جام جم آنلاين: انديشمندان و سخنشناسان برجسته كه در آثار اقبال انديشه گماشتهاند او را مولوي عصر خواندهاند، ولي به اين نظر نكتهاي را ميبايد افزود كه غالبا از چشم صاحبنظران دور ميماند و آن اين است كه او علاوه بر آگاهيهاي جلالالدين مولوي 700 سال تجربه بعد از وي را نيز با خود دارد.
پس از مولوي، ديگر شاعري را همتراز اقبال نمييابيم كه تا به اين حد با فلسفه جديد و قديم با عرفان اسلامي و غيراسلامي، با همه انواع تفكرات برآمده از شرق و غرب، مفاهيم اديان مختلف جهان، نظريههاي اجتماعي، سياسي و اخلاقي، تمامي پديدههاي قابل تامل نظري و عملي و نيز با بسياري از علوم جديد آشنا باشد. او همه اين آگاهيها را در چرخشت خمخانه ذهن خود بههم آميخت و عصارهاي به نام «فلسفه خودي» پديد آورد كه بخش عمدهاي از آن متاثر از انديشه مولاناست.
تاثيرپذيري اقبال را از مولوي ميتوان به 2 قسمت تقسيم كرد. يكي ساختاري و ديگري مضموني. در بخش نخست ميبايد گفت كه غالب مثنويهاي وي به همان بحري است كه مثنوي مولانا در آن شكل گرفته يعني رمل مسدس.15 غزل از غزلهاي اقبال نيز در استقبال يا اقتفاء از غزلهاي مولوي است. او همچنين بسياري از مفردات و تركيبات مستعمل در ديوان كبير و مثنوي معنوي را در آثار خود به كار گرفته كه شرح يكايك آنها بيحد ميشود. علاقهمندان ميتوانند به مجموعه 30 جلدي بازنگري آثار و افكار اقبال از راقم اين سطور مراجعه فرمايند. آنچه در اين مقاله مورد نظر است تاثيرات محتوايي و مضموني است و نيز مقايسهاي از اين حيث ميان اقبال و مولوي كه البته باز هم نياز به تذكر است كه بر كاويدن آثار عظيم برآمده از اين دو ذهن وقاد نهتنها در حوصله يك مقاله نيست، بلكه از حد يك كتاب نيز فزونتر است. بنابراين در اين مقاله به مهمترين مضامين و نكاتي كه اقبال از مولوي برگرفته اشاراتي كوتاه خواهد شد.
اقبال در تمام آثارش از «اسرار خودي» كه نخستين آنهاست تا ارمغان حجاز دلبستگي شديد خود را به افكار مولوي ابراز ميدارد و او را با نامهاي مرشد و پير ياد ميكند. در آغاز مثنوي «چه بايد كرد» ميگويد:
پير رومي مرشد روشن ضمير
كاروان عشق و مستي را امير
منزلش برتر زماه و آفتاب
خيمه را از كهكشان ساز و طناب
از ني آن نينواز پاكزاد
باز شوري در نهاد من فتاد
اقبال تا آنجا از مولانا تاثير پذيرفته كه ميگويد:« فكر من بر آستانش در سجود».
در «جاويدنامه» كه كتابي است به سبك ارداويرافنامه، الغفران، سيرالعباد و كمديالهي، مولوي را به عنوان راهنماي سفر خيالي خود به دنياي ديگر برميگزيند و اين مبين احترام عظيمي است كه او براي مرشد و مراد خود قائل است و عقل و عشق حقيقي را در او ميجويد، بنابراين انتخاب مولوي به عنوان دليل راه در جاويدنامه ميتواند كنايتي باشد از تركيب عقل و عشق كه آن يك در سيرالعباد راهنماي سنايي است و اين يك در قالب بئاتريس دليل راه دانته در كمدي الهي.
نام و ياد مولوي حتي در اشعار آخرين روزهاي حيات اقبال كه در مجموعه ارمغان حجاز فراهم آمده و پس از فوتش انتشار يافت نيز ديده ميشود. مولوي، شمس انديشه اقبال است. در يكي از دوبيتيهاي ارمغان حجاز درباره تاثيري كه از وي پذيرفته ميگويد:
گره از كار اين ناكاره واكرد
غبار رهگذر را كيميا كرد
ني آن ني از پاكبازي
مرا با عشق و مستي آشنا كرد
او به مثنوي مولانا اين درياي ناپيدا كرانه، شاني مقدس ميدهد. در مثنوي اسرار خودي ميگويد:
روي خود بنمود پير حق سرشت
كو به حرف پهلوي قرآن نوشت
اقبال در اواخر عمرش كه دچار ضعف بينايي شده بود، فقط 2 كتاب ميخواند: قرآن و مثنوي. در يكي از مكتوباتش با اشاره به ضعف چشمش ميگويد: «مدتي است مطالعه كتاب را ترك كردهام. اگر گاهي چيزي ميخوانم تنها قرآن است يا مثنوي مولانا.» او در جاي جاي آثارش فوايدي را كه از افكار عرفاني و فلسفي مولوي برگرفته با افتخار بيان ميدارد و دلبستگي مريدانه خود را به صورتهاي مختلف اظهار ميكند. در غزلي ميگويد: بيا كه مي ز خم پير روم آوردم/ مي سخن كه جوانتر زباده عنبي است.
اقبال خود را مبلغ و مروج انديشههاي مولوي ميداند و رسالتش را در اين ميبيند كه با ترويج آراي وي تحرك و پويايي در ميان اقوام شرق يعني جوامع اسلامي پديد آورد و حركتي در اينان كه خويشتن را فراموش كرده و آنچه خود دارند از بيگانه تمنا ميكنند به وجود آورد. او اين مضمون را در غزلي بيان ميدارد كه تب و تاب نهفته در ديوان شمس را به ياد ميآورد.
از دير مغان آيم، بيگردش صهبا مست
در منزل لا بودم، از باده الا مست
وقت است كه بگشايم، ميخانه رومي باز
پيران حرم ديدم، در صحن كليسا مست
اقبال، عصر خود و عصر مولوي را از بسياري جهات همانند مييابد. در زمان مولوي مردم از خوف مغولان، جبون و بيجرات شده بودند و در نتيجه فضايل اخلاقي و معنوي به انحطاط گراييد. تهاجم مغولان سبب از بين رفتن قدرت سياسي شرقيان شد. در دنياي امروز نيز مغولان تازهاي به دنياي اسلام حمله آوردهاند كه عبارتند از عقلگرايي مفرط و تكنولوژي غرب. اقبال بااحساس اين خطر رسالت خود را در آن ديد كه همچون مولوي به مقابله اين خطر برخيزد. مولوي چنان كه از «فيه ما فيه» برميآيد از مغولان در مجالس خود حتي زماني كه عاملشان معينالدين پروانه نيز حضور داشت بد ميگفت و مردم را به ايستادگي در مقابل آنها تشويق ميكرد تا با آنان بجنگند و استقلال و هويت ملي خويش را حفظ كنند. اين انديشه يكي از مضامين محوري آثار اقبال است و مثنويهاي پس چه بايد كرد، گلشن راز جديد و بندگي نامه به پيروي از همين تفكر مولوي سروده شد. بنابراين او براي خود همان نقشي را قائل است كه مولوي در 700 سال پيش ايفا نموده:
چو رومي در حرم دادم اذان من
از او آموختم اسرار جان من
به دور فتنه عصر كهن، او
به دور فتنه عصر روان، من
در آغاز چه بايد كرد ميگويد:
سپاه تازه برانگيزم از ولايت عشق
كه در حرم خطري از بغاوت خرد است
اقبال از مولوي آموخته كه جوامع بشري جز با عشق، فعال و پويا نميشوند. اين همان عشقي است كه اقبال در كتاب بازسازي انديشه ديني آن را «راه حياتي»1 مينامد، طريقي كه به تصاحب و تسخير عالم ميانجامد و در قرآن به «ايمان» تعبير شده است.
يكي ديگر از نكاتي كه اقبال از مولوي آموخت اين است كه انسان واقعي بايد پيوسته در طلب آرمانهاي انساني باشد كه پويايي و تلاش سرلوحه آن است.
او در خاطرات خود ميگويد زماني كه در اروپا مشغول تحصيل بودم روزي در اتاقم ضمن مطالعه مثنوي مولوي رسيدم به اين بيت كه:
يار دارد دوست اين ديوانگي
كوشش بيهوده به از خفتگي
ناگهان چنان منقلب شدم و فرياد كشيدم كه همسايهام آمد و گفت: چه اتفاقي افتاده؟ چرا فرياد ميكشي؟ شعر را برايش ترجمه كردم و گفتم: آرزو و اميدم اين است كه مردم شرق و مسلمانان كه اين همه به تنآسايي خو كردهاند، اينچنين فكر كنند. چرا ما با داشتن متفكران و معلماني همچون مولانا بايد روزگاري چنين تاسفآور داشته باشيم؟
اقبال نيز همين انديشه را در آثارش دنبال ميكند و رمز حيات را در تلاش و كوشش يا به اصطلاح وي در «تپيدن» ميداند:
رمز حياتجويي؟ جز در تپش نيابي
در قلزم آرميدن، ننگ است آب جو را
در غزلي ميگويد:
زندگي سوز و ساز، به ز سكون دوام
فاخته شاهين شود از تپش زير دام
و در غزلي ديگر:
تپيدن و نرسيدن چه عالمي دارد
خوشا كسي كه به دنبال محمل است هنوز
اين انديشه حضور خود را در همه سرودههاي اقبال مدام نشان ميدهد. از همينروست كه مثنوي اسرار خودي با اين ابيات معروف مولانا آغاز ميشود:
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شيرخدا و رستم دستانم آرزوست
انسان آرماني اقبال كسي است كه صفات شاهين و شاهباز را دارد، زيرا داراي مناعت طبع است، با متانت است، از صيد ديگري ارتزاق نميكند، زندگي آزاد دارد و از همينرو آشيانه نميسازد، بلند پرواز است، تنهايي را دوست دارد و سرانجام اين كه نگاه نافذي دارد. مولوي نيز در يكي از معروفترين غزلهايش خود را به شاهباز تشبيه ميكند:
باز سپيد حضرتم، تيهو چه باشد پيش من
تيهو اگر شوخي كند، چون باز بر تيهو زنم
مولوي و اقبال هر دو «آدم» را آنگونه باور دارند كه قرآن توصيف ميكند و او را كمال مطلوبي ميدانند كه نوع بشر بايد سعي در شناختش داشته باشد. آدم در قرآن نمودي از بشريت در جوهر اصلي آن و مثال اعلاي انسان است. نظر هر دوي آنان در مورد تقدير يكسان است به عقيده آنان تقدير به اين معنا نيست كه افعال هر فردي از پيش تعيين شده باشد، بلكه قانون زندگي است. هر دوي آنان متفكري پويا و تكاملطلب هستند. به نظر هر دوي آنان نهتنها آدم، بلكه كل عالم از اسفل به اعلي ميرود و براي پيشرفت انسان هيچ محدوديتي وجود ندارد. آدمي با نيروي طلب و با اخلاص در عمل نهتنها به دنياهاي تازهاي دست مييابد، بلكه ميتواند آنها را بيافريند. هر دو تلاش را مرادف زندگي و عدم تحرك را مرگ و نيستي ميدانند. هر دو معتقدند كه رسيدن به جاودانگي به ميزان تلاشي بستگي دارد كه معروف آن ميشود. هر دو با زمينههاي تفكر كه تا پيش از آنان به وجود آمده بود كاملا آشنايي داشتهاند و بر آن بودند تا مفاهيم متناقض را بدان اميد كه ميانشان هماهنگي ايجاد يا كشف كنند به سطح بالاتري از تفكر بكشانند.
هر دو با آن كه در قلمرو عقل حضور دارند، ترجيح ميدهند كه ماوراي عقل را هم تجربه كنند. هر دو شاعري جهانياند. شعر هر دو فلسفي و عرفاني است. هر دو به جاي خودانكاري درصدد تقويت آنند. به واسطه همين شباهتهاست كه اقبال خود را مريد و پيرو مولوي ميشمارد، ولي پيروي او از نوع تقليدهاي معمولي نيست. او مريدي است كه در درياي انديشه مرادش عميقا غوطه خورده است.
او به خلاف صوفيه وحدت وجودي معتقد به مقام فنا نيست، بلكه ميگويد كه خودي انسان پس از طي مراحل سلوك در كنار خود اعلي جاي ميگيرد و خداي گونه ميشود. در اين مورد از تمثيل زيباي مثنوي مولوي استناد ميجويد كه آهن پس از درافتادن به آتش همانند آتش ميشود ولي هويت و ذات خود را از دست نميدهد:
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشي ميلافد و آتش وش است
چون به سرخي گشت همچون زركان
پس انا النار است لافش بر زبان
شد زرنگ و طبع آتش محتشم
گويد او: من آتشم، من آتشم
اقبال با اعتقاد به چنين انديشهاي به تصوفي معتقد است كه بنيادش بر عمل، طريقش بر تپيدن و تلاش دائم و هدفش در رسيدن به كمال من نامتناهي باشد. عرفان او چندان متعالي است كه حتي من نامحدود هم در پي ديدار من محدود برميآيد. اقبال همانند مولوي كسي را عارف واقعي ميداند كه وقتي به چنان منزلت و مرتبتي نائل آمد به دنياي ملموسات بازميگردد و آنچه را كه در سير و سلوك خود تجربه كرده براي پيشرفت بهبود جامعه خويش به كار ميگيرد و لذت حضور را به ديگران ميچشاند و سرمشق پويايي و تلاش و مبارزه ميشود. پيرو چنين طريقتي خلوتنشين نيست بلكه «مرد غوغا» است.
مريد همت آن رهروام كه پا نگذاشت
به جادهاي كه در او كوه و دشت و دريا نيست
شريك حلقه رندان بادهپيما باش
حذر ز بيعت پيري كه مرد غوغا نيست
نكته: اقبال در اواخر عمرش كه دچار ضعف بينايي شده بود، فقط 2 كتاب ميخواند: قرآن و مثنوي. او در جاي جاي آثارش فوايدي را كه از افكار عرفاني و فلسفي مولوي برگرفته با افتخار بيان ميدارد و دلبستگي مريدانه خود را به صورتهاي مختلف اظهار ميكند
چنين عرفاني از انديشه مولوي نشات ميگيرد كه مبتني بر استغناي روحي و الفقر فخري است. اقبال در آثار متاخر خود، كلمه «فقر» را به معنايي به كار ميبرد كه منطبق است با مفهومي كه مورد نظر مولوي بوده است؛ يعني فقري كه آدمي را به الوهيت هدايت ميكند و حاصل آن استغناء است. اين همان فقري است كه قرآن توصيه ميكند.
در جاويدنامه ميگويد:
بگذر از فقري كه عرياني دهد
اي خنك فقري كه سلطاني دهد
و يا در غزلي ميگويد:
همه ناز بينيازي، همه ساز بينوايي
دل شاه لرزه گيرد، ز فقير بينيازي
او اذعان ميكند كه اين مفهوم را از مولوي وام گرفته است. در ارمغان حجاز ميگويد:
ز روميگير اسرار فقيري
كه آن فقر است محسود اميري
و باز در دوبيتي ديگري از ارمغان حجاز ميگويد:
خودي تا گشت مهجور خدايي
به فقر آموخت آداب گدايي
ز چشم مست رومي وام كردم
سروري از مقام كبريايي
اقبال از سال 1905 تا 1908 در كمبريج از محضر اساتيدي همچون مك تاگارت2 و جيمز وارد3 تلمذ ميكرد. در همين دوره براي نگارش پاياننامهاش شروع ميكند به مطالعهاي عميق در افكار و آثار مولوي و پي ميبرد كه او برخي از انديشههاي بنيادي نيچه و حتي برگسن را كه ميپنداشته تازگي دارند 7 قرن پيش بيان داشته است. به نظر وي نيچه و مولانا جلالالدين مولوي به رغم آن كه در دو قطب فكري مخالف قرار دارند و با آن كه فاصله حيرتانگيزي به لحاظ معنوي ميان اين دو شاعر فيلسوف وجود دارد، ولي از لحاظ فكر عملي كاملا به يكديگر نزديكند. او ميگويد، نيچه به فساد و زوال انسان پيرامون خود پي برد و تمامي عوامل و نيروهايي را كه موجب اين تباهي بود آشكار ساخت و در نهايت شيوهاي را كه ميپنداشت متناسب با زندگي در اين جهان است عرضه داشت. اصل مهم تفكر نيچه در اين جمله خلاصه ميشود كه: «امروز ديگر مساله آن نيست كه بشر چگونه باقي ميماند، بلكه بايد بدانيم كه چگونه به كمال ميرسد.» مولوي نيز زماني در ميان مسلمانان درخشيد كه اصول ضايعكننده حيات و انديشه و ادبياتي به ظاهر زيبا و دلپذير، اما در باطن فلجكننده، خون مسلمانان آسيا را مكيده و راه را براي پيروزي آسان تاتارها، تركان و مغولان آماده كرده بود. او در اين شرايط در تنگناهاي زندگي و در برابر بيلياقتيها، نقايص و فسادهاي اجتماعي كه خود جزئي از آن به حساب ميآمد، كمتر از نيچه حساسيت نشان نداده است. جلالالدين با بينشي حكيمانه و روشن، بيماري همهگير جامعه خويش را بازگو ميكند و وجوه آرماني انسان مسلمان را بيان ميدارد.
اقبال با مطالعهاي ژرف در آثار اين دو انديشمند شرقي و غربي درمييابد كه مولوي نيز همانند نيچه معتقد به تحول، آزادي، تواناييها، جاودانگي خود، ميل به قدرت، ارزشمندي منهاي برتر و از ميان بردن كهنهها براي پديد آوردن چيزهاي نو است. اگر اقبال در زبور عجم ميگويد:
كهنه را درشكن و باز به تعمير خرام
هر كه در ورطه لا ماند به الا نرسيد
تحت تاثير اين انديشه مولوي است كه:
هر بناي كهنه كابادان كنند
نه كه اول كهنه را ويران كنند
تا نكوبي گندم اندر آسيا
كي شود آراسته زان خوان ما
بنابراين اقبال با يافتن آراي مطرح فلاسفه قرن بيستم در آثار مولوي، او را الگوي افكار خود و دليل راهش قرار داد و تا واپسين دم حيات با وي طي طريق كرد. معيار او در فهم امور از مبهمترين قضاياي مابعدالطبيعي گرفته تا رايجترين امور ملموس حيات، انديشه مولوي بوده است. او مولوي را بسيار بيشتر از غزالي با واقعيات زندگي و حقيقت روح اسلام نزديك ميبيند و برداشتهاي وي را در مورد جسم و جان با روح اسلام بيشتر سازگار ميداند تا عقيده غزالي. بخصوص آنجا كه ميگويد:
باده از ما مست شد، ني ما از او
قالب از ما هست شد، ني ما از او
اقبال نيز بر همين اساس معتقد است:
اگر ماييم گردان جام ساقي است
به بزمش گرمي هنگامه باقي است
در رموز بيخودي ميگويد:
عشق آيين حيات عالم است
امتزاج سالمات عالم است
عشق از سوز دل ما زنده است
از شرار لااله تابنده است
گرچه مثل غنچه دلگيريم ما
گلستان ميرد، اگر ميريم ما 4
او نيز مانند مولوي جان را يك اصل معنوي مستقل ميداند كه تن يا جسم را به عنوان حالتي براي تجلي خود به كار ميگيرد. در جاويدنامه ميگويد:
اي كه گويي محمل جان است تن
سر جان را درنگر بر تن متن
محملي ني، حالي از احوال اوست
محملش خواندن فريب گفتگوست
چيست جان؟ جذب و سرور و سوز و درد
ذوق تسخير سپهر، گردگرد
اين بدن با جان ما انباز نيست
مشت خاكي مانع پرواز نيست
تصوري كه اقبال از مابعدالطبيعه و منجمله از خدا دارد و شطحيات حيرتآورش شباهت تام به ديدگاههاي مرادش دارد. او نيز همانند مولوي معتقد است كه خدا را نبايد با ندبه و زاري طلب كرد زيرا اين امر مبين ضعف و درماندگي است، تقرب به خدا بايد با شأن و مرتبه خودي انسان سازگار باشد. انسان بايد با قدرت ارادهاش به جستجوي او برآيد و او را همانند صيادي به كمند آورد. از اين روست كه مولوي ميگويد:
به زير كنگره كبرياش مردانند
فرشته صيد و پيمبر شكار و يزدانگير
و اقبال تشنه اعتلاي خودي مسلمان از خود رميده، چنان تحتتاثير اين انديشه قرار ميگيرد كه همين مضمون را به بياني ديگر ميسرايد:
در دشت جنون من، جبريل زبون صيدي
يزدان به كمند آور، اي همت مردانه
اين انديشه بسيار نزديك است به مفهوم نهايي اين حديث معروف كه «انالله رجالا اذا ارادوا اراد».
اقبال نيز مانند مولوي معتقد است كه در جهان، بد مطلق وجود ندارد و بدي امري نسبي است. او ميگويد بديها سبب ميشوند تا نيكيها را بهتر بشناسيم و بر اشتياقي كه براي تعالي و تكامل خويش داريم، پاي بفشاريم. بنابراين بدي و رنج را نبايد مطلق به شمار آورد. اينها اموري نسبي هستند كه وجودشان بستگي به ميزان كاميابي يا ناكامي انسان در كوششي دارد كه براي تكامل خودي و شخصيت خويش مصروف ميدارد. اقبال درخصوص فهم حقايق قرآن معتقد است كه آن را بايد چنان خواند كه گويي به خود خواننده نازل شده است. او با تاويل و برداشتهاي شخصي و نادرست از آيات قرآني مخالف است:
زنده قومي بود از تاويل مرد
آتش او در ضمير او فسرد
در بيتي ديگر ميگويد:
زتاويلات ملايان نكوتر
نشستن با خود آگاهي دمي چند
در جاويد نامه (بيت 1885) ميگويد:
حكم دشوار است؟ تاويلي مجو
جز به قلب خويش قنديلي مجو
مولوي نيز در مورد فهم قرآن همين نظر را ابراز ميدارد. او تاويل و برداشتهاي فردي را به «پوست» و حقيقت قرآن را به «مغز» تشبيه ميكند و ميگويد:
ما ز قرآن مغز را آموختيم
پوست را بهرخسان بگذاشتيم
و در جاي ديگر همانند سهروردي در كلمه التصوف معني قرآن را در خود قرآن ميجويد. گويا اينان را بايد پايهريزان هرمنوتيك در غرب دانست:
معني قرآن، ز قرآن پرس و بس
وز كسي كاتش زده اندر هوس
در تاثير مولوي بر اقبال همينقدر بس كه نهتنها او را در تمام جاويدنامه راهنماي خود قرار ميدهد، بلكه در ادبيات پاياني اين مثنوي نسل جديد را هم به تعمق در انديشه پير روم فرا ميخواند:
پير رومي را رفيق راه ساز
تا خدا بخشد تو را سوز و گداز
زانكه رومي مغز را دانه زپوست
پاي او محكم فتد در كوي دوست
و بعد اشاره دارد به اين كه شرحهاي نوشته شده بر مثنوي مولوي مورد اعتماد نيست زيرا بر بنياد تصوف سنتي است كه به عقيده اقبال مغاير شيوه تفكر مولوي است:
شرح او كردند و او را كس نديد
معني او چون غزال از ما رميد
در واقع اقبال نيز همانند فخرالدين عراقي بر اين عقيده است كه مولانا «را هيچكس ادراك نكرد. او در عالم غريب آمد و غريب رفت.» شايد از همين روست كه پير روم حسرت فهم درست را ميخورده. حسرتي كه در اقبال هم وجود داشته است:
چو رخت خويش بر بستم از اين خاك
همه گفتند با ما آشنا بود
وليكن كس ندانست اين مسافر
چه گفت و با كه گفت و از كجا بود
پانوشتها:
1- Vital way
2- McTagart
3- ـJames Ward
4 ـ ابيات 444 ـ 442.
دكتر محمد بقايي (ماكان)*
* مولف مجموعه 30 جلدي «بازنگري آثار و افكار اقبال»، داراي عاليترين نشان و اعتبارنامه فرهنگي از رياستجمهوري و دولت پاكستان و عضو هيات علمي «اقبال آكادمي».