قرار بود جمعه از طرف مدرسه به يک اردوي تفريحي برويم. محلي که براي اردو انتخاب شده بود يکي از کوه هاي زيبا و معروف بود که رودخانه هاي زيبا از ميان آن عبور مي کرد.
بي صبرانه براي رسيدن آن روز لحظه شماري مي کردم.
بالاخره جمعه آمد و من تمام وسايلم را جمع کرده بودم. مادرم براي صبحانه و ناهار برايم غذا گذاشته بود و خودم هم بدمينتونم را برداشتم تا آن جا با دوستانم بازي کنم.
در مدرسه همه جمع شديم و با هم به سمت کوه حرکت کرديم.
مدتي پياده روي کرديم تا به يک رودخانه رسيديم مي خواستيم آن جا بنشينيم و صبحانه مان را بخوريم که ديديم بطري ها و باقيمانده ي غذاهايي که اطراف رودخانه ريخته فضايي براي نشستن باقي نگذاشته.
دوست نداشتم آن جا بنشينم به خاطر همين پيشنهاد کردم که از آن جا برويم و جايي بهتر پيدا کنيم.
اما ديدم که يکي از دوستانم پلاستيکي بزرگ برداشته و با يک چوب شروع به جمع آوري زباله ها کرده و بقيه ي بچه ها هم به کمک او رفتند اولش دوست نداشتم به آن ها کمک کنم چون آشغال ها را ما نريخته بوديم که حالا بايد جمع مي کرديم و لي بعد ديدم که اين کار من به نفع خودم و طبيعت است من هم يک پلاستيک برداشتم و به آن ها کمک کردم.
بعد از تمام شدن کار از ديدن آن منظره ي زيبا واقعاً خوشحال شدم و با بچه ها بساط صبحانه را مهيا کرديم و همانجا نشستيم و از طبيعت زيبا لذت برديم.
موقع برگشت به خانه با خودم فکر مي کردم که اگر هر کسي مواظب رفتار خود باشد و با طبيعت با بي رحمي رفتار نکند چقدر همه چيز و زيبا و دوست داشتني مي شود.