ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : شنبه 10 آذر 1403
شنبه 10 آذر 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : سه شنبه 13 ارديبهشت 1390     |     کد : 18951

آخرين درس كلاس آسماني خانم معلم و 18 دانش‌آموزش

صداي فرياد دانش‌آموزان در نعره مهيب موشكي كه مدرسه را كمانه گرفته بود بلعيده شد و لحظاتي بعد در ميان فضاي غبار آلود، تعدادي آمبولانس با صداهايي يكسان وارد حياط مدرسه شدند.

صداي فرياد دانش‌آموزان در نعره مهيب موشكي كه مدرسه را كمانه گرفته بود بلعيده شد و لحظاتي بعد در ميان فضاي غبار آلود، تعدادي آمبولانس با صداهايي يكسان وارد حياط مدرسه شدند.

به گزارش خبرنگار اجتماعي باشگاه خبري فارس «توانا»، سهيلا صارمي معلم 22 ساله‌اي كه كودك 6 ماهه‌اش را در جان و 18 دانش‌آموز را از جان مي‌پروراند در آتش خمپاره‌هايي كه خانه و زندگي مردم خرم‌آباد را هدف قرار داده بود و هر لحظه شديد‌تر مي‌شد، تلاش مي‌كرد تا خود را به كلاس درس برساند.

سهيلا قرار بود يك هفته به مرخصي برود و آن روز براي خداحافظي و گرفتن حلاليت از دانش‌آموزان، مصمم‌تر از روزهاي قبل به سوي مدرسه گام بر مي‌داشت اما هنوز چند لحظه بيشتر از ورودش به كلاس درس نگذشته بود كه سقف كلاس بر سر او و دانش‌آموزانش خراب شد.

صداي فرياد دانش‌آموزانش در نعره مهيب موشكي كه مدرسه را كمانه گرفته بود بلعيده شد و لحظاتي بعد در ميان فضاي غبار آلود، تعدادي آمبولانس با صداهايي يكسان وارد حياط مدرسه شدند.

غربت شهادت اين معلم جوان، بهانه‌اي شد تا در هفته معلم، لحظاتي را با مادر پير سهيلا گفت‌وگو كنيم؛ اين مادر هر بار كه در كنار مزار فرزند شهيدش در قطعه 53 بهشت زهرا (س) حضور مي‌يابد، راسخ‌تر از هميشه و صبورتر از قبل، خداوند را سپاس مي‌گويد و به لبخند دخترش را بهشت مي‌انديشد.

مطلوبه قهري مادر سهيلا صارمي درباره دخترش مي‌گويد: سهيلا دختر اولم بود، در زمان بارداري او سعي مي‌كردم تمام دوران بارداري‌ام را روزه باشم و حتي به دليل اينكه پزشكان بيمارستان مرد بودند از قابله خواستيم تا به خانه بيايد.

اين مادر با يادآوري روز تولد دخترش لبخند مي‌زند و اظهار مي‌دارد: روز تولد سهيلا نيز روزه بودم و همي باعث شده بود كه زن قابله مدام بگويد « چيزي بخور درد زايمان داري» اما من‌ در جوابش مي‌گفتم «مي‌خواهم فرزندم را با دهان روزه به ‌دنيا آورم» و اينگونه شد سهيلا به دنيا آمد.

* دختر خوش قدم

خانم قهري باز هم لبخند مي‌زند و ادامه مي‌دهد: زن قابله همانطور كه سهيلا را در آغوشم جاي مي‌داد، گفت «دخترت خوش‌ قدمه همين امروز حسنعلي منصور را به هلاكت رساندند».

وي با يادآوري كودكي سهيلا، آرامش دارد و اين آرامش از پس چشمان مهربانش آشكار است، مي‌گويد: از كودكي علاقه زيادي به قرآن داشت‌ و از همان دوران نيز به كلاس‌هاي قرآن مي‌رفت و در فضايي قرآني رشد پيدا كرد تا اينكه در سن 21،20 سالگي با فردي كه مدير مدرسه پسرانه در خرم آباد بود ازدواج كرد و سهيلا نيز به عنوان معلم قرآن نهضت سواد‌آموزي در خرم آباد مشغول به كار شد.

* بايد از دانش‌آموزانم خداحافظي كنم

اين مادر به روز شهادت دخترش اشاره مي‌كند و اين بار بغض در صدايش شنيده مي‌شود، و آرام بيان مي‌كند: شدت حملات به خرم‌آباد زياد شده بود و من چون نگرانش بودم، با امكانات كم آن زمان هر روز با سهيلا تماس مي‌گرفتم و از او مي‌خواستم به تهران برگردد؛ در آخرين تماس كه سهيلا با ما داشت، قرار شد كه يك هفته مرخصي بگيرد و به ديدنمان بيايد، آن زنمان تقريباً‌ سيسموني كه براي بچه سهيلا تدارك ديده بودم را تكميل كرده بودم در انتظار ديدارش به سر‌ مي‌بردم.

وي اضافه مي‌كند: شبي در منزل بوديم كه ‌شوهر خواهرم به منزلمان آمد و گفت «بچه‌اي كه سهيلا در راه داشته از بين رفته است و بايد شما را به خرم‌آباد ببرم».

اين بار اشك تمام چهره مادر را در بر مي‌گيرد و مي‌گويد: تمام مسير تا رسيدن به خرم‌آباد دل‌ در دلم نبود؛ وقتي به "در " منزل سهيلا رسيديم خانه‌اي كه هنوز جهاز دخترم در آن نو بود و پر از صداي شادي و هلهله بود، با پارچه‌هاي مشكي سياه‌پوش شده بود و تنها از آن صداي فغان و گريه به گوش مي‌رسيد.

خانم قهري اشك‌هايش را پاك مي‌كند و ادامه مي‌دهد: از افرادي كه مدام گريه مي‌كردند پرسيدم «دخترم كجاست؟» و آنجا بود كه خبردار شديم سهيلايم با كودك 6 ماهه‌اي كه در شكم داشت در سردخانه‌ است.

مادر اين معلم فرهنگي شهيد اظهار مي‌دارد: شوهر سهيلا به ما گفت «آن‌ روزي كه سهيلا شهيد شد، وسايلش را جمع كرده بود كه به تهران بيايد اما پافشاري كرده بود كه قبل از آمدن به تهران، حتماً بايد با دانش‌آموزانش خداحافظي كند».

وي مي‌گويد: سهيلا را با خود به تهران آورديم و او در قطعه 53 بهشت زهرا (س)، به همراه كودكش آرام گرفت؛ برايم مهم اين بود كه او به آرزوي خودش رسيده و خوشحال است، و سيسموني‌اش كه در خانه مانده بود را بين فقرا تقسيم كردم.


نوشته شده در   سه شنبه 13 ارديبهشت 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode