ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه 4 مرداد 1403
پنجشنبه 4 مرداد 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : سه شنبه 4 خرداد 1389     |     کد : 7715

خرمشهر به روايت «آقا»

دهها خانه را عبور مى‌كرديم تا برسيم به نقطه‌اى كه تك تيرانداز ما، با تير مستقيم، دشمن و گشتي هايش را هدف مى‌گرفت. من بچه‌هاى خودمان را مى‌ديدم كه تك تيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايى كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود...

 دهها خانه را عبور مى‌كرديم تا برسيم به نقطه‌اى كه تك تيرانداز ما، با تير مستقيم، دشمن و گشتي هايش را هدف مى‌گرفت. من بچه‌هاى خودمان را مى‌ديدم كه تك تيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايى كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود.
آخر آن سال را كلاًّ در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه‌ى غرب و يك بررسى وسيع در كلّ منطقه كردم، براى اطّلاعات و چيزهايى كه لازم بود؛ تا بعد بياييم و باز مشغول كارهاى خودمان شويم. كه حوادث تهران پيش آمد و مانع از رفتن من به آن‌جا شد. اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاى اوّل قصد داشتم بروم خرمشهر و آبادان؛ لكن نمى‌شد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلاً از آن محلّى كه بوديم، تكان نمى‌توانستم بخورم. زيرا كسانى هم كه در خرمشهر مى‌جنگيدند، بايستى از اهواز پشتيبانى‌شان مى‌كرديم. چون واقعاً از هيچ جا پشتيبانى نمى‌شدند.
در آن‌جا، به‌طور كلّى، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادى كه ما بوديم، مرحوم دكتر چمران فرمانده‌ى آن تشكيلات بود و من نيز همان‌جا مشغول كارهايى بودم. يك نوع كار، كارهاى خودِ اهواز بود. از جمله عمليات و كارهاى چريكى و تنظيم گروههاى كوچك براى كار در صحنه‌ى عمليات. البته در اين‌جاها هم، بنده در همان حدِّ توان، مشغول بوده‌ام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يك هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يك مقدار لباس آورده بودند توى همان پادگان لشكر 92، براى همراهان مرحوم چمران. من همراهى نداشتم. محافظينى را هم كه داشتم همه را مرخّص كردم. گفتم من ديگر به منطقه‌ى خطر مى‌روم؛ شما مى‌خواهيد حفاظت جانِ مرا بكنيد؟! ديگر حفاظت معنى ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند: يما هم مى‌خواهيم به عنوان بسيجى در آن‌جا بجنگيم.ي گفتيم: عيبى ندارد. لذا بودند و مى‌رفتند كارهاى خودشان را مى‌كردند و به من كارى نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زيادى با خودش داشت. شايد حدود پنجاه، شصت نفر با ايشان بودند. تعدادى لباس سربازى آوردند كه اينها بپوشند، تا از همان شبِ اوّل شروع كنيم. يعنى دوستانى كه آن‌جا در استاندارى و لشكر بودند، گفتند: الان ميدان براى شكار تانك و كارهاى چريكى هست.ايشان گفت: از همين حالا شروع مى‌كنيم.
خلاصه، براى آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: چطور است من هم لباس بپوشم بيايم گفت: خوب است. بد نيست. گفتم: پس يك دست لباس هم به من بدهيد.ي يكدست لباس سربازى آوردند، پوشيدم كه البته لباس خيلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن‌وقت لاغرتر هم بودم. خيلى به تن من نمى‌خورد. چند روزى كه گذشت، يكدست لباس درجه دارى برايم آوردند كه اتّفاقاً علامت رسته‌ى زرهى هم روى آن بود. رسته‌هاى ديگر، بعد از اين‌كه چند ماه آن‌جا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مى‌كردند كه چرا لباس شما رسته‌ى توپخانه نيست؟ چرا رسته‌ى پياده نيست زرهى چه خصوصيتى دارد؟ لذا آن علامت رسته‌ى زرهى را كندم كه اين امتيازى براى آنها نباشد. به‌هرحال، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه. همين تفنگى كه اين‌جا توى فيلم ديديد روى دوش من است، كلاشينكف خودم است. الان هم آن را دارم. يعنى شخصى است و ارتباطى به دستگاه دولتى ندارد. كسى يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينفك مخصوصى است كه بر خلاف كلاشينكفهاى ديگر، يك خشاب پنجاه تايى دارد. غرض؛ حالا يادم نيست كلاشينكفِ خودم همراهم بود، يا آن‌جا، گرفتم. همان شبِ اوّل رفتيم به عمليات. شايد دو، سه ساعت طول كشيد و اين در حالى بود كه من جنگيدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تيراندازى كنم. عمليات جنگى اصلاً بلد نبودم. غرض؛ اين، يك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكيل گروههايى كه به اصطلاحِ آن روزها، براى شكار تانك مى‌رفتند. تانكهاى دشمن تا يدوبه‌هرداني آمده بودند و حدود هفده، هيجده يا پانزده، شانزده كيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‌هايشان تا اهواز مى‌آمد. خمپاره‌ى 120 يا كمتر از 120 هم تا اهواز مى‌آمد.
به‌هرحال، اين تربيت و آموزشهاى جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايى را معيّن كرد براى تمرين. خود ايشان، انصافاً به كارهاى چريكى وارد بود. در قضاياى قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. به‌خلاف ما كه هيچ سابقه نداشتيم، ايشان سابقه‌ى نظامىِ حسابى داشت و از لحاظ جسمانى هم، از من قويتر و كار كشته‌تر و زبده‌تر بود. لذا، وقتى صحبت شد كه كى فرمانده‌ى اين عمليات باشد بى‌ترديد، همه نظر داديم كه مرحوم چمران، فرمانده‌ى اين تشكيلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكيلات شديم.
نوع دوم كار، كارهاى مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيبانى خرمشهر و آبادان و بعد، عمليات شكستن حصر آبادان بود كه از محمديّه نزديكِ دارخُوِين شروع شد. همين آقاى رحيم صفوى سردار صفوى امروزمان كه ان‌شاءاللَّه خدا اين جوانان را براى اين انقلاب حفظ كند جزو اوّلين كسانى بود كه عمليات شكستن حصر را از چندين ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عمليات "ثامن‌الائمّه " منجر شد.
غرض اين‌كه، كار دوم، كمك به اينها و رساندن خمپاره بود. بايستى از ارتش، به زور مى‌گرفتيم. البته خودِ ارتشيها، هيچ حرفى نداشتند و با كمال ميل مى‌دادند. منتها آن روز بالاى سر ارتش، فرماندهى وجود داشت كه به‌شدّت مانع از اين بود كه چيزى جا به جا شود و ما با مشكلات زياد، گاهى چيزى براى برادران سپاهى مى‌گرفتيم. البته براى ستادِ خودِ ما، جرأت نمى‌كردند ندهند؛ چون من آن‌جا بودم و آقاى چمران هم آن‌جا بود. من نماينده‌ى امام بودم.
چند روز بعد از اين‌كه رفتيم آن‌جا، (شايد بعد از دو، سه هفته) نامه‌ى امام در راديو خوانده شد كه فلانى و آقاى چمران، در كلّ امور جنگ و چه و چه نماينده‌ى من هستند. اينها توى همين آثار حضرت امام رضوان‌اللَّه‌عليه هست. لذا، ما هر چه مى‌خواستيم، راحت تهيه مى‌كرديم. لكن بچه‌هاى سپاه؛ بخصوص آنهايى كه مى‌خواستند به منطقه بروند، در عُسرت بودند و يكى از كارهاى ما، پشتيبانى اينها بود.
من دلم مى‌خواست بروم آبادان؛ امّا نمى‌شد. تا اين‌كه يك‌وقت گفتم: هر طور شده من بايد بروم آبادان. و اين‌وقتى بود كه حصر آبادان شروع شده بود. يعنى دشمن از رودخانه كارون عبور كرده و رفته بود به سمت غرب و يك پل را در آن‌جا گرفته بود و يواش يواش سر پل را توسعه داده بود. طورى شد كه جاده‌ى اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتى خرمشهر را گرفته بودند، جاده‌ى خرمشهر اهواز بسته بود؛ اما جاده‌ى آبادان باز بود و در آن رفت و آمد مى‌شد. وقتى دشمن آمد اين‌طرف و سرپل را گرفت و كم كم سرپل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جاده‌ى ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزيره‌ى آبادان وصل مى‌شود، نه به خود آبادان، آن هم زير آتش قرار گرفت. يعنى سرپل توسط دشمن توسعه پيدا كرد و جاده‌ى سوم هم زير آتش قرار گرفت و در حقيقت دو، سه راه غير مطمئن باقى ماند. يكى راه آب بود كه البته آن هم خطرناك بود. يكى راه هوايى بود و مشكلش اين بود كه آقايانى كه در ماهشهر نشسته بودند، به آسانى هلى‌كوپتر به كسى نمى‌دادند. يك راه خاكى هم در پشت جاده‌ى ماهشهر بود كه بچه‌ها با هزار زحمت درست كرده بودند و با عسرت از آن‌جا عبور مى‌كردند. البته جاهايى از آن هم زير تير مستقيم دشمن بود كه تلفات بسيارى در آن‌جا داشتيم و مقدارى از اين راه از پشت خاكريزها عبور مى‌كرد. اين غير از جاده‌ى اصلى ماهشهر بود. البته اين راه سوم هم خيلى زود بسته شد و همان دو جاده؛ يعنى راه آب و راه هوا باقى ماند. من از طريق هوا، با هلى‌كوپتر، از ماهشهر به جزيره‌ى آبادان رفتم. آن‌وقت، از سپاه، مرحوم شهيد جهان آرا كه بود، فرمانده‌ى همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد اقارب‌پرست، از همين شهداى اصفهان بود. افسر خيلى خوبى بود. از افسران زرهى بود كه رفت آن‌جا ماند. يكى هم سرگرد هاشمى بود. من عكسى از همين سفر داشتم كه عكس بسيار خوبى بود. نمى‌دانم آن عكس را كى براى من آورده بود. حالا اگر اين پخش شد، كسى كه اين عكس را براى من آورد، اگر فيلمش را دارد، مجدداً آن عكس را تهيه كند؛ چون عكسِ يادگارى بسيار خوبى بود.
ماجرايش اين بود كه در مركزى كه متعلّق به بسيج فارس بود، مشغول سخنرانى بودم. شيرازيها بودند و تهرانيها؛ و سخنرانى اوّلِ ورودم به آبادان بود. قبلاً هيچ‌كس نمى‌دانست من به آن‌جا آمده‌ام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همين‌طور گفتيم: برويم تا بچه‌ها را پيدا كنيم. از طرف جزيره‌ى آبادان كه وارد شهر آبادان مى‌شديم، رفتيم خرمشهر. آن قسمت اشغال نشده‌ى خرمشهر، محلّى بود كه جوانان آن‌جا بودند. رفتم براى بسيجيها سخنرانى كردم. در حال آن سخنرانى، عكسى از ماها برداشتند كه يادگارى خيلى خوبى بود. يكى از رهبران تاجيك كه مدتى پيش آمد اين‌جا، اين عكس را ديد و خيلى خوشش آمد و برداشت برد. عكس منحصر به فردى بود كه آن را دست كسى نديدم. اين عكس را سرگرد هاشمى براى ما هديه فرستاده بود. نمى‌دانم سرگرد هاشمى شهيد شده يانه؛ على‌اىّ‌حال، يادم هست چند نفر از بچه‌هاى سپاه و چند نفر از ارتشيها و بقيّه از بسيجيها بودند.
در جزيره‌ى آبادان، رفتيم يگان ژاندارمرى سابق را سركشى كرديم. بعد هم رفتيم از محلّ سپاه كه حالا شما مى‌گوييد هتل بازديدى كرديم. من نمى‌دانم آن‌جا هتل بوده يا نه. آن‌جايى كه ما را بردند و ما ديديم، يك ساختمان بود، كه من خيال مى‌كردم مثلاً انبار است.
خلاصه، يكى دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آن‌جا آبادان را قابل توجّه يافتم. يعنى ديدم در عين غربتى كه بر همه‌ى نيروهاى رزمنده‌ى ما در آن‌جا حاكم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرايط نامساعدى بود. حقيقتاً وضعى بود كه انسان غربت جمهورى اسلامى را در آن‌جا حس مى‌كرد؛ چون نيروهاى خيلى كمى در آن‌جا بودند و تهديد و فشار دشمن، بسيار زياد و خيلى شديد بود. ما فقط شش تانك آن‌جا داشتيم كه همين آقاى اقارب‌پرست رفته بود از اين‌جا و آن‌جا جمع كرده بود، تعمير كرده بود و با چه زحمتى يك گروهان تانك در حقيقت يك گروهان ناقص تشكيل داده بود. بچه‌هاى سپاه، با كلاشينكف و نارنجك و خمپاره و با اين چيزها مى‌جنگيدند و اصلاً چيزى نداشتند.
اين، شرايط واقعى ما بود؛ اما روحيه‌ها، در حدّ اعلى‌. واقعاً چيز شگفت‌آورى بود! ديدن اين مناظر، براى من خيلى جالب بود. يكى دو روز آن‌جا بودم و بازديدى كردم و هدفم اين بود كه هم گزارش دقيقى از آن‌جا به اصطلاح براى كار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزديك ببينم و بدانم چه كار بايد بكنم) و هم اين‌كه به رزمندگانى كه آن‌جا بودند، خدا قوّتى بگوييم. رفتم به يكايك آنها، خدا قوّتى گفتم. همه جا سخنرانيهايى كردم و حرفى زدم. با بچه‌هايى كه جمع مى‌شدند بچه‌هاى بسيجى عكسهاى يادگارى گرفتم و برگشتم آمدم. اين، خلاصه‌ى حضور من در آبادان بود. بنابراين، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همين مدّت كوتاه دو روز يا سه روز الان دقيقاً يادم نيست بيشتر نبود و محلّ استقرار ما، در اهواز بود. يك جا را شما توى فيلم ديديد كه ما از خانه‌ها عبور مى‌كرديم. اين، براى خاطر اين بود كه منطقه تماماً زير ديد مستقيم دشمن بود و بچه‌هاى سپاه براى اين‌كه بتوانند خودشان را به نزديكترين خطوط به دشمن كه شايد حدود صد متر، يا كمتر، يا بيشتر بود برسانند، خانه‌هاى خالى مردمِ فرار كرده و هجرت كرده از آبادان و قسمت خالى خرمشهر را به هم وصل كرده بودند. الان يادم نيست كه اينها در آبادان بود يا خرمشهربه احتمال قوى، خرمشهر بود... بله؛ كوت‌شيخ بود. اين خانه‌ها را به هم وصل كرده و ديوارها را برداشته بودند.
وقتى انسان وارد اين خانه‌ها مى‌شد، مناظر رقّت انگيزى مى‌ديد. دهها خانه را عبور مى‌كرديم تا برسيم به نقطه‌اى كه تك تيرانداز ما، با تير مستقيم، دشمن و گشتيهايش را هدف مى‌گرفت. من بچه‌هاى خودمان را مى‌ديدم كه تك تيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايى كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرّد اين‌كه اينها يكى را مى‌انداختند، آن‌جا را با آتشِ شديد مى‌كوبيد. اين‌طور بود. اما اينها كار خودشان را مى‌كردند.
اين يك قسمت از خانه‌ها بود كه ما رفتيم ديديم. خانه‌هاى خالى و اثاثيه‌هاى درست جمع نشده كه نشانه‌ى نهايتِ آوارگى و بيچارگىِ مردمى بود كه اسبابهايشان را همين‌طور ريخته بودند و رفته بودند. خيلى تأثّرانگيز بود! جوانانى كه با قدرت تمام جلو مى‌رفتند، مدام به من مى‌گفتند: اين‌جا خطرناك است. مى‌گفتم: نه. تا هر جا كه كسى هست، بايد برويم ببينيم!
آخرين جايى كه رفتيم، زير پل بود. پل شكسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، يك‌جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پل، تا محلّ آن شكستگى، بچه‌هاى ما راه باز كرده بودند و مى‌رفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان مى‌كنم و چنين به ذهنم هست كه در آن نقطه‌ى آخرى كه رفتيم، يك نماز جماعت هم خوانديم. من همه جا حماسه و مقاومت ديدم. اين، خلاصه‌ى حضور چندين ساعته‌ى ما در آبادان و آن منطقه‌ى اشغال نشده‌ى خرمشهر به اصطلاح كوت‌شيخ بود.

*پاسداشت سالگرد آزادسازي خرمشهر
ويژه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس



نوشته شده در   سه شنبه 4 خرداد 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode