وقت آزاد و آسايش و تنآسايي حاصل آن، امري است كه در گذشتههاي باستاني جوامع، كمتر مجال بروز مييافت .
بهاين معنا كه مرز مابين كار و فراغت در جامعههاي باستاني چندان مشخص نبود و اگر هم فراغتي پس از كار سخت و دشوار پيدا ميشد، تابع آهنگ و نظم طبيعي كار بود؛ به اين معنا، آزادي و انتخاب فرد در آن نقش چنداني نداشت اما نميتوان منكر شد كه فراغت حتي در جامعههاي ابتدايي، خاص طبقه و قشرهاي مرفه اجتماع بود و اتفاقاً همين طبقه به توليد فرهنگ رسمي دست مييازيد. با اين حال، تخصيصدادن وقت آزاد و زمان آسودگي براي انسانها تا بتوانند بيرون از چارچوبهاي تحميلي زندگاني روزمره، ذهن و روان خويش را آزاد و رها سازند، ازجمله اموري است كه در زندگي مدرن اهميت يافته است. به همين دليل، به قولي بايد ميزان پيشرفت يك جامعه را از فراهمسازي امكاناتي كه جهت اوقات فراغت شهروندانش درنظر گرفته شناخت. اين مسئله نقش برنامهريزي دولت و دستگاه سياسي را در تعيين حدومرز و ترسيم اوقات فراغت و بخشهاي نرمافزاري و سختافزاري آن روشن ميسازد.
مطلب حاضر، با نگاه كوتاهي به سير جامعههاي ابتدايي و جامعههاي مدرن و نحوه مواجهه انسان به مسئله «زمان» تلاش دارد تا به مسئله اوقات فراغت از منظر نسبت انسان با زمان بپردازد.
زمان، خواه بهعنوان يك پديده- كه تغييرات و رخدادها نمود عيني آن هستند- خواه بهعنوان يك مفهوم، نقش مؤثري در تجربه و انديشه بشري داشته است. انسان «بدوي» يا «اسطورهانديش»، با آمد و شد روز و شب و پي همآيي فصلها و زادمرد گياهان و جانوران و نيز خود انسان، متوجه اين حقيقت اندوهبار شد كه هيچ وجودي (بهجز خدا يا در ذهنيت وي خدايان) هميشگي و پايدار نيست و همهچيز دستخوش تغيير، نابودي و زوال است. بر اين بنيان بود كه او كوشيد با اتكا به ذهنيت اسطورهاي خويش، گريزراهي از اين وضعيت وجودي رنجبار بيابد.
او در اين ميان، دست نياز به سوي خدايان گشود و از آنها خواهان بيمرگي و جاودانگي شد و هنگامي كه بهسان قهرمان سومري؛ گيلگمش، نوميد از دستيابي به آن شد، جشنهايي برپا داشت تا در سايهسار آنها و با بازگشت به زمان آغازين و ازلي، رنج گذر زمان را بر خود هموار سازد. جشن با پيوندزدن انسان به زمان ازلي؛ يعني آن هنگام كه هنوز هستي پا به دايره وجود ننهاده بود، وجود كرانمند وي را با لحظههاي ناب زمان درميآميخت.
او ميپنداشت كه زمان آبستن زندگي و آفرينش است و خداوند با نظمدهي به آشوب نخستين و زمان ازلي و بيكرانه، كيهان را ميآفريند. به بيان بهتر؛ آفرينش، تبديل زمان بيكرانه به زمان كرانمند بود. چنانكه در روايتهاي بُندهشني (آغاز خلقت) بازمانده از اديان گوناگون، آفرينش پروردگار در چند روز گفته شده است. بعدها نيز در دوران حيات فلسفي بشر، فيلسوفاني چون هراكليتوس و آناكسيماندر، نظم جهان و گوهر هستي را برمبناي زمان دانستند.
انسان در جشن، گونهاي تجربه وجودي را حس ميكند كه در زندگاني روزانه خويش از آن بيبهره است. جشن بار گوهر هستي را بر دوش دارد و آدمي با شركت در آن، بر توش و توان و امكان هستي خويش ميافزايد. به همين دليل، جشن، شادي و آرامشي ويژه را براي انسان بهارمغان ميآورد. رامش و آسايشي كه از جشن نصيب انسان ميشود، او را دمي از هستي ناپايدار و گذرايش دور ساخته و با جاودانگي و بيكرانگي پيوندش ميدهد. بر اين بنيان در جشن، همزمان دو عنصر فراروي (استعداد) و عنصر آفرينندگي و خلاقيت پديدار ميشوند؛ يعني فراروي از هر آنچه هست و خلاقيت وآفرينندگي بر پايه آن تجربهاي كه از جشن دريافتهايم. از اينرو، به يك معنا، جشن، بازسازي و بازآفريني انسان است.
از ايننظر، شايد بتوان هنر را نزديكترين پديده به جشن دانست. در هنر نيز انسان از وضعيت موجود فراميرود و اموري را كه از ديدرس تجربه روزمره بهدور است به تماشا مينشيند. اينگونه است كه هم هنر و هم جشن با بخشيدن نوعي لذت و شادماني به انسان، او را براي كندوكاو بهتر و شايستهتر در همين زندگاني روزمره، جهت بازيابي و كشف امكانات نهفته در هستي خود آماده ميسازند. جشن، انسان را از چرخه مكرر و ملالتبار زمان ميرهاند و او را براي آناتي چند به بيرون از آن (چرخه) ميبرد و آنگاه به آن بازميآورد.
با اين حال، در دورهاي از زندگاني بشر؛ يعني آنگاه كه نخستين بارقههاي انديشه فلسفي درخشيدن گرفت، مفهوم و تبيين ديگري از زمان رواج يافت كه در دوران مدرن شكل نويني به خودگرفت؛ به اين معنا كه براي نخستينبار نزد فيلسوفان يوناني چون فيثاغورث، افلاطون و ارسطو، زمان از بار اسطورهاي پيشگفتهاش خارج شد و پديدهاي كمي و قابل اندازهگيري دانسته شد. در انديشه فيثاغورث، عدد و مقدار نشانگر سرشت زمان بود و همين تعيين رياضيوار زمان بود كه راه را براي زمان نيوتني كه ريشه تلقي مدرن از زمان است، فراهم كرد. از اينپس، زمان از امري حسي- كه پيشتر بود- به امري انتزاعي بدل شد.
به بيان بهتر، با پيدايي برداشت علمي و كمي از زمان در دوران مدرن، زمان از خود پايندگي و استقلال پيشين خود بيرون آمد و در قلمرو شناخت و تصرف آدمي قرار گرفت. انسان ديگر اكنون ميرفت كه بر زمان چيره شود و بر اسب سركش آن لگام زند. از اين پس بود كه زمان به حيطه آگاهي انسان وارد شد و نقش مهمي در برنامهريزيهاي كلان اجتماعي و سياسي جامعههاي مدرن يافت. اين تلقي نوين از زمان، يك تلقي تكخطي بود؛ يعني درست در برابر آن تلقي دايرهوار و چرخهاي انسان باستاني از زمان قرار ميگرفت. اكنون انسان بود كه ميخواست بر زمان فرمان براند و آن را بر وفق خواست و اشتياق خويش رام سازد.
اگر تاريخ فلسفه غرب را در يك معناي كلان، كوششي در راستاي تبيين همين مفهوم تكخطي از زمان بدانيم، راه دوري نرفتهايم. از افلاطون و ارسطو تا دكارت، كانت، هگل، ماركس، نيچه، (البته نيچه با طرح ايده «بازگشت جاودانه همان» تا حدي به تلقي اسطورهاي زمان نزديك شد) هيدگر، اينشتين، دريدا و رورتي، همه و همه بهطور مستقيم يا تلويحي در چارچوب اين تلقي تكخطي و كمي از زمان انديشيدهاند. براي نمونه، كانت- برخلاف نياكان باستانياش- زمان را امري ذهني ميدانست.
اكنون زمان چرخهوار جز در اسطورههاي ملتهاي گذشته و آيينهايي بودايي و هندو و نيز در جشنهاي بازمانده از تجربه نخستينروياروييهاي انسان با زمان نمود چنداني ندارد. گرچه اين جشنها نيز از سازوكار زندگي مدرن تأثير پذيرفتهاند اما هسته نخستين آنها يادآور همان تلقي چرخهوار اسطورهاي از زمان است. با اين حال جشنهاي باستاني، در تحول جديد خود، يك تفاوت عمده با گذشته خود دارند و اين گرهگاه مهمي است كه ما را به بحث «وقت آزاد» و «اوقاعت فراغت» رهنمون ميسازد؛ به اين معنا كه امروزه جشنها كمتر- جز در موارد اندكي- جمعي برگزار ميشوند و بيشتر حالتي فردي يافتهاند.
در گذشتههاي دور، فضا و جايگاه برگزاري جشنها عمومي بود و همگان در آن شركت ميكردند. اين مسئله شايد به اين دليل بود كه در جامعههاي باستاني گرايشها و خواستهاي تودهوار بر اجتماع سايه ميافكند و هر فعاليتي ازجمله جشن نيز خارج از اين نبود. اما در جامعه مدرن، اجتماع از حالت تودهوار خود بيرون آمده و فرديتها برجسته شدهاند. بر اين اساس، جشنها نيز خصلتي فردي يافتهاند.
در جوامع باستان اوقات فراغت، اينگونه كه در جامعههاي مدرن شاهد آن هستيم، وجود نداشت. در آن جامعهها، طبقههاي اجتماعي از منظر كار و فعاليت بر 2دسته، بندگان و سروران بخش ميشدند. گروه اول، تمام وقتشان صرف كار و فعاليت ميشد و گروه دوم فرصت زيادي براي فعاليتهاي تفريحي و تنآسايي داشتند. براي نمونه در مصر، ايران و آشور و بابل باستان فعاليتهايي شامل اسبسواري، كشتي، تيراندازي و انواع هنرها ويژه سروران و اشراف بود. اما در يونان به ويژه دوران افلاطون و ارسطو واقعيت ديگري در سطح زندگاني انسانها آشكار شد.
در اين دوران با رشد و گسترش فلسفه و خردورزي و به پيرو آن پيدايي شهروندي، اوقات فراغت، از بايستههاي زندگي شهروندان شمرده شد تمدن مدرن كه به يك معنا، برآمده از 2تمدن يوناني- رومي است، به ويژه با تكيه بر بنيانهاي شهروندي پديد آمده در يونان و نيز توجه به حقوق شهروند در حيات سياسي- اجتماعي، بر تمايز ميان كار از فراغت تاكيد كرد. در واقع، تقسيم كار در دوران جديد كه به پيروي از شكلبندي طبقههاي اجتماعي نمود يافته بود، مهندسي انسان مدرن در حوزه كار و زمان بود. در دوران باستان و پيشامدرن، تقسيمكار به نحو امروز وجود نداشت و – همچنان كه اشاره شد- گروهبندي اجتماعي بندگان و سروران، كار را مختص بندگان و تفريح و آسايش را ويژه سروران قرارداده بود.
در دوران مدرن هم كمابيش اين گروهبندي اجتماعي در اشكال نوينتري تداوم يافت، مثل (گروهبندي) كارگر و سرمايهدار اما با اين تفاوت كه هم جامعه و به تبع آن رابطه انسان با كار و زمان نيز پيچيدهتر و متفاوتتر شده بود و هم آنكه پيدايي و گسترش ايده شهروندي و دمكراسي به ويژه دولت رفاه قلمرو آسايش و تنآسايي را براي همه شهروندان در نظر ميآورد. بر اين بنيان، امروزه دولتها در برنامهريزي و زمانبندي براي اوقات فراغت شهروندان، گوي سبقت را از هم ميربايند.
ترديدي نيست كه دولتها از اين طريق خواهند توانست بر زمان تنآسايي و فراغت شهروندان چيره شوند و آنگونه كه ميخواهند به آن جهت دهند. امروزه ميتوان آشكارا مولفههاي ايدئولوژيك را در ساماندهي اوقات فراغت شهروندان از سوي دولتها ديد. با اين حال هم اكنون اوقات فراغت از بايستگيهاي زندگاني شهروندي است و فعاليتي شاديآفرين و لذتبخش براي رشد و شكوفايي فردي و اجتماعي شمرده ميشود.
«زمان» همچنان براي انسان عامل تعيينكنندهاي است؛ اگر در دوران باستان، انسان ميكوشيد تا از دور زمان، به واسطه برگزاري جشنها، اندكي رهايي يابد و خاطر خويش را از هراس ناشي از زمان كرانمند كه پاياني جز مرگ ندارد آسوده گرداند. امروزه نيز گرچه به ظاهر، آدمي افسار زمان را دست خود گرفته و ميخواهد بر آن فرمان براند و آن را در جهت گسترش زندگي، شادي و اميد بيشتر به زيباييهاي زندگي پيش برد، اما هنوز فرجام زمان براي وي و ترس آگاهي ناشي از آن- بهرغم رانده شدن آن به گوشههاي ناخودآگاهي وي- هر از گاهي وجود آسيبپذير او را فرا ميگيرد.
انسان معاصر ميداند كه در جهاني كه سرنوشت محتوم آن مرگ است، افكنده شده اما ميكوشد تا در «جهان بودن» را با همه اضطرابها و دلنگرانيهاي برخاسته از آن تجربه كند. تنآسايي و فراغت، ميتواند تجربه بهتر و زيباتري از «درجهان بودن» را به انسان دهد. برنامهريزي براي اوقات فراغت ميتواند تجربه آفرينندگي و زيباييشناسانهاي را فراروي انسان قرار دهد. انسان كنوني به دليل دگرگوني در نظام دانايياش، قادر به برگزاري جشنهايي از نوع گذشته نيست اما ميتواند زماني را براي خود تعريف كند و جشني كوچك در آن ترتيب دهد. شايد يكي از مهمترين وجوه هنر انسان امروز، بازآفريني خويشتن در پرتو اوقات فراغت باشد.
همشهري آنلاين- محمدرضا ارشاد