يكي از آزادگان سرافراز دفاع مقدس گفت: دوست داشتيم كه بعد از برگشتن، غبار غربت اسيري را با ديدن روي امام خميني (ره) پاك كنيم و خستگي را از تن رنجورمان بزداييم ولي ديگر امام در ميان ما نبود، اما با ديدن آقا خستگي از تن ما بيرون رفت.
به گزارش خبرگزاري فارس از قم، 26 مرداد يادآور بازگشت مردان حماسهآفريني است كه به پيروي از امام و مقتداي خود به جبهههاي نبرد رفته و سالها به عشق ولايت و ديدار ولي فقيه سختيها و مشكلات زندانهاي رژيم بعث گرگ صفت را تحمل كرده و به جان خريدند.
26 مرداد ماه 1369 سالروز ورود نخستين گروه آزادگان از زندانهاي رژيم بعث عراق و سرآغاز بازگشت لالهها و شقايقها به كشورمان است.
به همين مناسبت و به پاسداشت حماسه اين دلاورمردان گفتوگويي كوتاه با ناصر كريمي، يكي از اين آزادمردان انجام داده است. خاطرات اين مردم ايمان و عمل خواندني است.
* 18 ساله بودم كه براي دومين بار به جبهه اعزام شدم
18 ساله بودم كه براي دومين بار در ارديبهشت سال 1363 به جبهه اعزام شدم و به خيل عظيم رزمندگان اسلام پيوستم و بعد از آموزشهاي مجدد و تكميلي در گردان امام سجاد (ع) لشگر 17علي بن ابيطالب (ع) سازماندهي شدم.
مرداد ماه سال 1364 در مهران بوديم. قبل از عمليات والفجر 10 گردان امام سجاد (ع) و حضرت رسول (ص) براي عمليات عاشوراي دو در منطقه چنگوله بوديم. گردان حضرت رسول (ص) مسئول آزادسازي تپه دوقلو بود و گردان امام سجاد (ع) كه من در آن بودم قرار بود تپه 145 را آزاد كند.
ساعت يك بامداد شروع كرديم و با سردادن شعار الله اكبر به دامنه تپه يورش برديم و دو ساعت طول نكشيد كه دشمن مواضع خودش را رها كرد و تپه به دست ما افتاد.
احساس ميشد كه دشمن براي گرفتن تپه اقدام ميكند به همين علت قرار شد، پلي كه امكان داشت نيروهاي دشمن از آن به تپه حمله كنند تخريب شود.
حدود 14 نفر از بچههاي تخريب بوديم كه براي انهدام پل اقدام كرديم. در مكاني كه پل قرار داشت در قسمتي از مواضع دشمن هنوز عقبنشيني نكرده بود و هوا تاريك بود، به ما حمله شد و تا ساعت 12 مقاومت كرديم. قصد داشتيم درگيري را تا شب ادامه دهيم تا از تاريكي شب استفاده كنيم و از معركه خارج شويم، ولي موفق نشديم و دشمن ما را محاصره كرد و به اسارت خود در آورد.
بلافاصله ما را با يك ماشين آيفا به عقب بردند، دو نفر از بچهها زخم بدي داشتند و دائم ناله ميكردند و يا حسين ميگفتند.
*افسر عراقي در حين بازجويي ميگفت مگر شما مسلمانيد؟
24 مرداد 1364 بود و گرماي شديد هوا بر منطقه چنگوله حاكم بود و عطش بچهها را آزار ميداد. در يك خط پشت خط مقدم بازجوييها و ضرب و شتم شروع شد و بعد از بازجويي ما را به خط سوم جبهه منتقل كردند.
در خط سوم جبهه ما را در اتاقي كوچك محبوس كردند، گرماي هوا امان را از بچهها بريده بود، دوستان همرزمي كه مجروح بودند دائما طلب آب ميكردند، ولي كسي به آنها توجهي نميكرد و حتي براي التيام زخمهايشان هم اقدامي نميكردند.
از بين دوستان مرا صدا زدند و به اتاق افسران منتقل كردند، يك كانكس كه حدود 15 نفر از افسران حضور داشتند و كولر گازي هواي مطبوع و بسيار خنكي را ايجاد كرده بود.
مترجم فارسي زباني آنجا بود كه با ديدن من شروع به فحاشي كرد و در حين بازجويي دائما حرفهاي ركيك ميزد. خواستم عكسالعمل نشان دهم ولي فقط به گفتن الله اكبر و لاالاالله اكتفا كردم. بازجو به من ميگفت مگر تو مسلماني كه اين كلمات را ميگويي. در حين بازجويي مردي قوي هيكل بالاي سرم ايستاده بود كه با اشاره مترجم دو دستي بر صورتم ميكوبيد. دستهاي سنگيني داشت كه با هر ضربه درد محكمي تمام سرم را فرا ميگرفت.
* براي ترس دشمن در بازجويي تا توانستم آمار نيروها را بالا گفتم
بازجويي ادامه داشت و از نيروهاي ايراني و اهدافشان سؤال ميكردند و من هم خواستم ترسي بر دلشان بيندازم و شروع كردم به غلو كردن و اينكه تعداد زيادي نيرو در جبهه هستند و قصد دارند حمله كنند و شما را از بين ببرند و از اين حرفها...
بعد از بازجويي به اتاق كوچك گرم و تاريكي كه در آن بوديم منتقل شدم. مهمان داشتيم 58 نفر از بچههاي تيپ 72 محرم از بچههاي لرستان و خوزستان هم به جمع ما پيوستند و ما 72 نفر شديم و از آن موقع بود كه به 72 تن معروف شديم.
براي انتقال اسرا دو ماشين حمل زنداني كه هر كدام ظرفيت 20 نفر را داشت آوردند و با فشار هر 36 نفر را داخل يك ماشين جا دادند و ماشينها به سمت استخبارات عراق در بغداد حركت كرد.
* با كلنگ و كابل منتظرمان بودند
بعد از مدت طولاني غروب به بغداد رسيديم. در استخبارات يكسري از سربازان عراقي با دسته كلنگ، كابل و شلنگ منتظر ما بودند.
از ماشين پياده شديم و به سمت بازداشتگاه حركت كرديم ما را حلقه كردند و آنقدر كتك خورديم كه سربازان عراقي از نفس افتادند.
هنوز زخميها را مداوا نكرده بودند و خبري هم از آب نبود. تشنه و گرسنه خوابيدم، نيمه شب بود كه به مدت يك دقيقه شلنگ آب را از پنجره داخل سلول گرفتند تا اومديم 72 نفري به آب برسيم شلنگ را كشيدند و تشنه تا صبح سپري كرديم.
همان شبي كه ما آنجا بوديم و با درد ناشي از شكنجه و گرسنگي و بيشتر از همه تشنگي دست و پنجه نرم ميكرديم در سلول كناري جمشيد آريايي از بچههاي خوزستان به شهادت رسيد. جمشيد آريايي بدن ورزشكاري و قوي داشت و قد و قامتي رعنا، نامردها آنقدر با پوتين به سرش ضربه زده بودند كه به حالت اغما رفته بود و همان شب ساعت دو نيمه شب بود كه به شهادت رسيد و همانجا شبانه دفنش كردند.
* صبح روز اول اسارت با تونل وحشت آشنا شدم
با اسم و شرايط تونل وحشت صبح روز اول اسارت آشنا شديم، هنگامي كه ميخواستيم دستشويي برويم، سربازان عراقي با دسته كلنگ، شلنگ و كابل و... كوچهاي باز كردند تا ما را تا دستشويي بدرقه كنند.
كتك مفصلي خورديم تا به دستشويي رسيديم و حالا موقع برگشت ناراحت بوديم چگونه از اين تونل ميخواهيم جان سالم به در ببريم. باز كتك جانانهاي خورديم تا به سلول رسيديم.
* بيكاري يكي از شكنجههاي روحي و رواني بود كه بر ما وارد ميكردند
شانسي كه آورديم اين بود كه ارودگاهي كه قرار بود به آنجا منتقل شويم آماده شده بود و يك شب بيشتر مهمان استخبارات بغداد نبوديم و ما به اردوگاه رمادي در استان انبار واقع در غرب عراق منتقل شديم.
روزها را سپري كرديم و در دوران اسارت بيكاري بسيار آزاردهنده بود و يكي از شكنجههاي روحي و رواني كه به ما وارد ميشد همين بيكاري بود.
ولي خوب ما هم كه بيكار نمينشستيم در حوزههاي فرهنگي كار خودمان را ميكرديم و در تمام مناسبتها برنامه گراميداشت داشتيم.
* وحدت و يكپارچگي موجب تحمل سختيهاي اسارت ميشد
انگيزه بالا و ايمان قوي و وحدت و انسجام و يكپارچگي و احترام متقابل بين بچهها و الگو قرار دادن مجاهدين صدر اسلام، همگي موجب مقاومت و پايداري ما در دوران اسارت شد.
بعد از قطعنامه كه قرار شد اسرا آزاد شوند، من هم جزو ليست بودم و در 3/6/1369 بعد از پنج سال اسارت آزاد شدم و به ميهن برگشتم.
بعد از آزادي در لويزان سه روز را در قرنطينه بوديم و معاينههاي مختلف صورت گرفت تا بيماري نداشته باشيم و بعد از آن، قبل از اعزام به استانها ما را همگي به ديدن آقا بردند.
دوست داشتيم كه بعد از برگشتن غبار غربت اسيري را با ديدن روي امام خميني (ره) پاك كنيم و خستگي را از تن رنجورمان بزداييم، ولي ديگر امام در ميان ما نبود.
بالاخره به ديدن حضرت آقا، خلف صالح امام راحل، رفتيم و با ديدن روي ايشان خستگي دوران اسارت از سر و رويمان برداشته شد.