ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : سه شنبه 6 آذر 1403
سه شنبه 6 آذر 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : شنبه 7 فروردين 1389     |     کد : 6924

درسى كه از فصل بهار بايد آموخت

انسان حالتى دارد كه از يكنواختى ملول مى‏شود، طالب تجدد و تنوع است...


ميل به تنوع و تجدد
انسان حالتى دارد كه از يكنواختى ملول مى‏شود، طالب تجدد و تنوع است.
تجدد و نوخواهى، احتياجى است در وجود بشر.اما اينكه رمز اين كار چيست، چرا بشر در كمال اشتياق چيزى را طلب مى‏كند و همينكه به او رسيد از شدت و هيجانش كاسته مى‏شود، كم كم به سردى و خستگى و احيانا به تنفر و انزجار منتهى مى‏شود، مطلبى است كه امشب نمى‏خواهم وارد بحث آن بشوم.
بعضى گمان مى‏كنند كه اين خصيصه، ذاتى بشر است.بشر هميشه مشتاق و آرزومند چيزهايى است كه ندارد.داشتن، مدفن عشق و علاقه و خواستن است.اما بعضى ديگر نظر دقيق‏ترى دارند.مى‏گويند اگر واقعا چيزى مطلوب غريزى و ذاتى بشر باشد، ممكن نيست كه وصال او را سرد و افسرده كند.در نهاد و غريزه بشر
معشوق و محبوبى كامل‏تر و عالى‏تر است، محبوبى كه كمال لا يتناهى است.به دنبال هر محبوبى كه مى‏رود، در حقيقت، نشانى از محبوب اصلى و واقعى خود در او مى‏بيند و به گمان محبوب اصلى به سراغ او مى‏رود، اما پس از وصال چون خاصيت آن محبوب اصلى را در او نمى‏بيند و احساس مى‏كند كه اين موجود قادر نيست‏خلا وجودى او را پر كند، به سراغ محبوبى ديگر مى‏رود، و همين طور...مگر آنكه روزى به محبوب اصلى و حقيقى خود نائل گردد، آن وقت به كمال واقعى خود كه اتصال به كمال لا يتناهى است، خواهد رسيد و در بهجت و سعادت كامل غرق مى‏گردد و براى هميشه آرام مى‏گيرد و ديگر خستگى و افسردگى و كسالت در او راه نمى‏يابدالا بذكر الله تطمئن القلوب (٢) .
قرآن كريم درباره بهشت مى‏فرمايد: لا يبغون عنها حولا (٣) يعنى اين تفاوت ميان نعمتهاى آخرت و اين دنيا هست كه در اين دنيا انسان طالب تحول و تغير است، اما در آخرت طالب تغير و تحول و نو شدن و عوض شدن نيست.
به هر حال، مسلما انسان در اين دنيا طالب تجدد و تنوع است.تجدد موجب انبساط و شكفتگى خاطر مى‏گردد، خصوصا اگر آن تجدد و تنوع در جهت‏حيات و تازگى زندگى باشد.تجدد و تنوع، كدورت و ملال را از خاطر مى‏زدايد.
هر زمان نو صورتى و نو جمال تا ز نو ديدن فرو ميرد ملال در تشريع نيز اين نكته رعايت‏شده، در هفته، روزى و در سال، ماهى براى عبادت اختصاص داده شده است، يعنى تشريع به بدرقه تكوين رفته است.روز جمعه در هفته، و ماه رمضان در سال، اوقات تجديد حيات معنوى و زدودن خاطر از ملالها و كدورتهاى مادى است.در حديث است: لكل شى‏ء ربيع و ربيع القرآن شهر رمضان (٤) .
هر چيزى بهار و فصل تجديد حياتى دارد، بهار و فصل تجديد حيات قرآن در دل اهل ايمان، ماه رمضان است.
على(ع)مى‏فرمايد: تعلموا القرآن فانه ربيع القلوب (٥) .
قرآن را بياموزيد كه بهار دلها قرآن است.
بهار طبيعى را خورشيد به وجود مى‏آورد كه پس از مدتى دورى و فاصله، با اشعه گرم خود طبيعت مرده را زنده و زمين خفته را بيدار مى‏كند، و بهار معنوى را خورشيد تابنده قرآن در دلهاى مرده و روحهاى افسرده ايجاد مى‏كند.هم از فرصت بهار معنوى بايد استفاده كرد و هم از فرصت بهار طبيعى.رسول اكرم(ص)درباره بهار معنوى - يعنى ماه مبارك رمضان - فرمود: فاسئلوا الله بنيات صادقة و قلوب طاهرة ان يوفقكم لعبادته و تلاوة كتابه (٦) .
از خداوند با نيتهاى جدى و راستين و با دلهاى پاك بخواهيد كه توفيق بندگى و تلاوت كتاب الهى به شما عنايت كند.

سهم انسان
از فصل بهار
در قرآن كريم مكرر از اين تجديد حياتى كه براى زمين رخ مى‏دهد ياد شده ولى به عنوان يك درس و تعليم و به عنوان راهنمايى بشر، كه از اين فصل چه استفاده‏اى بايد بكند و چه الهامى بايد بگيرد.
هر يك از فرزندان زمين از گياهان و حيوانات و انسان از اين فصل حيات بخش سهمى و حقى دارند: گلها و سبزه‏ها در اين فصل خود را به كمال رشد مى‏رسانند، به حد اعلى جمال خود را طراوت مى‏دهند، اسب و گاو و گوسفند خود را به آب و علف مى‏رسانند، خود را فربه مى‏سازند، جست و خيزى مى‏كنند، انسان هم از آن جهت كه انسان است، عقلى دارد و فهمى، دلى دارد و احساساتى و عواطفى، او هم از اين فيض عام سهمى دارد.سهم انسان چيست؟
براى بعضى از مردم فصل حيات بخش بهار الهام دهنده است، درس است، آموزنده است، نكته‏ها و رمزها و حقيقتها در مى‏يابند.اما متاسفانه استفاده بعضى ديگر از افراد از حد استفاده يك حيوان تجاوز نمى‏كند.حاصل بهره آنها از اين تجلى با شكوه خلقت، شكم پركردن و عربده كشيدن و بد مستى كردن و سقوط در منتها درجه حيوانيت است.آنها در اين فصل الهام مى‏گيرند اما نه از اين فصل بلكه از صفات و ملكات پليد خودشان، الهام مى‏گيرند اما چه چيز الهام مى‏گيرند؟جنايت و آدمكشى، فحشاء و فساد اخلاق، شكستن قيود و حدود انسانى.
آيا اين منتهاى بدبختى نيست كه محصول رسيدن ايامى به اين لطف و صفا و طراوت، تيرگى دل و تاريكى روح و قساوت قلب باشد؟آرى، هر كسى بر طينت‏خود مى‏تند.
به هر حال، فصل بهار فصل تجديد حيات و زندگى از سر گرفتن زمين ماست، فصل نشاط و خرمى زمين است، فصلى است كه زمين در شرايط تازه و جديدى قرار مى‏گيرد و مستعد مى‏شود كه بزرگترين موهبتهاى الهى يعنى حيات و زندگى به او افاضه شود.
در قرآن كريم از اين حالت زمين، از اين تجديد حياتى كه براى اين موجود رخ مى‏دهد، مكرر ياد شده.در حدود پانزده بار و شايد بيشتر در قرآن كريم به اين موضوع اشاره شده، ولى به عنوان يك درس و يك تعليم و يك حكمت آموختنى.

حقيقت و آثار حيات
اينكه حقيقت‏حيات و زندگى چيست، مطلبى است كه هنوز دانش بشر پرده از روى آن بر نداشته، و به عقيده يك عده از اهل تحقيق هيچگاه هم از اين راز پرده برداشته نخواهد شد، زيرا به عقيده اين دسته، حقيقت‏حيات و حقيقت وجود يكى است. همان طورى كه حقيقت وجود قابل تعريف و تحديد و تصور نيست، حقيقت‏حيات و زندگى نيز قابل تعريف و تصور نيست، و همان طورى كه حقيقت وجود داراى مراتب شديد و ضعيف و اشد و اضعف است، حقيقت‏حيات نيز همين طور است.هر موجودى به اندازه حظ و بهره‏اى كه از وجود دارد از حقيقت‏حيات و زندگى بهره‏مند است.زنده شدن زمين و هر موجود مرده ديگر عبارت است از يافتن يك درجه عالى‏تر
و كامل‏تر از حيات.مرده مطلق وجود ندارد، مرده مطلق، معدوم مطلق است.
در عين حال، با اينكه حقيقت‏حيات بر بشر مجهول است و يا غير قابل درك است، آثار حيات و زندگى از همه چيز نمايان‏تر و آشكارتر است.با اينكه خود حيات و زندگى را احساس نمى‏كنيم - يعنى خود حيات را نمى‏بينيم، لمس نمى‏كنيم، نمى‏چشيم - ولى آثارش را مى‏بينيم و لمس مى‏كنيم.آثار حيات ظاهر است و خود حيات باطن.ما از اين ظاهر به وجود آن باطن پى مى‏بريم، از اين قشر و از اين پوست به آن لب و مغز مى‏رسيم.

حقايق نامحسوس
افرادى در دنيا پيدا شده‏اند كه گفته‏اند ما جز به چيزهايى كه مستقيما وجود آنها را احساس مى‏كنيم و به وسيله يكى از حواس خود آنها را مى‏يابيم ايمان نداريم، تنها چيزى قابل اعتقاد و ايمان است كه مستقيما بشود آن را احساس كرد، هر چه محسوس نيست موجود نيست، لذا مى‏گوييم طبيعت موجود است زيرا مستقيما قابل لمس و احساس است و ماوراى طبيعت موجود نيست به دليل آنكه قابل لمس و احساس نيست.
گذشته از اينكه اين منطق در حد خود ناقص است، زيرا چرا و به چه دليل هر چيزى كه من احساس نمى‏كنم، وجود ندارد؟، يك نقص بزرگترى در اين طرز بيان هست و آن اينكه حساب نكرده‏اند كه در خود طبيعت‏حقايق مسلم و قطعى و غير قابل انكارى هست كه ما با وجود آنكه با يكى از حواس خود آنها را درك نكرده‏ايم از راه آثار وجودى آنها، آنها را شناخته‏ايم.حيات و زندگى، يكى از آنهاست.لازم نيست كه هر چه نامحسوس است متعلق به ماوراء طبيعت باشد.ماوراء طبيعت نامحسوس است، اما هر نامحسوسى جزء ماوراء طبيعت نيست.
دانشمندانى كه دقيقا در اين موضوعات حساب كرده و دقت كامل نموده‏اند به ثبوت رسانيده‏اند كه خيلى از حقايق مسلم در همين جهان طبيعت كه در دامن او هستيم و در دامن او پرورش مى‏يابيم هست و قطعا وجود دارد و حال آنكه مستقيما قابل احساس و لمس نيست.مگر ما خود جسم و ماده را مستقيما احساس مى‏كنيم؟! آنچه مستقيما حواس ما درك مى‏كند، يا از نوع رنگ و شكل است‏يا از نوع اندازه و
مقدار، يا از نوع حرارت و برودت و يا از نوع نرمى و زبرى.هيچكدام از اينها عين ماده خارجى نيست، همه اينها عوارض و آثار ماده است.حيات و زندگى طبيعى كه براى زمين و فرزندان زمين پيدا مى‏شود يك حقيقت مسلم و در عين حال نامحسوسى است كه ما چون غرق در آثار و تجلياتش هستيم مى‏پنداريم كه مستقيما حواس ما با خود او سر و كار دارد.ما در يك گل چه مى‏بينيم؟رشد و نمو مى‏بينيم، خرمى و شادابى و طراوت مى‏بينيم، رنگ آميزى و عطر مى‏بينيم، و از راه وجود اينها حكم مى‏كنيم كه زندگى در او پيدا شده.اين حكم و قضاوت ما درباره باطن اين گل كه همان حقيقت زندگى است به وسيله حواس ظاهره نيست، به وسيله قوه ديگرى است در ما كه او هم باطن ما شمرده مى‏شود.ما با ظاهر و پوسته وجود خود - يعنى با حواس بدنى و آلات بدنى خود - ظاهر و پوسته عالم را درك مى‏كنيم، و با باطن و هسته وجود خود - يعنى با نيروى عقل و ضمير خود - كم و بيش با باطن و هسته عالم ارتباط پيدا مى‏كنيم، يعنى حقايق غير محسوس را درك مى‏كنيم.

«لب‏» در قرآن
در قرآن مجيد تعبير بسيار لطيفى است: گاهى كه مى‏خواهد از حقايق زير پرده ظواهر بحثى بكند مى‏گويد: «اولوا الالباب‏» اين حقيقت را در مى‏يابند، يعنى صاحبان لب. «لب‏» يعنى مغز خالص و جدا شده از پوست.المنجد مى‏گويد: «اللب خالص كل شى‏ء، العقل الخالص من الشوائب‏» .راغب اصفهانى نيز در مفردات غريب القرآن مى‏گويد: «اللب العقل الخالص من الشوائب‏» يعنى «لب‏» به عقلى مى‏گويند كه از آنچه با او مخلوط شده است جدا شده باشد.نمى‏گويد عقل خالى از شوائب، مى‏گويد عقل خالص - يعنى جدا شده - از شوائب.چون واقعا در ابتدا كه هنوز فكر انسان خام است نوعى آميختگى ميان محسوسات و تخيلات و معقولات هست.بعدها اينها از يكديگر جدا مى‏شوند و حساب هر يك جدا مى‏گردد.عقل انسان هرگاه به اين درجه رسد كه از مقهوريت وهم و خيال و حس بيرون آيد و خلاص گردد، «لب‏» ناميده مى‏شود، زيرا نسبت عقل انسان كه باطن است، با قواى ظاهرى حسى، نسبت مغز است به پوست، و مغز در يك بادام و يك گردو و امثال اينها ابتدا به يكديگر آميخته است و از هم جدايى ندارند، تدريجا كه اين ميوه كامل و رسيده مى‏شود، پوستها از مغزها جدا مى‏شوند و هر
كدام خاصيت و اثر مخصوص به خود را حفظ مى‏كند و اثر هيچكدام با اثر ديگرى مخلوط نمى‏شود.
انسان اگر در علم و معرفت كامل گردد، عقلش از حس و وهم و خيالش جدا و مستقل مى‏شود، احكام هيچيك از آنها را با ديگرى اشتباه نمى‏كند.در اين هنگام به چنين شخصى گفته مى‏شود «لبيب‏» ، يعنى كسى كه قوه عاقله‏اش استقلال خود را بازيافته است.
عرفا مى‏گويند مراتب وجود انسان با عوالم وجود متطابق است، انسان در مراتب وجودى خود داراى جبروت و ملكوت و ناسوت است و با هر مرتبه‏اى از مراتب وجود و هستى خود، با يك مرتبه و درجه از عالم كلى مى‏تواند مرتبط شود.
دستگاه عقل و فكر انسان از همين راه حس و حواس قوام و مايه و قوت مى‏گيرد، راه عبور به معقولات از ميان محسوسات است.قرآن كريم دعوت به تدبر در همين محسوسات مى‏كند، زيرا از همين محسوسات بايد به معقولات پى برد و نبايد در عالم محسوسات متوقف شد: «ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لآيات لاولى الالباب‏» يعنى در خلقت آسمانها و زمين، در مشاهده همين پيكر عالم و پوسته و قشر عالم، نشانه‏ها و دلايلى بر روح عالم و لب و مغز عالم هست ولى از براى كسانى كه خودشان داراى لب و مغز و هسته هستند و عقل قوى و خلاص شده از حس دارند «الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار (٧) آن كسانى كه خدا را در دل خود ياد مى‏كنند، در لب خود و مغز و هسته وجودى خود با خداى عالم و مركز و روح عالم ارتباط پيدا مى‏كنند، در همه حال در ياد او هستند، در حالى كه ايستاده‏اند و در حالى كه نشسته‏اند، در حال سستى و در حال سختى، در همه حال در نظام عالم فكر مى‏كنند، مى‏رسند به آنجا كه به حركت غائى و تسخيرى موجودات پى مى‏برند و مى‏فهمند كه عبث نيست، خودشان عبث آفريده نشده‏اند، قيامت و رسيدن نتيجه اعمالى در كار هست.
در جاى ديگر مى‏فرمايد:
فبشر عباد، الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولوا الالباب (٨) .
نويد بده آن دسته از بندگان مرا كه به سخن گوش فرا مى‏دهند، اما از ميان آنچه مى‏شنوند آنكه بهتر است براى عمل و پيروى انتخاب مى‏كنند.آنها هستند كسانى كه خداوند آنها را رهبرى كرده، و آنها هستند صاحبان لب.
سخنى كه انسان مى‏شنود به وسيله گوش مى‏شنود.گوش يك حاسه است در بدن ما.براى گوش تفاوتى نيست كه آنچه مى‏شنود چه باشد، تميز دادن و غربال كردن شنيده‏ها كار گوش نيست.اما نيروى ديگرى در انسان هست كه قادر است فراورده‏هاى گوش را مورد رسيدگى قرار دهد، روى آنها حساب كند، خوبى و بدى و صحت و سقم و درستى و نادرستى هر يك از آنها را به دست آورد.آن قوه و نيرو، باطن و نامحسوس است نه ظاهر و محسوس، كارى هم كه صورت مى‏دهد از نوع كارهاى محسوس نيست.
آرى، انسان با قشر و پوسته و قسمت محسوس و ظاهر جهان وجود خود، با قشر و پوسته محسوس جهان بزرگ ارتباط پيدا مى‏كند، و با قسمت هسته و مغز نامحسوس جهان وجود خود، با باطن و هسته و مغز و جنبه‏هاى نامحسوس جهان بزرگ ارتباط پيدا مى‏كند.
شخصى از امير المؤمنين(ع)سؤال كرد: «هل رايت ربك؟» (آيا خداى خود را ديده‏اى؟).فرمود: «لم اعبد ربا لم اره‏» (من خدايى را كه نديده‏ام بندگى نكرده‏ام).بعد فرمود: «لم تره العيون بمشاهدة العيان و لكن راته القلوب بحقايق الايمان‏» (٩) بلى خدا ديده مى‏شود اما نه با چشم.چشم ابزار اين كار نيست و براى اين كار آفريده نشده است.
او را دل روشن به نور ايمان مى‏بيند.ديده دل است كه مى‏تواند او را شهود كند.
ديدن روى تو را ديده جان بين بايد اين كجا مرتبه چشم جهان بين من است
جسم ظاهر، روح مخفى آمده است جسم همچون آستين جان همچو دست باز عقل از روح مخفى‏تر بود حس به سوى روح زوتر ره برد روح وحى از عقل پنهان‏تر بود زانكه او غيب است و او زان سر بود آن حسى كه حق بدان حس مظهر است نيست‏حس اين جهان آن ديگر است

محدوديت‏حواس
انسان در ناحيه بدن و ساختمان جسمى خود بسيار محدود است، در تحت‏يك شرايط معين فقط مى‏تواند باقى بماند، در حد معينى از حرارت و حد معينى از فشار هوا و با ميزان معينى از مواد غذايى و در اندازه معينى از زمان و قدر معينى از مكان مى‏تواند به حيات و زندگى خود ادامه دهد، ولى در قسمت باطن و روح خود، اين قيود و حدود را ندارد، اين شروط و اندازه‏ها برايش نيست.و اگر انسان در ناحيه روح خود متقدر و متعين به اين حدود و اشكال و قالبها بود، نمى‏توانست كلى و مرسل و نامحدود را - يعنى همين قواعد كلى كه در علوم طبيعى و رياضى هست - درك كند و به آنها نائل شود.چون در قسمت جسم محدود و متعين و متقدر است، هر چيزى را كه به واسطه آلات جسمانى يعنى به واسطه يكى از حواس خود ادراك مى‏كند، محدود و متعين است.
چاره‏اى از اين ادراك محدود نيست، همين محدود راه عبور نامحدود است.بشر از محدود به نامحدود و از جزئى به كلى و از نسبى به مطلق سير مى‏كند.ممكن نيست كه انسان بتواند نامحدود را با يكى از حواس جسمانى خود احساس كند، اما مى‏تواند نامحدود را تعقل كند.انسان مى‏تواند با ديده بصيرت و با چشم غير جسمانى، نامحدود را شهود كند، ولى ممكن نيست كه نامحدود در محدود و نا متعين در متعين جا بگيرد.
مولوى مى‏گويد: چشم حس همچون كف دست است و بس نيست كف را بر همه آن دسترس اين بيت را در ضمن مثلى عالى براى همين موضوع - يعنى براى موضوع محدود بودن ادراك حسى انسان - آورده و آن اينكه فيلى از هندوستان به جايى كه اسم فيل را شنيده بودند ولى خود فيل را نديده بودند آوردند و آن را در تاريكى قرار دادند. مردم مى‏رفتند در تاريكى آن حيوان را با دست‏خود لمس مى‏كردند و بعد بيرون مى‏آمدند و
درباره‏اش قضاوت مى‏كردند.يكى دستش به خرطوم فيل رسيد، وقتى بيرون آمد از او پرسيدند فيل چه شكلى داشت، گفت به شكل ناودان بود، ديگرى دستش به گوش فيل خورده بود و در جواب كسانى كه پرسيدند فيل چه شكلى داشت، گفت به شكل بادبزن بود، سومى كه دستش به پاى فيل خورده بود گفت فيل به شكل عمود است، چهارمى كه پشت فيل را لمس كرده بود گفت فيل به شكل تخت است: پيل اندر خانه‏اى تاريك بود عرضه را آورده بودندش هنود از براى ديدنش مردم بسى اندر آن ظلمت همى شد هر كسى ديدنش با چشم چون ممكن نبود اندر آن تاريكى‏اش كف مى‏بسود آن يكى را كف به خرطوم اوفتاد گفت او چون ناودانستش نهاد آن يكى را دست بر گوشش رسيد آن بر او چون بادبيزن شد پديد آن يكى را كف چو بر پايش بسود گفت‏شكل پيل ديدم چون عمود آن يكى بر پشت او بنهاد دست گفت‏خود آن پيل چون تختى بد است همچنين هر يك به جزئى چون رسيد فهم آن مى‏كرد هر جا مى‏تنيد از نظرگه گفتشان بد مختلف آن يكى دالش لقب داد اين الف در كف هر كس اگر شمعى بدى اختلاف از گفتشان بيرون شدى آنگاه از همه اينها اين طور نتيجه مى‏گيرد: چشم حس همچون كف دست است و بس نيست كف را بر همه آن دسترس جسم دريا ديگر است و كف دگر كف بهل وز ديده در دريا نگر

قرآن و فصل بهار
قرآن كريم در يكى از مواردى كه به اين درس آموزنده اشاره مى‏كند مى‏فرمايد: و ترى الارض هامدة فاذا انزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و انبتت من كل زوج بهيج.ذلك بان الله هو الحق و انه يحيى الموتى و انه على كل شى‏ء قدير (١٠) .
زمين را مى‏بينى جامد و افسرده و بى‏روح و بى‏جنبش، اما همينكه آب باران بر آن مى‏پاشيم به جنبش و حركت در مى‏آيد و فزونى مى‏گيرد و انواع گياههاى بهجت افزا مى‏روياند.اين از آن جهت است كه خدا حق مطلق است و نظام زنده كردن مرده‏ها در قبضه قدرت اوست، و اوست كه بر هر چيزى تواناست، قادر مطلق و تواناى مطلق است.
در همه عالم وجود - چه در موجودات جاندار و چه در موجودات بى‏جان - يك نظم و حساب و تاليف و هماهنگى بين موجودات هست كه تمام عالم به منزله يك پيكر ديده مى‏شود.بين اجزا و اعضاى اين پيكر ارتباط و اتصال و هماهنگى است و نمودار مى‏سازد كه يك مشيت و يك تدبير كلى در همه عالم هست كه به عالم وحدت و هماهنگى مى‏دهد، مى‏نماياند كه اجزاى اين عالم به خود واگذاشته نيست كه هر جزئى و هر ذره‏اى بدون آنكه هدفى در ضمن اين مجموعه و وظيفه‏اى در داخل اين دستگاه داشته باشد كارى انجام دهد، بلكه به عكس، وضع عالم و جهان دلالت دارد كه هر ذره‏اى و هر جزئى مانند يك پيچ يا مهره يا چرخ يا ميله يا لوله‏اى است كه در يك كارخانه گذاشته شده كه در عين اينكه يك كارى به تنهايى انجام مى‏دهد، كار او با كار ساير اجزاى اين كارخانه مربوط و وابسته است، و به تعبيرى كه در قرآن مجيد آمده همه موجودات عالم با همه قوا و نيروهايى كه دارند «مسخر» يك مشيت و يك اراده مى‏باشند.اين همان راهى است كه معمولا از راه نظم و انتظامى كه در كار عالم هست به وجود ناظم و نظم دهنده اعتراف مى‏كنند، انسان از اين راه خداوند را در جلوه نظم و صنع و اتقان مى‏بيند.
ولى در خصوص مورد جانداران يك درس ديگرى علاوه هست و آن اينكه خداوند به موجودات مرده حيات مى‏بخشد، يعنى علاوه بر نظم و انتظام بين اجزاى مادى وجود اين موجود يك حقيقت و كمالى را كه فاقد است به او مى‏بخشد.ذرات مرده عالم را به هر صورت و هر شكل كه نظم و ترتيب بدهيم، نظم و ترتيب قادر نيست كه حقيقتى را كه موجود نيست موجود كند، اما در مورد جانداران تنها نظم و تشكل نيست، بلكه حقيقتى كه وجود ندارد افاضه مى‏شود.در ماده مرده زندگى نيست، زندگى پيدا مى‏شود، شعور و ادراك نيست، شعور و ادراك پيدا مى‏شود، ذوق و عشق و شور نيست، ذوق و عشق و شور پيدا مى‏شود، عقل و هوش نيست، عقل و هوش پيدا
مى‏شود، احساس و ادراك و لذت نيست، همه اينها پيدا مى‏شود.اين است كه ما خدا را در موجودات زنده در لباس بخشندگى و فياضيت و تكميل و افاضه وجود و كمال، در لباس قبض و بسط، احياء و اماته مى‏بينيم، مى‏بخشد و مى‏گيرد، موجود مى‏كند و معدوم مى‏سازد.
آياتى كه در اين زمينه است دو سه دسته است: يك دسته آياتى است كه موضوع زنده شدن زمين را براى دلالت و راهنمايى توحيد ذكر كرده، دسته ديگر آياتى است كه به عنوان نمونه‏اى از قيامت ذكر كرده است، دسته سوم آياتى است كه براى هر دو موضوع آورده.ان شاء الله به تفصيل اينها را عرض خواهم كرد.

..............................................................
١ - اين سخنرانى در ١٨ رمضان ٧٨ مطابق ٧ فروردين ٣٨ ايراد شده است
٢.آرى، با ياد خدا دلها آرامش گيرد.(رعد/٢٨)
٣.نعمتهاى بهشت چنان است كه هيچگاه بهشتيان تغيير و تبديل آن را خواستار نباشند.(كهف/١٠٨)
٤.كافى، ج ٢/ص ٦٣٠.
٥.نهج البلاغه، خطبه ١٠٩.و در آن چنين است: «و تعلموا القرآن فانه احسن الحديث، و تفقهوا فيه فانه ربيع القلوب.»
٦.عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج ١/ص ٢٩٥، و به جاى «لعبادته‏» ، «لصيامه‏» آمده است.
٧.آل عمران/١٩٠ و ١٩١.
٨.زمر/١٧ و ١٨.
٩.توحيد صدوق، ص ٣٠٥.نهج البلاغه، خطبه ١٧٨.
١٠.حج/٥ و ٦.
مجموعه آثار ج ٣ ص ٧٦٣
استاد شهيد مرتضى مطهرى


نوشته شده در   شنبه 7 فروردين 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode