فیلم «منطقه پرواز ممنوع» زندگی من بود با پسر نوجوانم. تلنگری بود تا خودم را محک بزنم که برای کشف حقیقت، حاضرم پسرم را همراهی کنم؟ پابه پایش، شبانه و مخفیانه، دزدان سرگردنه را تعقیب کنم و برای رسیدن به حقیقت، کمکش کنم؟
خبرگزاری فارس ـ گروه سینما: میخواستم پا بگذارم جا پای جلال. از گلدستهها میرفتم بالا تا برسم به فلک. دنیای نوجوانی بود و هزار شور در سر. بزرگتر هم که شدم، باز هم پایم را میکردم در کفشهای جلال. قلم میزدم تا تجربههای او را تکرار کنم. میخواستم بفهمم چطور نشانهگذاری میکند در داستان.
میآموختم چگونه نوجوان را از پلههای مارپیچ گلدسته بالا میبرد تا به او بیاموزد انقلاب و رسیدن به آزادی، شدنی است.
مادر شدهام و نوجوانم میخواهد تجربه کند آنچه را میبیند یا دوست دارد در دنیایش داشته باشد.
هر روز هوس میکند در منطقهای ممنوعه، پرواز را تجربه کند. دلش میخواهد مرزهایی را که برایش کشیدهام پاره کند و قاعدهها را به هم بزند. سرکشی و مخفی کاری در کارش نیست. استقبال میکند از اینکه همراهیاش کنم در تجربههای جدیدش.
فیلم «منطقه پرواز ممنوع» زندگی من بود با پسر نوجوانم. تلنگری بود تا خودم را محک بزنم که برای کشف حقیقت، حاضرم پسرم را همراهی کنم؟ پابه پایش، شبانه و مخفیانه، دزدان سرگردنه را تعقیب کنم و برای رسیدن به حقیقت، کمکش کنم؟
و فیلم پر بود از نشانهها. ردپاهایی که جامانده بودند. نوجوان دهه هشتاد شاید دیگر لازم نباشد ردپای جلال را دنبال کند.
تاریخ به او از آنچه تصور میکند، نزدیکتر است. منطقه پرواز ممنوع، پر بود از نشانگرهای تاریخی که راه را به نوجوان نشان میداد.
مرزهای هویت
گذرنامهام که مهر خروج از ایران را میخورد، تا برسم به گیت بعدی و مهر ورود بخورد، انگاری وارد خلاء شدهام. هر بار این حس را تجربه میکنم، به این فکر میکنم که فضای بین دو کشور، جایی است که در محدوده جغرافیایی هیچکدام نمیگنجد یا در زمره مرز هر دو محسوب میشود؟
یاد گرفتهایم چشم بادامیهای صورت فراخ را به چشم خارجی نگاه کنیم. در فیلمهایمان بیگاری کشیدن از آنها را نشان دهیم و بپذیریم که حتی اگر تبعه ایران هم باشند، شهروند درجه چندم هستند. فقط به جرم اینکه چند کیلومتر آن طرفتر از ما به دنیا آمدهاند.
مرزها را ولی قواعد ما انسانها تعریف میکند. پس اگر قاعدهها را جور دیگری تعریف کنیم، مرزهای جدیدی بنا کردهایم.
«منطقه پرواز ممنوع» نشان داد که مرز منطقه پروازی انسانهای هم عقیده جابجاشدنی است. وقتی پسر افغان فیلم، در حال بارکشی، کتک خورد و رگ غیرت مهدی به خاطر دوستش به جوش آمد، فکر کردم هر اندازه دنیای ما بزرگترها درگیر مرزهای جغرافیایی است، دنیای نوجوانی از این مرزبندیها فاصله دارد.
برایم شیرینتر میشود وقتی مصطفی صدرزاده را در تخیلم مینشانم جای پدر مهدی و میفهمم که رابطه مهدی و پدرش به تأسی از مرتضی عطایی است.
پازل ذهنیام آرام آرام کامل میشود، وقتی ارتباطات خانوادگی دو خانواده ایرانی و افغان، به نمایش در میآید. گاهی پرواز در منطقه به ظاهر ممنوع، مفاهیم بسیاری را در ذهن بیننده متحول میکند.
موقع بازگشت، دوباره گذرنامهام مهر خروج میخورد و راهی گیت بعدی میشوم تا با مهر ورود، اجازه حضور در کشورم را پیدا کنم.
هر بار که پایم به نقطه صفر مرزی میرسد، نفس عمیقی میکشم. بوی هویت ایرانی اسلامی را با تمام وجود از دورترها هم میشود حس کرد.
نویسنده: هاجر صفائیه، محقق و نویسنده، اصفهان ٩ آبان ٩٨