صبح از ژاکت من
قصّهای شد آغاز
ميشود با يك نخ
سرِ اين قصّه دراز
شده با شوخي من
آستينش كوتاه
ميروم با وسواس
باز تا اولِ راه
آستينهايم را
كرد كوتاه و بلند
كنجكاويهايم
با همين رشتهي بند
مثل يك ماهيگير
كرد از نيمهي راه
مادرم با قلّاب
قصّهاش را كوتاه