پس از تبيين اين مقدّمات، به تبيين برآيند تعريف انسان از نگاه قرآن ميپردازيم. چون قرآن كريم مشرك و كافر را انسانِ واقعي نميداند، غير ازحيات گياهي و حيواني و انساني مصطلح كه در تحديد انسان به «حيوان ناطق» آمده است، فصل الفصول ديگري هم لازم است، تا كسي در فرهنگ قرآن «انسان» به شمار آيد و طبق قرآن، حدّ نهايي انسان كه داوري فصل اخير اوست، «حي متألّه» است.
«جنس» انسان بر اساس اين تعريف «حي» است كه جامع حيات گياهي، حيواني و انساني مصطلح داراي نطق است و ميتوان گفت كه معادل «حيوان ناطق» است و فصل اين تعريف كه فصل اخير حدّ انسان است، «تألّه» است؛ يعني خدا خواهي مسبوق به خداشناسي و ذوب شدن در الوهيت او، پس قرآن كريم نطق را فصل اخير انسان نميداند. نطق لازم است؛ ولي كافي نيست، چون اگر كسي اهل ابتكار و صنعت و سياست باشد؛ ولي همه اينها را در خدمت هواي نفس بگذارد، از نظر قرآن «انعام» و «بهيمه» و «شيطان» است، بنابراين آنچه در اصطلاح توده مردم انسان است (حيوان ناطق)، در رديف جنس اوست و تألّه او در حقيقت، فصل الفصول وي است.جنس اين تعريف، ذاتيات مشترك انسان قرآني را با انسان مصطلح عرفي بيان ميكند و فصل آن، ذاتيات مُميِّز انسان قرآني را ارائه ميكند، پس اين تعريف، هم مبيّن ذاتيات انسان و هم جامع افراد و مانع اغيار است.البته چون تألّه و ذوب شدن در خدا باوري در نهاد و نهان انسان تعبيه شده است، حقيقت وي نيز بيش از يك چيز نيست، پس «حيات» و «تألّه» چنان در هم تنيده است كه واقعيت حيات انسان، چيزي جز تألّه و دلباختگي به جمال و جلال الهي نيست و هرگونه غبار غيريت پذيري (كفر در توحيد، نبوت، معاد و...) با غيرت خداخواهي او منافات دارد، زيرا اعتقاد سَره و ايمان ناب، تاب هيچگونه شرك و تعدّد طلبي را ندارد؛ بهگونهاي كه اندك گزارشي از غير خدا و ذرّهاي گرايش به سوي غير او مايه پژمردگي روح با طراوت توحيدي و افسردگي جان با نشاط يگانه جويي و يكتا پرستي است.
چون حيات انسانِ واقعي در تألّه او ذوب شده است، اگر كسي دستور خداوند را درباره نبوّت پيامبري نپذيرد، تألّه او آسيب ميبيند، در نتيجه حيات وي نيز مخدوش ميشود. آري آنچه به اصل تألّه مربوط است مانند ﴿قُل اَغَيرَ اللّهِ اَتَّخِذُ ولِيًّا فاطِرِ السَّموتِ والاَرضِ﴾(1) يا ﴿واِلَيهِ يُرجَعُ الاَمرُ كُلُّهُ فَاعبُدهُ وتَوَكَّل عَلَيهِ﴾(2)، درباره آسيبپذيري اصل حيات هم مطرح است.
از قرآن كريم چنين استنباط ميشود كه خداي انسان آفرين، آدمي را فطرتاً «حي متألّه» آفريده است. از منظر شريف قرآن، انسان حقيقي كسي است كه در محدوده حيات حيواني و طبيعي نايستد؛ حتي انسانيت خويش را تنها به نطق يا تفكّر محدود نكند، بلكه بايد حيات الهي و جاوداني و تألّه و خدا خواهي فطري خويش را به فعليت برساند و همچنان در سير بيانتهاي تألّه گام بردارد و مراحل تكامل انسان را تا مقام خلافت و مظهريت اسماي حسناي الهي و تخلّق به اخلاق الله بپيمايد.
در نگاه فطري و باطني، همه انسانها «حي متألّه» هستند؛ يعني حيات الهي و تألّه ملكوتي در فطرت همه انسانها نهادينه شده است؛ ولي با نظر به مسير شكوفايي و تكاملي فطرت، بسياري حيات متألّهانه فطري خويش را زير خاكهاي تيره و ظلماني جهل و عصيان مدفون كرده و تألّه خدادادي خويش را در قالب نامقدّس بردگي خويشتن و سرسپردگي به اميالِ اغيار، طواغيت، اصنام و شياطين زنده به گور كردهاند. اينان را قرآن «حي» نميداند، بلكه خارج از جرگه حيات قلمداد ميكند: ﴿لِيُنذِرَ مَن كانَ حَيًّا ويَحِقَّ القَولُ عَلَيالكفِرين﴾.(3) از تقابل «حي» و «كافر» در اين آيه دانسته ميشود كه حي، غير كافر است و كافر، غير حي است و حيات واقعي ندارد، بنابراين مرده است.
البته حياتِ مفقود در كافر، همان حياتي است كه در تألّه ذوب شده باشد، وگرنه حيات جامع كه جنس انسان است، در او يافت ميشود و با قيد متألّه خارج خواهد شد.
اقسام ياد شده حيات، طولي است؛ نه عرضي، لذا ميشود موجودي واجد حيات حيواني باشد؛ ولي چون فاقد حيات انساني است، مرده است و همچنين ميشود كسي داراي حيات انساني مصطلح مردم باشد؛ اما چون فاقد حياتِ انساني به اصطلاح قرآن حكيم است، مرده است، پس اصطلاح تحليلي قرآن، مانع اطلاق عنوان انسان و بشر و... بر افراد عادي نيست.
1. سوره انعام، آيه 14.
2. سوره هود، آيه 123.
3. سوره يس، آيه 70.
تفسير انسان به انسان، ص149 .