ساحتی که ابن عربی در آن قدم نهاده، ساحت تحریر و نگارش نیست. وی از سر اضطرار، ناگفتنیها را گفته است. آن جا که ابن عربی قدم نهاده، مقام مشاهده و دیدن است، نه نگارش و نوشتن.
به گزارش خبرنگار مهر، نصرالله حکمت، استاد فلسفه و عرفان اسلامی دانشگاه شهید بهشتی در یادداشتی به تأثیر شیخ محمود شبستری از ابن عربی و در ادامه به ساختار گلشن راز میپردازد.
ابن عربی و شبستری
نگارنده چنین میاندیشد که شیخ محمود شبستری، بهخصوص در الفیّه گلشن راز بهشدت تحت تأثیر اندیشه عرفانی ابن عربی قرار دارد، و شاکله بخش نظری عرفان وی را، روش تفکر ابن عربی، ساماندهی کرده است. نگارنده مدعی آن است که نهتنها شبستری، شدیداً متأثر از ابن عربی است، بلکه یکی از معدود عارفانی است که در حوزه عرفان نظری محیالدین، توانسته است به ژرفای تفکر وی راه یابد؛ و کلید فهم عرفان او را به دست آورد و در قالب ابیاتی از منظومه گلشن راز، ارائه کند. نامگذاری این کتاب به مفتاح فتوحات نیز، وجهش مدعای مذکور است که بخشهای چهارگانه کتاب، بسط و تفصیل همان مدعا است.
شیخ محمود از زمره عارفانی است که بیرون از جریان عظیم انفسی و سلوک درونی، که شاید نیاز مبرمی به سیر و سیاحت بیرونی نداشته باشد، در طلب حقیقت به گشتوگذار پرداخته، و به قول خودش «شهر به شهر و روستا به روستا» آواره و خانهبهدوش، همهجا را زیر پا نهاده است تا مگر مطلوب خویش را به کف آورد...
اینک پس اشاراتی کوتاه به ماجرای دورودراز، پر از نشیب و فراز این سفر آفاقی، و در میان اشخاص و آثار و افکار فراوان و گوناگونی که دیده و خوانده و شنیده، تنها به ذکر دو اثر از یک فرد میپردازد و میگوید:
از فتوحات و از فصوص حکم
هیچ نگذشتم ز بیش و ز کم
ادامه ابیات، حکایت از این دارد که شیخ ما از آن سفر دورودراز بازگشته و به شهر و دیار خود آمده و رهاورد سفرش سه چیز است:
الف. جذب شدن به اندیشه محیالدین.
ب. حالتی خراب و آشوبناک، و دلی آشفته و بهم ریخته.
ج. یک پرسش. پرسش درباره اینکه چرا حاصل سخنان «خوبِ» محیالدین، دلی آشوبزده و به یغما رفته است؟
سرّ این حال را من از استاد
باز پرسیدم او جوابم داد
علم و دانش را میتوان به دست آورد. هرکس میتواند با اتّکای به عقل و استعداد خود، تحصیل علم کند؛ اما هرکسی نمیتواند مشکل «آشوب دل» را برطرف نماید. اینجا، آنجا نیست که با پای خود بروی. باید اهلش را بجویی و مسئلهات را با او در میان نهی. قدر این پرسش، و این «آشوب دل» را باید بدانی. درراه تحصیل کمال و طلب حقیقت، همه آن عمری که صرف تحصیل علم کردهای، یکطرف؛ و این «آشوب دل» هم یکطرف. وضعیت، بسیار ظریف و حساس است. مبادا این «آشوب دل» را ندیده بینگاری و به آن بی اعتنایی کنی؛ و با توسل به دانستههای کوچک، و دلخوشیهای حقیر، آن را به دست غفلت و فراموشی بسپاری و چنین بیندیشی که باید از شر این «آشوب» خلاص شد. نه؛ هرگز چنین میندیش. قدم این «آشوب» را مبارک بدان و او را گرامی بدار.
برای آنکس که بیتاب و بیخواب حقیقت است، «آشوبِ دل»، نقطه عروج است؛ از آنجاست که میتوان به عرش خدا رهیافت و در عطر آغوش خدا مست و محو گردید.
آنان که علم را برای علم میخواهند، یا به این «آشوب» نمیرسند و یا اگر میرسند، آن را درنمییابند و قدرش را نمیدانند و آن را میزدایند و بهسادگی از کف میدهند، اما آنان که علم را برای کمال نفس میخواهند، و میخواهند که از راه علم، به چیز دیگری دست یابند و به خدا برسند، این «آشوب» را هدیهای بزرگ و پرشکوه میدانند که باید از آن صیانت کنند.
حال بنگریم که شیخ امین الدین، مشکل شبستری را چگونه حل میکند. مشکل شبستری این است که سخنان خوب ابن عربی، او را گرفتار آشوب درونی کرده است. آیا شیخ امین الدین نیز به آشوبگری آثار و افکار ابن عربی قائل است؟
شبستری پاسخ استاد خود را در قالب سه بیت، بازگو کرده است:
سعی شیخ اندر آن فتاد مگر
که نویسد هر آنچه دید نظر
قلم او چو در قدم نرسید
پای تحریر از آن سبب لرزید
آن نه زود بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود به آئینه
شیخ امین الدین با انتساب آشفتگی به آثار ابن عربی، هرگز قصد آن ندارد که از مقام و مرتبه محی الدین بکاهد و نوشتههای او را فاقد انسجام درونی بداند؛ بلکه سخن دقیق و عمیق او این است که اساساً ساحتی که ابن عربی در آن قدم نهاده، ساحت تحریر و نگارش نیست. وی از سر اضطرار، ناگفتنیها را گفته است. آنجا که ابن عربی قدم نهاده، مقام مشاهده و دیدن است، نه نگارش و نوشتن.
طبیعتاً وقتی امر دیدنی و شهود کردنی را توصیف میکنیم و میکوشیم آن را به صورت مکتوب درآوریم و در قالب الفاظ و کلمات و عبارات بریزیم، آشفتگی و اضطراب در بیان پدید میآید؛ چرا که قلم، توانایی همراهی با قَدم را ندارد و نمیتواند فراز و نشیب، و پیچ و خم راه را توصیف کند.
به راستی، کلمات و واژهها چگونه میتوانند سوختن در آتش را احساس کنند و این احساس را به دوش کشند و به دیگران انتقال دهند؟
این پاسخ ابن عربی و شبستری و همه کسانی را که به خواندن آثار محی الدین میپردازند، دعوت به فراروی و تعالی میکند؛ تعالی از سطح کلمات و عبارات؛ فراروی به سویِ آن سوی کلمات؛ آنجا که مدلول کلمات و عبارات در صُقع وجودی خود استقرار دارند.
آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود به آئینه
راستی اگر چنین است که تنزّل از مقام شهود به مرتبه زبان و بیان، و در آوردن دیدنیها به جامه خواندنیها، موجب آشفتگی و آشوب درونی میگردد، آیا این شبهه را به وجود نمیآورد که تجارب عرفانی را نباید در قالب عبارات درآورد و برای دیگران گفت؟ آیا اگر کسی چنین کند، کار فتنه انگیز و عافیت سوز نکرده است؟ آیا آشوبگری و عافیت سوزی، عملی کینه ورزانه و جفاکارانه در حق آنان که امر دینی را ندیدهاند و تجربه نکردهاند، نیست؟
نزد کسانی که به تساوی عقول قائل نیستند، و عقول آدمیان را ذاتاً متفاوت میدانند و در ساحت ایمان به غیب قرار دارند، و ایمان را دارای مراتب متفاوت میدانند، پاسخ سوال مذکور، قطعاً منفی است. اگر قرار باشد آنان که عوالم برتر را تجربه کردهاند و از اسرار خبردار شدهاند، به دیگران خبر ندهند، دیگران چگونه و از کجا باید بدانند که آن سوی دنیای دانستهها، عوالم دیگری نیز هست؟ هرکس چگونه باید دریابد که غیر از آنچه میداند و میشناسد، چیزهای دیگری نیز برای دانستن و فهمیدن هست؟ چه انگیزهای میتواند آدمی زادگان را به سوی آشنایی با عوالم غیبی سوق دهد؟
امر به معروف و نهی از منکر، دو فرع از فروع دین مبین اسلام است که در قرآن و روایات مورد تأکید قرار گرفته است. این دو فرع چنانکه به درستی و مطابق منوال عملی گردد، میتواند زمینه تحقّق اخلاقیات را فراهم آورد. با کمال تأسف، این دو فرع زیبا و دلنشین و مورد قبول طبع هر انسان پاک طینت و اخلاقی، یا اسقاط شده و هیچکس به آن توجهی ندارد؛ و یا در بدترین شکل خود که موجب تنفر آدمیان از معروف، و گرایش آنان به منکر میشود، اعمال میگردد.
کسانی که با شیوههای غلط و غیرانسانی و ضدّ اسلامی به امر به معروف و نهی از منکر میپردازند گاه توجه ندارند که برای تحقق دو فرع، چندین اصل را از بیخ و بن بر میکنند. پاسداشت کرامت انسان، و احترام مؤمن، و حفظ و صیانت از شخصیت انسانها، از زمره اصولی است که هیچیک از ادیان الهی، به خصوص دین پیامبر خاتم صلی الله علیه و آله و سلّم، به هیچ وجه من الوجوه اجازه نمیدهد که کسی آنها را مخدوش کند. اما برخی از روشهای نادرست امر به معروف، آن اصول را به سهولت، تخریب میکند و در نتیجه هم اصول و هم فروع، از میان میرود.
شبستری براساس همان یک «کلمه» که از استادش شیخ امین الدین شنید، اکنون رویکرد خاصی را در جریان امر به معروف، وارد میکند که میتواند مبدأ یک تحول باشد. میگوید که گرچه «امرمعروف خصلتی است شریف» اما هرگز معنایش این نیست که همواره در صدد آن باشی که نیکی و معروف را در دیگران نبینی؛ بلکه بی وقفه در جست و جوی بدی و نقص و کژی این و آن باشی.
جست و جوی بدی ز بی خردی است
بدگمانی بدان که اصل بدی است
وی پس از توضیحاتی درباره این مطلب که ما هرگز مجاز نیستیم که بر اساس بدگمانی و سوظن به دیگران، مترصّد دیدن بدی و نقص آنان باشیم، حاصل تفکر و اندیشیدن خود را درباره آنیک «کلمه» که از استادش شنیده، چنین میآورد:
هر بدی کآن ز دیگران دانی
به حقیقت تویی، اگر دانی
بدین ترتیب شبستری پیرو کلام استاد که گفت: «زشت زنگی بود به آئینه»، در عرصه رفتار اجتماعی، دیگران را آیینهای میداند که هرکس در آنها خود را میبیند. بنابراین اگر کسی خود را همواره مبرا و منزّه میبیند، و اصرار دارد که دیگران، اعمال زشت و بد و ناهنجار انجام میدهند در واقع این بدی، در خود او مستقر است. این نحوه نگرش به رفتار ناپسند دیگران علاوه بر اینکه به آدمی، سعهصدر و مسامحه، و قدرت گذشت و چشمپوشی میدهد، از این حقیقت اجتماعی پرده برمیدارد که هریک از کسانی که در یک جامعه زندگی میکنند، به سهم خود در پیدایی رفتارهای نابهنجار، و نکوهیده و زشتی که در آن جامعه پدید آید سهیم است.
ساختار گلشن راز
الفیه جاویدان گلشن راز که قریب هفتصد سال از عمر آن میگذرد، در پاسخ به سوالات فردی به نام امیر حسینی هروی، از جانب شیخ محمود شبستری سروده شده است. برای اینکه اهمیت این پرسشها بیشتر هویدا گردد، بهجاست که اندکی باشخصیت پرسشگر آشنا شویم:
امیر فخرالسادات سید رکنالدین حسین بن عالم بن حسن حسینی غوری هروی، متخلص به «حسینی» و معروف به امیرحسینی سادات، عارف نامدار در قرن هفتم و هشتم و از شاعران و نویسندگان ایران در آن عهد است. (مثنویهای عرفانی امیرحسینی هروی)
امیرحسینی هروی به لحاظ مذهب، شیعه، و از جهت سلوک، در مکتب «سهروردیّه» پرورشیافته بوده است. برجستهترین شخصیت این مکتب شیخ شهابالدین عمر سهروردی و مؤلف عوارف المعارف و رشف النصایح الایمانیه و کشف الفضایح الیونانیه است.
توصیف شبستری درباره امیر حسینی و بزرگی و عظمت او، و پرسشهای وی چنین است: بزرگی از اهل خراسان که در آن ناحیه، همانند چشمه نور، همه هنرها و فضائل مشهور است، و سرور جهان است و نور جان و امام سالکان، و بزرگ و کوچک اهل خراسان، او را سرآمد اقران میدانند، نامهای در باب معنی نوشته و آن را نزد ارباب معنی فرستاده است. در این نامه، وی مسائل را در قالب عبارت، اما از جنس مسائل اهل اشارت طرح کرده است. این پرسشها بهصورت منظوم درآمده و حاوی یک جهان معنی است اما در پیکر الفاظی اندک.
اکنون جای این پرسش است که ماجرای پرسشهای حسینی هروی چیست؟ و این پرسشها چگونه سر از شهر تبریز، و نزد شیخ محمود شبستری درآورده است؟ اهمیت پرسش فوق، هنگامی کاملاً آشکار میشود که بدانیم اولاً پرسشگر خود فردی عارف و صاحبنظر بوده و درباره پرسشهای مذکور، در آثار خود سخن گفته و پس از این برخی از آنها را خواهیم آورد و خواهیم دید که حتی در پارهای از موارد دیدگاهش با شبستری متفاوت است.
ثانیاً این پرسشها سبب شده است که اثری ماندگار و جاویدان به نام گلشن راز پدید آید؛ و در پی آن، بسیاری از بزرگان ما به شرح و تفسیر آن بپردازند و سرانجام مجموعهای از اندیشههای ناب خلق شود. بهراستی مگر چند پرسش ساده میتواند نهری از افکار زلال را به جریان اندازد؟
بیمناسبت نیست اگر پیش از اندیشیدن و تأمل درباره فلسفه پرسشهای امیرحسینی، یکبار متن پرسشهای او را بهصورت مجموع، مرور کنیم:
۱. نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آنکه خوانندش تفکّر؟
۲ و ۳. کدامین فکر ما را شرط راه است؟
چرا گه طاعت و گاهی گناه است؟
۴ و ۵. که باشم من؟ مرا از «من» خبر کن
چه معنی دارد اندر «خود» سفر کن؟
۶ و ۷. مسافر چون بود، رهرو کدام است؟
که را گویم که او مرد تمام است؟
۸ و ۹. که شد بر سرّ وحدت واقف آخر؟
شناسای چه آمد عارف آخر؟
۱۰. اگر معروف و عارف، ذات پاک است،
چه سودا در سر این مشت خاک است؟
۱۱ و ۱۲. کدامین نقطه را نطق است اناالحق؟
چه گویی هرزه بود آن رمز مطلق؟
۱۳ و ۱۴. چرا مخلوق را گویند واصل؟
سلوک و سیر او چون گشت حاصل؟
۱۵ و ۱۶. وصال ممکن و واجب به هم چیست؟
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟
۱۷ و ۱۸. چه بحر است آنکه نطقش ساحل آمد؟
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد؟
۱۹ و ۲۰. چه جزو است آنکه او از کل فزون است؟
طریق جستن آن جزو، چون است؟
۲۱. قدیم و مُحدَث از هم چون جدا شد؟
که این عالم شد آن دیگر خدا شد؟
۲۲. چه خواهد اهل معنی زان عبارت
که سوی چشم و لب دارد اشارت؟
چه جوید از رخ و زلف و خط و خال،
کسی کاندر مقامات است و احوال؟
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است؟
خراباتی شدن آخر چه دعوی است؟
بت و زنّار و ترسایی در این کوی
همه کفر است، اگرنه چیست؟ برگوی
اساساً میتوانیم به پرسشهای امیرحسینی، نه از منظر تعدد آرا و اختلاف مبانی، بل از منظر التفات به نفس پرسش و اهمیت آن در ایجاد حرکت فکری و تأمل نگریست، و عظمت و شکوه پرسش، و تأثیر آن را در آفرینش یک جریان سترگ و گسترده و نقشآفرین به نظاره نشست.
باید گفت که امیر حسینی هروی بهواقع، عارفی اهلدل و در جستوجوی حقیقت بوده و بااینکه خودپاسخ مسائل را میدانسته، متذکر بوده است که گاه معلومات آدمی، گور او میگردد و زمینه انسداد ذهن آدمی را -که نحوی از کفر فکری است-فراهم میکند. بدین ترتیب آنکه میداند، بیشتر نیازمند آن است که بداند؛ مبادا در حجاب دانستههای خود گرفتارشده باشد. یکی از نشانههای مدفون شدن در گور معلومات، نداشتن سعهٔ صدر، و تحمل نکردن آرای دیگران، و اجازه ندادن به دیگری برای اینکه قول خود را بگوید، و ردیّه نوشتن دائم بر این و آن، و تکفیر فلان و بهمان است.
به هر صورت و به نحوی کاملاً طبیعی پرسشهای امیرحسینی که آنها را - دست کم- برای مشایخ تبریز فرستاده و در آن مجلس، قرعه پاسخ گویی به نام شیخ محمود درآمده، برای شخص امیرحسینی مطرح بوده و خود به آن اندیشیده است. دقیقتر آن است که بگوییم که وی سالها با این پرسشها زندگی کرده و نفس کشیده است؛ و این پرسشها حاصل یک عمر سلوک و تلاش و تأمل و زندگی عارفانه است.
تفاوت امیرحسینی، با خیلی از کسان دیگر دست کم در این نقطه است که حاصل عمر و زندگی و درس و مشق و سلوک بسیار کسان، مشتی پاسخ قطعی و جزمی است در حالی که حاصل عمر و زندگی و درس و مشق و مدرسه سلوک او مشتی سوال است که اکنون دلش میخواهد که همه، همه اهل دل، همه اهل سلوک، همه صاحبنظران همه عارفان، همه آنان که عمری در جست وجوی حقیقت بودهاند و عطش دانستن دارند، سوالاتش را بشنوند و اگر پاسخی دارند بگویند.
دلش میخواهد فریاد بکشد و با صدای رسا به گوش جهان برساند که ثمره عمرش، چند سوال است؛ سؤالاتی که خودش برای آنها پاسخی پیدا کرده اما میداند که این سوالات، از آن سنخ سؤالاتی نیست که با یک پاسخ، بتوان آنها را حلق آویز کرد و از میان برداشت. این سوالات از جنس سؤالاتی است که هرکس باید برای آن پاسخ خاص خودش را داشته باشد.
هر کس در هر نقطه از سلوک که قرار دارد، هرکس در هر منزلی که مستقر است هرکس در هر جایگاهی از وجود که بنشسته است، برای این سوالات، جوابی خاص آن نقطه، و آن منزل، و آن جایگاه دارد. این سوالات به ما نشان میدهد هیچکس حق ندارد به جای دیگران و برای دیگران بیندیشد. اندیشیدن در باب اسرار حقیقت، و معنای حق، و نحوه ارتباط انسان با خدا و جهان و انسانهای دیگر، واجب عینی است نه واجب کفایی.
هیچکس حق ندارد که وظیفه اندیشیدن به این سوالات را نادیده بینگارد و در پاسخها، از دیگران که اندیشیدهاند تبعیت کند. عرصه فهم و درک معنای زندگی و حقیقت هستی و ارتباط انسان با خدا و انسان و جهان، و تعامل با اذهان دیگر از طریق زبان، عرصه تحقیق است و نه تقلید.
یکی از پرسشهایی که امیرحسینی مطرح کرده، این است که:
اگر معروف و عارف ذات پاک است،
چه سودا در سر این مشت خاک است؟
تقریر لاهیجی را چنین میتوان توضیح داد که: از یک سو انسان مشتی خاک است و در عین حال، معرفت، منحصراً کار انسان است و از غیر او برنمی آید. از سوی دیگر مطابق مبنای وحدت وجود، جز خدا موجودی نیست و در نتیجه اگر انسان به معرفتی دست مییابد، عارف حقیقی خدا است نه انسان. متعلَّق معرفت -که همان «معروف» باشد-نیز هرچه باشد، سرانجام خدا است. پس عارف و معروف، یک چیز است و آن ذات پاک الهی است. حال این پرسش برجسته میگردد که در این صورت، این مشت خاک که «انسان» نام دارد، چرا برای معرفت این همه سعی و تلاش میکند و به واقع، چه سودایی در سر دارد؟
پاسخ شبستری با این بیت آغاز میشود که:
مکن بر نعمت حق ناسپاسی
که تو حق را به نور حق شناسی
قول به وحدت وجود، نباید به گونهای تفسیر شود که سر از نفی کثرات در آورد. همه هنر قائلان به وحدت وجود این است که درون این وحدت، بتوانند کثرات را تبیین کنند؛ و این تبیین، از راه کثرت تعینات و تجلیات و ظهورات، صورت میگیرد. خدا با رحمت رحمانی خود، به همه اعیان، وجود بخشیده و همه را به عنوان مظاهر خود، موجود کرده است. نادیده گرفتن وجود ظهوری موجودات، و ازجمله انسان، نوعی ناسپاسی، بر نعمت افاضه وجود است.
شبستری پس از آوردن نخستین بیت پاسخ دال بر اینکه نباید نعمت حق را ناسپاسی کرد، چنین میگوید:
جز او معروف و عارف نیست؛ دریاب
ولیکن خاک مییابد ز خور، تاب
عجب نبود که دارد ذرّه امید
هوای تاب مهر و نور خورشید
درست است که به مقتضای وحدت وجود، عارف و معروف، جز «او» نیست، اما همه هنر وحدت وجود این است که بتواند همراه وحدت، کثرات را نیز تبیین کند. غوغای جریان آفرینش عالم و آدم، در عرصه این کثرات قابل فهم است و اگر نباشد این کثرات، جهان و انسان و زمان و تاریخ و معرفت و کمال، معنایی ندارد. درون همین کثرات است که میتوان سخن از این گفت که «ذره» در تابش نور خورشید، و به امید وصال، به حرکت در میآید.
شبستری در ادامه، با اتقان و استواری و زیبایی تمام بحث را به اصل فطرت و عهد ازل میبرد و سخن از این میگوید که همه آدمیان در مقام فطرت، و در آن روز که «گلها» را میسرشتهاند، ربوبیت حق را پذیرفتهاند و در مرتبه دل، به او ایمان آوردهاند اما وقتی به جریان زمان و تاریخ افتادهاند و به تعقّل پرداختهاند، قصه عهد بندگی فراموش کردهاند؛ آنک خدا کلام خود را فروفرستاده و «نازل» کرده تا آدمی از طریق این کلمات، پیمان آن روز خویش یعنی «عهد اول» را به یاد آورد و با این «یادآوری» راه بازگشت به آن عهد را بیابد:
به یاد آور مقام و حال فطرت
کز آنجا باز دانی اصل فکرت
الستُ ربَّکم، ایزد که را گفت؟
که بو آن کو در آن ساعت «بلی» گفت؟
در آن روزی که «گِل» ها میسرشتند
به «دل» در قصه ایمان مینوشتند
اگر آن نامه را یک ره بخوانی
هر آن چیزی که میخواهی بدانی
توبستی عقد عهد بندگی دوش
ولی کردی به نادانی فراموش
کلام حق از آن گشته است منزَل
که تا یادت دهد آن عهد اول