ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 7 مرداد 1403
يکشنبه 7 مرداد 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : پنجشنبه 4 فروردين 1390     |     کد : 17105

قصه‌ ماهی‌ كوچولو

روزی در یك بركه بزرگ یك ماهی كوچولویی به نام گلی زندگی می‌كرد.

روزی در یك بركه بزرگ یك ماهی كوچولویی به نام گلی زندگی می‌كرد. او به رنگ قرمز براق بود و شب‌ها بقدری نورانی می‌شد كه تمام سطح زیرآب را روشن می‌كرد. او باله‌های بزرگی داشت و وقتی در آب شنا می‌كرد باله‌هایش در تمام سطح آّب پهن می‌شد و با موج‌های آب حركت می‌كرد و حس حسادت تمام ماهی‌ها را بر می‌انگیخت. یكی از ماهی‌ها بود كه رنگ فیروزه‌ای داشت و به او می‌گفتند فیروزه. فیروزه از بین تمام ماهی‌ها خیلی حسودتر بود و به هیچ عنوان نمی‌توانست ماهی قرمز را در حال شنا تحمل كند. یك روز از این روزها نقشه‌ای كشید و پیش گلی رفت و گفت: ماهی گلی تو خیلی زیبایی و من برایت یك پیشنهاد دارم تا زیباتر شوی. اگر تو دو لنگه گوشواره بزرگ حلقه‌ای داشته باشی زیباتر می‌شوی.

ماهی قرمز كمی فكر كرد و بعد گفت: راست می‌گویی... خوب باشه.... ولی از كجا بیاورم؟

فیروزه گفت: من دارم و برایت می‌آورم. اصلا آن مخصوص تو است.

و رفت در خانه‌اش و دو تا گوشواره طلایی بزرگ برای گلی آورد و به او داد. گلی گوشواره‌ها را گرفت و نزد خرچنگ رفت تا گوشواره‌ها را برایش وصل كند به باله‌هایش.

اما خرچنگ گفت: ماهی كوچولو این گوشواره‌ها برای وزن تو خیلی سنگین است و اصلا برایت مناسب نمی‌باشد.

گلی به خرچنگ گفت: مگر تو حسودی... خیلی هم قشنگ است... فیروزه به من گفته این من را زیباتر می‌كند.

خرچنگ سرش را پایین انداخت و گوشواره‌ها را با هزار درد و ناله برای گلی وصل كرد. گلی كه اینقدر درد كشیده بود همانجا خوابش برد و وقتی از خواب بیدار شد هرقدر تلاش كرد تا بلند شود نتوانست. چون انگار كه خرچنگ راست گفته بود و گوشواره‌ها خیلی سنگین بودند.

ماهی گلی دنبال خرچنگ گشت ولی پیدایش نكرد. چند روز گذشت و به هیچ عنوان نمی‌توانست از جایش بلند شود و به روی آب برود. ماهی‌های دیگر دورش جمع شدند و با سرهایشان او را هل دادند تا شاید حركت كند ولی باز هم نشد. ناگهان سر و كله فیروزه پیدا شد و ‌ها ها ها... خندید و شاد و خوشحال پیش ماهی‌ها آمد و بعد نگاهی به ماهی گلی انداخت و گفت: حالا دیگر نمی‌توانی با غرور شنا كنی و به ما پز زیبایی‌ات را بدهی. حالا من زیباتر از تو هستم و با افتخار شنا می‌كنم...

ماهی قرمز زد زیر گریه و گفت: تو من را گول زدی... من نمی‌دانستم كه این‌طور می‌شود...

خرچنگ پیر آمد و به گلی گفت: من كه به تو گفتم این كار مناسب نیست. خداوند تو را زیبا آفریده است پس چه نیازی به این چیزها بود و در ضمن تو چرا ندانسته و فكر نكرده كاری را انجام می‌دهی. هیچ‌وقت ندانسته و نفهمیده حرف كسی را قبول نكن. اول خوب فكر كن و بعد بپذیر و انجام بده. با دیگران هم صلاح و مصلحت كن و بعد كاری را انجام بده... تو چوب غرورت را خوردی...

بعد از آن خرچنگ همانطور كه گوشواره‌ها را به ماهی بسته بود، همان‌طور هم آنها را از بدنش باز كرد و او را نجات داد. 


نوشته شده در   پنجشنبه 4 فروردين 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode