آغاز تأسيس "تهران جديد" در زمان سلطنت ناصرالدين شاه قاجار (1246 ش)
با آغاز سلسله قاجاريه، تهران به عنوان پايتخت كشور، معرفي شد و پادشاهان در آن، اقامت داشتند. اين روال بيش از هفتاد سال ادامه يافت تا اين كه در بيست و يكمين سال سلطنت ناصرالدين شاه قاجار، بر اثر فزوني جمعيت، وي تصميم گرفت كه شهر را وسعت داده و شهري با نام خود در كنار تهران قديم يا عتيق بنا كند. از اين رو، در اين روز برابر با يازدهم شعبان 1284ق كلنگ توسعه تهران و احداث شهر جديد با نام دارالخلافه ناصري را به زمين زد و از اين پس، تهران به اين نام خوانده ميشد. بدين ترتيب، شهر تهران از اطراف توسعه يافت و خندقهايي در جهات مختلف ايجاد گرديد. همچنين در هر طرف شهر، سه دروازه با شكلهاي زيباي مشرق زميني و كاشي كاري و مناره كوچك ساخته شد و شهر، وسعت يافت.
شروع جنگ پنج ساله فرانسه عليه مكزيك (1861م)
مكزيك اگرچه در اوائل قرن نوزدهم به استقلال رسيد، اما تا چندين سال، بامشكلات داخلي مواجه بود. يكي از حوادث دوران بعد از استقلال اين كشور مسئله جنگ پنج ساله فرانسه با مكزيك ميباشد. در سال 1857 خوآرِز به رياست جمهوري مكزيك رسيد و با تصويب قانون اساسي جديد، به يك سري اقدامات اصلاحي در سطح جامعه دست زد. از جمله وي دستور داد كه دادگاههاي مذهبي كه زير نظر كليسا اداره ميشدند، تعطيل گردند. وي همچنين اموال فراوان كليسا را محدود نمود و به مقابله با نفوذ كشيشها پرداخت. اين امر عكسالعمل صاحبان كليسا را برانگيخت و موجبات مخالفت كليسا را فراهم آورد. دول استعماري در اين زمان دُوَل مسيحي اروپا از قبيل فرانسه، انگلستان و اسپانيا به ظاهر براي كمك به آزاديخواهان و در اصل براي حاكم شدن بر شؤون مكزيك، در هشتم دسامبر 1861م به اين كشور لشكركشي نموده و خوارِز را به عقب راندند. چندي پس از آغاز جنگ، انگلستان و اسپانيا متوجه شدند كه فرانسه قصد تصرف و مالكيت مكزيك را داشته، بنابراين از ادامه همكاري با فرانسه منصرف گرديدند. با اين حال نيروهاي ناپلئون سوم امپراتور فرانسه موفق به اشغال مكزيكوسيتي پايتخت مكزيك شدند و يك اتريشي را در آن جا به حكومت نشاندند. اين وضعيت تا سال 1866م ادامه داشت وسرانجام بر اثر فشار دولتِ امريكا به فرانسه، ناپلئون سوم اين كشور را تخليه و خوارز پس از سازماندهي مجدد به پايتخت حمله برد و بار ديگر به رياست جمهوري مكزيك رسيد.
مرگ "هربرت اِسْپِنْسِر" متفكر و فيلسوف معروف انگليسي (1903م)
هربرت اِسْپِنْسِر، فيلسوف بزرگ انگليسي، در 27 آوريل 1820م در انگلستان به دنيا آمد. وي از كودكي تحت تعليمات پدر قرار گرفت و از علوم مختلف، همانند علوم طبيعي، فيزيك، شيمي و تشريح معلوماتي پراكنده آموخت. اسپنسر تحصيلات منظمي نداشت و معلومات فراوان خود را از راه تجربه و تتبّعات شخصي به دست آورد. وي از آغاز عمر به بحث درباره مسائل سياسي و ديني و فلسفي علاقه داشت و از مطالعات علوم طبيعي يك رشته تحول و تكامل برايش پيش آمد كه تصميم گرفت تصنيفاتي را به عنوان فلسفه تاليفي مبني بر همان نظر تصنيف كند. فلسفه علمي اسپنسر كه هدفش تبيين پديدههاي زندگي، بناي اين فلسفه در تبيين سراسر كائنات به مثابه حركتي پيشرو از يك مرحله كاملتر، بر قوانين تكامل نهاده شده بود. اسپنسر يك فيلسوف مادي بود و بيش از تخيّلات به واقعيات توجه داشت. وي بيش از مطالعه، به مشاهده ميپرداخت و هميشه به وجه بيروح و سرد زندگي مينگريست. در حقيقتْ اصرار داشت كه اين تنها وجهي است كه وجود دارد. حقيقتْ چنان كه وي پرده از چهره آن بر ميدارد، سرد، ملامتانگيز و مُرده است. آدمي جسني بدون روح است و جهانْ ماشيني، و بدون روح. هر عملي كه در جهان يا در ذهنِ آدمي انجام ميگيرد بر طبق اصول مكانيكي قابل توجيه است. اسپنسر آنچه را كه وراي تجربه است كنار گذاشت و خويشتن را وقف آنچه به تجربه درمي آيد، نمود. وقتي كه وي از فهم آغاز خلقت هستي و خالق آن باز ميماند، محدوديت ذهن و فكر بشر را مطرح ميكند و "لاادري" يعني چيزي نميدانم را مطرح مينمايد. با اين حال اسپنسر بر اين عقيده بود كه تمام هستي، حركتي متوازن دارد گرچه در پايان كار، عدم بر همه چيز مستولي خواهد شد. پس از آن، اسپنسر به علم اخلاق پرداخت و اعلام كرد كه هدف نهايى سلوك آدمي، بايد حفظ و تكثير حيات باشد. اسپنسر ميانديشيد اين كه ما براي نيل به اين آرمان ميكوشيم. ناشي از يك حسّ اخلاقي ذاتي است. نژاد بشر در كشمكش طولاني خود براي هستي، سجايا و عكسالعملهاي غريزي كسب كرده است كه وي را به ادامه حيات قادر ميسازد. اين عكسالعملها به تدريج رفتارهاي خوب به شمار آمدهاند. عمل خوب آن است كه به ادامه زندگي كمك ميكند و عمل بد، آن است كه راه به مرگ ميبرد. در دورانهاي ابتدايى تاريخ بشر، آدميان كشتن يكديگر را براي زنده ماندن ضروري يافته بودند. اما كمكم به ذهن آدمي رسيد كه براي بقا راه آسانتري وجود دارد و آن همكاري و معاونت است و به اين ترتيب، به تدريج مفهوم عدالت به ميان آمد. همه افراد آزاد هستند كه از منابع معدني زميني استفاده كنند ولي آزاد نيستند كه از يكديگر بهرهكشي كنند. مردم بايد با هم همكاري داشته باشند نه آنكه با يكديگر رقابت بورزند. اسپنسر ميگفت از هر كس به اندازه استعدادش كار بخواهيد و به اندازه استحقاقش بدهيد. در خانواده انسان، هر كودكي داراي اين حق است كه مورد حمايت و عنايت قرار گيرد و هر بزرگسالي مكلّف است كه از روي ميل و علاقه به همكاري با ديگران برخيزد. ناتوان را كمك كنيد و ديگران را آزاد بگذاريد كه بدون تخطّي به آزادي ديگران، خويشتن را مددكار باشند. اسپنسر قانون اخلاقي جديدي عرضه ميدارد كه بر اساس آن ميگويد، با كودكان و ناتوانان به ترحم، و با بزرگسالان و نيرومندان به عدالت رفتار كنيم. اين قانون نه تنها بايد در گروههاي انفرادي، بلكه در تمام خانواده بشريت اجرا گردد. اسپنسر در طول حيات علمي خود كتب مهمي به نگارش در آورد كه اصول روانشناسي، مبادي اوليه اصول شناخت زندگي، اصول علوم اجتماعي در 3 جلد و اصول زيستشناسي در 2 جلد از آن جملهاند. هِرْبِرْتْ ارسْپِنْسِرْ سرانجام در هشتم دسامبر 1903م در 83 سالگي درگذشت.