمارستان بلند شوم و بیایم اینجا و از رشدیه دفاع کنم؛ نه از رشدیه بلکه از آموزش و پرورش و از فرهنگ ایران برای پایندگی ایران.»
هر چند حق مطلب با دو نقل از دکتر محقق داماد و زندهیاد دکتر تکمیلهمایون ادا شده اما میتوان گفت رشدیه، زاده و بالیدۀ تبریز بود اما به همۀ ایران و همۀ فرزندان میاندیشید و آموزش نوین و آنچه را وظیفۀ خود میدانست در تبریز و تهران ادامه داد و تعارضی میان دینداری و آموزش و پرورش نمیدید.
سالروز درگذشت میرزاحسن رشدیه - پایهگذار مدارس نوین در ایران - فرصت و ضرورتی برای این یادآوری هم هست که اکنون مدارس ایران از دایرۀ پیشرفت و مهارتآموزیهای مورد نیاز توسعه و اقتضائات دنیای دیجیتال و دیگرگونشده با انقلاب هوش، به دور افتاده و به جای تربیت برای زیست اجتماعی همه در حال پرورش بچهها برای رفتن به رینگ مسابقۀ کنکورند و اگر رشدیه دوباره چشم باز کند، شاید در ابتدا از گسترش مدارس مدرن و نوین شگفتزده شود و به انبوه محصلان که بخش قابل توجهی از جمعیت کشور را تشکیل میدهند ببالد اما از خروجی و فرجام دورۀ ششسالۀ دوم مبهوت شود.
در سالروز درگذشت میرزاحسن رشدیه جا دارد بار دیگر بر ضرورت تمرکز بر فرآیند «رشد» بچهها و بازگشت به اهداف نخستین تأکید شود... .»