پس از عمر پربركت مولوي، 2 واژه در زبانمان از اسم عام به خاص تبديل شدند. اول مولانا كه هرگاه از آن نام ميبريم، مقصودمان همان عارف يگانه است و دوم مثنوي با وجودي كه قالب شعري است تنها براي كتاب او به كار ميرود. مثنوي تجربه شگرف و عميق سرايندهاش را چون راز با ما نجوا ميكند.
ولي ما در اين نوشته به دنبال فهم فرق «خداي مولوي» و «خداي فلسفه»ايم و مثنوي را براي فهم رابطه و تعريف او از «پروردگار» ميكاويم و نظرش را درباره تبيين فلسفي آن «ماوراي عقل بشري» جويا ميشويم.
يكي از عناصر اصلي مثنوي مواجهه با حضرت حق است و بايد ديد كه اين راز و نياز چگونه صورت گرفته است. مولانا پس از مولانا شدن، اهل وصال ميشود و چون از گرد آمدگان حلقه وصل ميشود، اهل فراق نيست.
او در مرحله مولانايي، از جدايي جدا ميشود و چنان مبهوت عشق و هيبت حضرتش ميشود كه سخنراندن از «خداي» برايش آسان نيست زيرا سخن گفتن از خداوند براي اهل فراق آسانتر است كه دورند و به جذبه و هيبت عشقش گرفتار نيامدهاند و دورادور از او سخن ميگويند. موضع او در باب رويكرد فلسفي نيز از اين خاموشي برميخيزد. او از اين نظر كه عقل در مواجهه با حضرت عشق دليلي جز خود خدا براي بودنش ميآورد، آن را از نزديكي به خدا عاجز ميداند و ميگويد فلسفه و عقل به علت محدوديتهاي ذاتي خود راهي جز دور شدن از خدا براي شناخت او نخواهند داشت و به همين دليل شناخت فلسفي از خدا شناختي دورادور است. البته با اين كه باز در اينجا، همان تقابل هميشگي عشق و عقل در جريان است، اما مولوي به محدوديتهاي ذاتي فلسفه در راه اثبات و مواجهه با خدا نظر دارد و ميفرمايد:
اي كمان و تيرها برساخته/ صيد نزديك و تو دور انداخته
فلسفي خود را از انديشه بكشت/ گو بدو كو راست سوي گنج پشت
گو بدو چندان كه افزون ميرود/ از مراد خود جداتر ميشود
جاهدو فينا بگفت آن شهريار/ جاهدوعنا را نگفت اي بيقرار
يعني فلسفه در حالي كه دوان دوان سعي در نزديكي و جهد در شناخت حضرت حق دارد، بسرعت از حضرتش دور ميشود، اما بايد دانست اين دور شدن چه دليلي دارد. نخستين دليل ريشه در محدوديت فلسفه در استدلال نسبت به خدا دارد و دوم اين كه مولوي نفس استدلال را در اين مواجهه به علت نداشتن علم حضوري ميداند. از نظر او خداشناسي از خود خداوند آغاز ميشود و همه آنچه درباره او گفته ميشود مسبوق به تجلي اوست. اين استدلال را در مورد براهين وجودي خدا ميتوان ملموستر كرد. مولوي خدا را نيازمند گواه و دليلي غيرخود نميبيند، زيرا كه خود دليل خود است:
خود نباشد آفتابي را دليل/ جز كه نور آفتاب مستطيل
اين جلالت در دلالت صادق است/ جمله ادراكات پس او سابق است
البته فلسفه نميپذيرد كه گواهي كسي «له» خود گواهي قابل قبولي باشد و انتظار دارد با قرينه و دليلي مستقل آن گواهي را به اثبات برساند. از نظر فلسفي ظهور خداوند نه مشروط است و نه براي ديگري است، بلكه او عين ظهور است و اين ظهور مطلق نيز عين خفاست و اين حرف فلسفه در مورد وجود است كه در باب براهين اثبات از آن غافل ميشوند و از خدا دور ميشوند.
از نظر مولاناي عارف شناخت خدا با سوال از چيستي او منافات دارد بلكه او صرفا بايد با ظهورش شناخته شود و بسمولوي فلسفه را ناچار از در ميان آوردن استدلال و بدل كردن ظهور محض خدا به خفا، به وسيله استدلال ميداند و حركت فلسفه به سمت كم كردن از حجابهاي ايجاد شده توسط استدلال را كاري عجيب ميشمرد. خدا در فلسفه همواره مفهومي مركب خواهد بود نه بسيط چون واجبالوجود، ناظم، خالق و محرك اول و اين يعني فلسفه براي شناخت خدا چارهاي جز شناخت اين عناصر و سپس فهم آنها و شناخت خدا به واسطه آنها ندارد؛ بنابراين تلاش عقلي، خدا «دال» بر خود نيست و به صورت مفهومي مركب از مفاهيم اوليه شناخته ميشود. حتي اگر از بنياديترين سوال كه خدا چيست؟ نيز بياغازيد واژه چيست به معناي كمك خواستن از نوري ديگر براي تاباندن بر نور علي نور است كه ممكن نيست؛ بنابراين از نظر مولاناي عارف، شناخت خدا با خودش، با سوال از چيستي او منافات دارد، بلكه او بايد صرفا با ظهورش شناخته شود و بس.
فرود آمدن از جهان حضور به حصول كار را خراب ميكند و امكان شناخت بي واسطه را از ما ميگيرد، بنابراين مولانا ورود به دنياي عقل را ورود به دنيايي ميداند كه محتاج شناخت تركيبي و با واسطه مفهومي است و حكيم هرگز نخواهد توانست به وسيله اين مفاهيم ذهن را به وجود خداوند دلالت كنند. زيستن در بهشت شناخت بسيط خداوندي تنها راه چاره است. نمونههاي شناختي مشابه كه مولوي ذكر ميكند شناخت كودك از مادرش است:
يا به طفل شير مادر بانگ زد/ كه بيا من نادرم هان اي ولد
طفل گويد مادرا حجت بيار/ تا كه با شيرت بگيرم من قرار
و در اينجا خود به نوعي دست به استدلال ميزند ما كه عين نيازيم اين خود دليلي بر وجود بينيازي است كه حجت خواستن از او براي برآوردن حاجات ما، بيعقلي است.
مولوي آگاهي را مساوي آگاهي عقلاني نميداند. او آگاهي از خدا را به «دانش» ميسر نميداند و عقل را بدون عاطفه و دانش را بدون بينش در اين راه عاجز ميداند. آگاهي در اينجا گونهاي ديدن است كه در اثر آن نيز عشق و خوفي ايجاد ميشود كه توان حرف زدن از آن و حتي تجربه آن در همگان نيست. اين رابطهاي است كه به هيچ وجه توسط تلاش عقلاني حاصل نميشود. بنابراين مولوي فلسفه را از اين منظر نيز كه از ايجاد هر گونه رابطه انسان با خدا عاجز است، نكوهش ميكند. فلسفه نميتواند با خدا، رابطهاي غير از رابطه ساير موجودات با خدا ايجاد كند و از اين نظر هويتي انساني به رابطه انسان و خدا ببخشد رابطهاي كه او ايجاد ميكند رابطه بين واجب و ممكن، علت و معلول و... است بنابراين انسان نياز به نظام ديگري دارد كه رابطهاي انساني براي او با خدايش تعريف كند.
تكيه بر روابط خشك فلسفه ارسطويي، هم ثواب و عقاب را بيمعنا ميكند و هم زندگي را از دين تهي ميسازد و از تغيير ماهيت غيرديني ساير شوون زندگي به ماهيت ديني جلوگيري ميكند. اينجاست كه مولوي در آستانه توقف فلسفه، راه ميگشايد و اين رابطه را تعريف ميكند: گفتگو. او با خدا مكالمه ميكند و در حين اين مكالمه معاشقه مينمايد. او با خدا صحبت ميكند و از خدا جواب ميطلبد. با اين كار او خدا را چنان به انسان نزديك تصوير ميكند كه فلسفه توانايي درك آن را ندارد. اين رابطهاي ديگرگون و مستقيم است كه از دسترس تبيين فلسفي به دور ميماند. او اين رابطه را تعريف ميكند و در قالب آن شناخت خدا را ممكن ميداند. وقتي گفتگويي برقرار ميشود، در اين صورت خداوند را از روي جوابهايش خواهيم شناخت.
بنابراين از ديد مولانا خداوند در جوابهايش بيشتر از هر جاي ديگري متجلي است. او از اين رابطه به عنوان كليد مهم نظام روابط هستي استفاده ميكند و قفل كشف اين نظام را با همين كليد ساده ميگشايد و آن گاه كل هستي همچون زبان بر او آشكار ميشود و به سخن در ميآيد. اين گونه است كه حركت از خداشناسي و ارتباط انسان با خدا به هستيشناسي تعميم يافته و در آن سرايت ميكند و استخوانبندي كل شناخت انساني را در بر ميگيرد.
مهدي امامبخش