ميل به تنوع و تجدد
انسان حالتى دارد كه از يكنواختى ملول مىشود، طالب تجدد و تنوع است.
تجدد و نوخواهى، احتياجى است در وجود بشر.اما اينكه رمز اين كار چيست، چرا بشر در كمال اشتياق چيزى را طلب مىكند و همينكه به او رسيد از شدت و هيجانش كاسته مىشود، كم كم به سردى و خستگى و احيانا به تنفر و انزجار منتهى مىشود، مطلبى است كه امشب نمىخواهم وارد بحث آن بشوم.
بعضى گمان مىكنند كه اين خصيصه، ذاتى بشر است.بشر هميشه مشتاق و آرزومند چيزهايى است كه ندارد.داشتن، مدفن عشق و علاقه و خواستن است.اما بعضى ديگر نظر دقيقترى دارند.مىگويند اگر واقعا چيزى مطلوب غريزى و ذاتى بشر باشد، ممكن نيست كه وصال او را سرد و افسرده كند.در نهاد و غريزه بشر
معشوق و محبوبى كاملتر و عالىتر است، محبوبى كه كمال لا يتناهى است.به دنبال هر محبوبى كه مىرود، در حقيقت، نشانى از محبوب اصلى و واقعى خود در او مىبيند و به گمان محبوب اصلى به سراغ او مىرود، اما پس از وصال چون خاصيت آن محبوب اصلى را در او نمىبيند و احساس مىكند كه اين موجود قادر نيستخلا وجودى او را پر كند، به سراغ محبوبى ديگر مىرود، و همين طور...مگر آنكه روزى به محبوب اصلى و حقيقى خود نائل گردد، آن وقت به كمال واقعى خود كه اتصال به كمال لا يتناهى است، خواهد رسيد و در بهجت و سعادت كامل غرق مىگردد و براى هميشه آرام مىگيرد و ديگر خستگى و افسردگى و كسالت در او راه نمىيابدالا بذكر الله تطمئن القلوب (٢) .
قرآن كريم درباره بهشت مىفرمايد: لا يبغون عنها حولا (٣) يعنى اين تفاوت ميان نعمتهاى آخرت و اين دنيا هست كه در اين دنيا انسان طالب تحول و تغير است، اما در آخرت طالب تغير و تحول و نو شدن و عوض شدن نيست.
به هر حال، مسلما انسان در اين دنيا طالب تجدد و تنوع است.تجدد موجب انبساط و شكفتگى خاطر مىگردد، خصوصا اگر آن تجدد و تنوع در جهتحيات و تازگى زندگى باشد.تجدد و تنوع، كدورت و ملال را از خاطر مىزدايد.
هر زمان نو صورتى و نو جمال تا ز نو ديدن فرو ميرد ملال در تشريع نيز اين نكته رعايتشده، در هفته، روزى و در سال، ماهى براى عبادت اختصاص داده شده است، يعنى تشريع به بدرقه تكوين رفته است.روز جمعه در هفته، و ماه رمضان در سال، اوقات تجديد حيات معنوى و زدودن خاطر از ملالها و كدورتهاى مادى است.در حديث است: لكل شىء ربيع و ربيع القرآن شهر رمضان (٤) .
هر چيزى بهار و فصل تجديد حياتى دارد، بهار و فصل تجديد حيات قرآن در دل اهل ايمان، ماه رمضان است.
على(ع)مىفرمايد: تعلموا القرآن فانه ربيع القلوب (٥) .
قرآن را بياموزيد كه بهار دلها قرآن است.
بهار طبيعى را خورشيد به وجود مىآورد كه پس از مدتى دورى و فاصله، با اشعه گرم خود طبيعت مرده را زنده و زمين خفته را بيدار مىكند، و بهار معنوى را خورشيد تابنده قرآن در دلهاى مرده و روحهاى افسرده ايجاد مىكند.هم از فرصت بهار معنوى بايد استفاده كرد و هم از فرصت بهار طبيعى.رسول اكرم(ص)درباره بهار معنوى - يعنى ماه مبارك رمضان - فرمود: فاسئلوا الله بنيات صادقة و قلوب طاهرة ان يوفقكم لعبادته و تلاوة كتابه (٦) .
از خداوند با نيتهاى جدى و راستين و با دلهاى پاك بخواهيد كه توفيق بندگى و تلاوت كتاب الهى به شما عنايت كند.
سهم انسان از فصل بهار
در قرآن كريم مكرر از اين تجديد حياتى كه براى زمين رخ مىدهد ياد شده ولى به عنوان يك درس و تعليم و به عنوان راهنمايى بشر، كه از اين فصل چه استفادهاى بايد بكند و چه الهامى بايد بگيرد.
هر يك از فرزندان زمين از گياهان و حيوانات و انسان از اين فصل حيات بخش سهمى و حقى دارند: گلها و سبزهها در اين فصل خود را به كمال رشد مىرسانند، به حد اعلى جمال خود را طراوت مىدهند، اسب و گاو و گوسفند خود را به آب و علف مىرسانند، خود را فربه مىسازند، جست و خيزى مىكنند، انسان هم از آن جهت كه انسان است، عقلى دارد و فهمى، دلى دارد و احساساتى و عواطفى، او هم از اين فيض عام سهمى دارد.سهم انسان چيست؟
براى بعضى از مردم فصل حيات بخش بهار الهام دهنده است، درس است، آموزنده است، نكتهها و رمزها و حقيقتها در مىيابند.اما متاسفانه استفاده بعضى ديگر از افراد از حد استفاده يك حيوان تجاوز نمىكند.حاصل بهره آنها از اين تجلى با شكوه خلقت، شكم پركردن و عربده كشيدن و بد مستى كردن و سقوط در منتها درجه حيوانيت است.آنها در اين فصل الهام مىگيرند اما نه از اين فصل بلكه از صفات و ملكات پليد خودشان، الهام مىگيرند اما چه چيز الهام مىگيرند؟جنايت و آدمكشى، فحشاء و فساد اخلاق، شكستن قيود و حدود انسانى.
آيا اين منتهاى بدبختى نيست كه محصول رسيدن ايامى به اين لطف و صفا و طراوت، تيرگى دل و تاريكى روح و قساوت قلب باشد؟آرى، هر كسى بر طينتخود مىتند.
به هر حال، فصل بهار فصل تجديد حيات و زندگى از سر گرفتن زمين ماست، فصل نشاط و خرمى زمين است، فصلى است كه زمين در شرايط تازه و جديدى قرار مىگيرد و مستعد مىشود كه بزرگترين موهبتهاى الهى يعنى حيات و زندگى به او افاضه شود.
در قرآن كريم از اين حالت زمين، از اين تجديد حياتى كه براى اين موجود رخ مىدهد، مكرر ياد شده.در حدود پانزده بار و شايد بيشتر در قرآن كريم به اين موضوع اشاره شده، ولى به عنوان يك درس و يك تعليم و يك حكمت آموختنى.
حقيقت و آثار حيات
اينكه حقيقتحيات و زندگى چيست، مطلبى است كه هنوز دانش بشر پرده از روى آن بر نداشته، و به عقيده يك عده از اهل تحقيق هيچگاه هم از اين راز پرده برداشته نخواهد شد، زيرا به عقيده اين دسته، حقيقتحيات و حقيقت وجود يكى است. همان طورى كه حقيقت وجود قابل تعريف و تحديد و تصور نيست، حقيقتحيات و زندگى نيز قابل تعريف و تصور نيست، و همان طورى كه حقيقت وجود داراى مراتب شديد و ضعيف و اشد و اضعف است، حقيقتحيات نيز همين طور است.هر موجودى به اندازه حظ و بهرهاى كه از وجود دارد از حقيقتحيات و زندگى بهرهمند است.زنده شدن زمين و هر موجود مرده ديگر عبارت است از يافتن يك درجه عالىتر
و كاملتر از حيات.مرده مطلق وجود ندارد، مرده مطلق، معدوم مطلق است.
در عين حال، با اينكه حقيقتحيات بر بشر مجهول است و يا غير قابل درك است، آثار حيات و زندگى از همه چيز نمايانتر و آشكارتر است.با اينكه خود حيات و زندگى را احساس نمىكنيم - يعنى خود حيات را نمىبينيم، لمس نمىكنيم، نمىچشيم - ولى آثارش را مىبينيم و لمس مىكنيم.آثار حيات ظاهر است و خود حيات باطن.ما از اين ظاهر به وجود آن باطن پى مىبريم، از اين قشر و از اين پوست به آن لب و مغز مىرسيم.
حقايق نامحسوس
افرادى در دنيا پيدا شدهاند كه گفتهاند ما جز به چيزهايى كه مستقيما وجود آنها را احساس مىكنيم و به وسيله يكى از حواس خود آنها را مىيابيم ايمان نداريم، تنها چيزى قابل اعتقاد و ايمان است كه مستقيما بشود آن را احساس كرد، هر چه محسوس نيست موجود نيست، لذا مىگوييم طبيعت موجود است زيرا مستقيما قابل لمس و احساس است و ماوراى طبيعت موجود نيست به دليل آنكه قابل لمس و احساس نيست.
گذشته از اينكه اين منطق در حد خود ناقص است، زيرا چرا و به چه دليل هر چيزى كه من احساس نمىكنم، وجود ندارد؟، يك نقص بزرگترى در اين طرز بيان هست و آن اينكه حساب نكردهاند كه در خود طبيعتحقايق مسلم و قطعى و غير قابل انكارى هست كه ما با وجود آنكه با يكى از حواس خود آنها را درك نكردهايم از راه آثار وجودى آنها، آنها را شناختهايم.حيات و زندگى، يكى از آنهاست.لازم نيست كه هر چه نامحسوس است متعلق به ماوراء طبيعت باشد.ماوراء طبيعت نامحسوس است، اما هر نامحسوسى جزء ماوراء طبيعت نيست.
دانشمندانى كه دقيقا در اين موضوعات حساب كرده و دقت كامل نمودهاند به ثبوت رسانيدهاند كه خيلى از حقايق مسلم در همين جهان طبيعت كه در دامن او هستيم و در دامن او پرورش مىيابيم هست و قطعا وجود دارد و حال آنكه مستقيما قابل احساس و لمس نيست.مگر ما خود جسم و ماده را مستقيما احساس مىكنيم؟! آنچه مستقيما حواس ما درك مىكند، يا از نوع رنگ و شكل استيا از نوع اندازه و
مقدار، يا از نوع حرارت و برودت و يا از نوع نرمى و زبرى.هيچكدام از اينها عين ماده خارجى نيست، همه اينها عوارض و آثار ماده است.حيات و زندگى طبيعى كه براى زمين و فرزندان زمين پيدا مىشود يك حقيقت مسلم و در عين حال نامحسوسى است كه ما چون غرق در آثار و تجلياتش هستيم مىپنداريم كه مستقيما حواس ما با خود او سر و كار دارد.ما در يك گل چه مىبينيم؟رشد و نمو مىبينيم، خرمى و شادابى و طراوت مىبينيم، رنگ آميزى و عطر مىبينيم، و از راه وجود اينها حكم مىكنيم كه زندگى در او پيدا شده.اين حكم و قضاوت ما درباره باطن اين گل كه همان حقيقت زندگى است به وسيله حواس ظاهره نيست، به وسيله قوه ديگرى است در ما كه او هم باطن ما شمرده مىشود.ما با ظاهر و پوسته وجود خود - يعنى با حواس بدنى و آلات بدنى خود - ظاهر و پوسته عالم را درك مىكنيم، و با باطن و هسته وجود خود - يعنى با نيروى عقل و ضمير خود - كم و بيش با باطن و هسته عالم ارتباط پيدا مىكنيم، يعنى حقايق غير محسوس را درك مىكنيم.
«لب» در قرآن
در قرآن مجيد تعبير بسيار لطيفى است: گاهى كه مىخواهد از حقايق زير پرده ظواهر بحثى بكند مىگويد: «اولوا الالباب» اين حقيقت را در مىيابند، يعنى صاحبان لب. «لب» يعنى مغز خالص و جدا شده از پوست.المنجد مىگويد: «اللب خالص كل شىء، العقل الخالص من الشوائب» .راغب اصفهانى نيز در مفردات غريب القرآن مىگويد: «اللب العقل الخالص من الشوائب» يعنى «لب» به عقلى مىگويند كه از آنچه با او مخلوط شده است جدا شده باشد.نمىگويد عقل خالى از شوائب، مىگويد عقل خالص - يعنى جدا شده - از شوائب.چون واقعا در ابتدا كه هنوز فكر انسان خام است نوعى آميختگى ميان محسوسات و تخيلات و معقولات هست.بعدها اينها از يكديگر جدا مىشوند و حساب هر يك جدا مىگردد.عقل انسان هرگاه به اين درجه رسد كه از مقهوريت وهم و خيال و حس بيرون آيد و خلاص گردد، «لب» ناميده مىشود، زيرا نسبت عقل انسان كه باطن است، با قواى ظاهرى حسى، نسبت مغز است به پوست، و مغز در يك بادام و يك گردو و امثال اينها ابتدا به يكديگر آميخته است و از هم جدايى ندارند، تدريجا كه اين ميوه كامل و رسيده مىشود، پوستها از مغزها جدا مىشوند و هر
كدام خاصيت و اثر مخصوص به خود را حفظ مىكند و اثر هيچكدام با اثر ديگرى مخلوط نمىشود.
انسان اگر در علم و معرفت كامل گردد، عقلش از حس و وهم و خيالش جدا و مستقل مىشود، احكام هيچيك از آنها را با ديگرى اشتباه نمىكند.در اين هنگام به چنين شخصى گفته مىشود «لبيب» ، يعنى كسى كه قوه عاقلهاش استقلال خود را بازيافته است.
عرفا مىگويند مراتب وجود انسان با عوالم وجود متطابق است، انسان در مراتب وجودى خود داراى جبروت و ملكوت و ناسوت است و با هر مرتبهاى از مراتب وجود و هستى خود، با يك مرتبه و درجه از عالم كلى مىتواند مرتبط شود.
دستگاه عقل و فكر انسان از همين راه حس و حواس قوام و مايه و قوت مىگيرد، راه عبور به معقولات از ميان محسوسات است.قرآن كريم دعوت به تدبر در همين محسوسات مىكند، زيرا از همين محسوسات بايد به معقولات پى برد و نبايد در عالم محسوسات متوقف شد: «ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لآيات لاولى الالباب» يعنى در خلقت آسمانها و زمين، در مشاهده همين پيكر عالم و پوسته و قشر عالم، نشانهها و دلايلى بر روح عالم و لب و مغز عالم هست ولى از براى كسانى كه خودشان داراى لب و مغز و هسته هستند و عقل قوى و خلاص شده از حس دارند «الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار (٧) آن كسانى كه خدا را در دل خود ياد مىكنند، در لب خود و مغز و هسته وجودى خود با خداى عالم و مركز و روح عالم ارتباط پيدا مىكنند، در همه حال در ياد او هستند، در حالى كه ايستادهاند و در حالى كه نشستهاند، در حال سستى و در حال سختى، در همه حال در نظام عالم فكر مىكنند، مىرسند به آنجا كه به حركت غائى و تسخيرى موجودات پى مىبرند و مىفهمند كه عبث نيست، خودشان عبث آفريده نشدهاند، قيامت و رسيدن نتيجه اعمالى در كار هست.
در جاى ديگر مىفرمايد:
فبشر عباد، الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولوا الالباب (٨) .
نويد بده آن دسته از بندگان مرا كه به سخن گوش فرا مىدهند، اما از ميان آنچه مىشنوند آنكه بهتر است براى عمل و پيروى انتخاب مىكنند.آنها هستند كسانى كه خداوند آنها را رهبرى كرده، و آنها هستند صاحبان لب.
سخنى كه انسان مىشنود به وسيله گوش مىشنود.گوش يك حاسه است در بدن ما.براى گوش تفاوتى نيست كه آنچه مىشنود چه باشد، تميز دادن و غربال كردن شنيدهها كار گوش نيست.اما نيروى ديگرى در انسان هست كه قادر است فراوردههاى گوش را مورد رسيدگى قرار دهد، روى آنها حساب كند، خوبى و بدى و صحت و سقم و درستى و نادرستى هر يك از آنها را به دست آورد.آن قوه و نيرو، باطن و نامحسوس است نه ظاهر و محسوس، كارى هم كه صورت مىدهد از نوع كارهاى محسوس نيست.
آرى، انسان با قشر و پوسته و قسمت محسوس و ظاهر جهان وجود خود، با قشر و پوسته محسوس جهان بزرگ ارتباط پيدا مىكند، و با قسمت هسته و مغز نامحسوس جهان وجود خود، با باطن و هسته و مغز و جنبههاى نامحسوس جهان بزرگ ارتباط پيدا مىكند.
شخصى از امير المؤمنين(ع)سؤال كرد: «هل رايت ربك؟» (آيا خداى خود را ديدهاى؟).فرمود: «لم اعبد ربا لم اره» (من خدايى را كه نديدهام بندگى نكردهام).بعد فرمود: «لم تره العيون بمشاهدة العيان و لكن راته القلوب بحقايق الايمان» (٩) بلى خدا ديده مىشود اما نه با چشم.چشم ابزار اين كار نيست و براى اين كار آفريده نشده است.
او را دل روشن به نور ايمان مىبيند.ديده دل است كه مىتواند او را شهود كند.
ديدن روى تو را ديده جان بين بايد اين كجا مرتبه چشم جهان بين من است
جسم ظاهر، روح مخفى آمده است جسم همچون آستين جان همچو دست باز عقل از روح مخفىتر بود حس به سوى روح زوتر ره برد روح وحى از عقل پنهانتر بود زانكه او غيب است و او زان سر بود آن حسى كه حق بدان حس مظهر است نيستحس اين جهان آن ديگر است
محدوديتحواس
انسان در ناحيه بدن و ساختمان جسمى خود بسيار محدود است، در تحتيك شرايط معين فقط مىتواند باقى بماند، در حد معينى از حرارت و حد معينى از فشار هوا و با ميزان معينى از مواد غذايى و در اندازه معينى از زمان و قدر معينى از مكان مىتواند به حيات و زندگى خود ادامه دهد، ولى در قسمت باطن و روح خود، اين قيود و حدود را ندارد، اين شروط و اندازهها برايش نيست.و اگر انسان در ناحيه روح خود متقدر و متعين به اين حدود و اشكال و قالبها بود، نمىتوانست كلى و مرسل و نامحدود را - يعنى همين قواعد كلى كه در علوم طبيعى و رياضى هست - درك كند و به آنها نائل شود.چون در قسمت جسم محدود و متعين و متقدر است، هر چيزى را كه به واسطه آلات جسمانى يعنى به واسطه يكى از حواس خود ادراك مىكند، محدود و متعين است.
چارهاى از اين ادراك محدود نيست، همين محدود راه عبور نامحدود است.بشر از محدود به نامحدود و از جزئى به كلى و از نسبى به مطلق سير مىكند.ممكن نيست كه انسان بتواند نامحدود را با يكى از حواس جسمانى خود احساس كند، اما مىتواند نامحدود را تعقل كند.انسان مىتواند با ديده بصيرت و با چشم غير جسمانى، نامحدود را شهود كند، ولى ممكن نيست كه نامحدود در محدود و نا متعين در متعين جا بگيرد.
مولوى مىگويد: چشم حس همچون كف دست است و بس نيست كف را بر همه آن دسترس اين بيت را در ضمن مثلى عالى براى همين موضوع - يعنى براى موضوع محدود بودن ادراك حسى انسان - آورده و آن اينكه فيلى از هندوستان به جايى كه اسم فيل را شنيده بودند ولى خود فيل را نديده بودند آوردند و آن را در تاريكى قرار دادند. مردم مىرفتند در تاريكى آن حيوان را با دستخود لمس مىكردند و بعد بيرون مىآمدند و
دربارهاش قضاوت مىكردند.يكى دستش به خرطوم فيل رسيد، وقتى بيرون آمد از او پرسيدند فيل چه شكلى داشت، گفت به شكل ناودان بود، ديگرى دستش به گوش فيل خورده بود و در جواب كسانى كه پرسيدند فيل چه شكلى داشت، گفت به شكل بادبزن بود، سومى كه دستش به پاى فيل خورده بود گفت فيل به شكل عمود است، چهارمى كه پشت فيل را لمس كرده بود گفت فيل به شكل تخت است: پيل اندر خانهاى تاريك بود عرضه را آورده بودندش هنود از براى ديدنش مردم بسى اندر آن ظلمت همى شد هر كسى ديدنش با چشم چون ممكن نبود اندر آن تاريكىاش كف مىبسود آن يكى را كف به خرطوم اوفتاد گفت او چون ناودانستش نهاد آن يكى را دست بر گوشش رسيد آن بر او چون بادبيزن شد پديد آن يكى را كف چو بر پايش بسود گفتشكل پيل ديدم چون عمود آن يكى بر پشت او بنهاد دست گفتخود آن پيل چون تختى بد است همچنين هر يك به جزئى چون رسيد فهم آن مىكرد هر جا مىتنيد از نظرگه گفتشان بد مختلف آن يكى دالش لقب داد اين الف در كف هر كس اگر شمعى بدى اختلاف از گفتشان بيرون شدى آنگاه از همه اينها اين طور نتيجه مىگيرد: چشم حس همچون كف دست است و بس نيست كف را بر همه آن دسترس جسم دريا ديگر است و كف دگر كف بهل وز ديده در دريا نگر
قرآن و فصل بهار
قرآن كريم در يكى از مواردى كه به اين درس آموزنده اشاره مىكند مىفرمايد: و ترى الارض هامدة فاذا انزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و انبتت من كل زوج بهيج.ذلك بان الله هو الحق و انه يحيى الموتى و انه على كل شىء قدير (١٠) .
زمين را مىبينى جامد و افسرده و بىروح و بىجنبش، اما همينكه آب باران بر آن مىپاشيم به جنبش و حركت در مىآيد و فزونى مىگيرد و انواع گياههاى بهجت افزا مىروياند.اين از آن جهت است كه خدا حق مطلق است و نظام زنده كردن مردهها در قبضه قدرت اوست، و اوست كه بر هر چيزى تواناست، قادر مطلق و تواناى مطلق است.
در همه عالم وجود - چه در موجودات جاندار و چه در موجودات بىجان - يك نظم و حساب و تاليف و هماهنگى بين موجودات هست كه تمام عالم به منزله يك پيكر ديده مىشود.بين اجزا و اعضاى اين پيكر ارتباط و اتصال و هماهنگى است و نمودار مىسازد كه يك مشيت و يك تدبير كلى در همه عالم هست كه به عالم وحدت و هماهنگى مىدهد، مىنماياند كه اجزاى اين عالم به خود واگذاشته نيست كه هر جزئى و هر ذرهاى بدون آنكه هدفى در ضمن اين مجموعه و وظيفهاى در داخل اين دستگاه داشته باشد كارى انجام دهد، بلكه به عكس، وضع عالم و جهان دلالت دارد كه هر ذرهاى و هر جزئى مانند يك پيچ يا مهره يا چرخ يا ميله يا لولهاى است كه در يك كارخانه گذاشته شده كه در عين اينكه يك كارى به تنهايى انجام مىدهد، كار او با كار ساير اجزاى اين كارخانه مربوط و وابسته است، و به تعبيرى كه در قرآن مجيد آمده همه موجودات عالم با همه قوا و نيروهايى كه دارند «مسخر» يك مشيت و يك اراده مىباشند.اين همان راهى است كه معمولا از راه نظم و انتظامى كه در كار عالم هست به وجود ناظم و نظم دهنده اعتراف مىكنند، انسان از اين راه خداوند را در جلوه نظم و صنع و اتقان مىبيند.
ولى در خصوص مورد جانداران يك درس ديگرى علاوه هست و آن اينكه خداوند به موجودات مرده حيات مىبخشد، يعنى علاوه بر نظم و انتظام بين اجزاى مادى وجود اين موجود يك حقيقت و كمالى را كه فاقد است به او مىبخشد.ذرات مرده عالم را به هر صورت و هر شكل كه نظم و ترتيب بدهيم، نظم و ترتيب قادر نيست كه حقيقتى را كه موجود نيست موجود كند، اما در مورد جانداران تنها نظم و تشكل نيست، بلكه حقيقتى كه وجود ندارد افاضه مىشود.در ماده مرده زندگى نيست، زندگى پيدا مىشود، شعور و ادراك نيست، شعور و ادراك پيدا مىشود، ذوق و عشق و شور نيست، ذوق و عشق و شور پيدا مىشود، عقل و هوش نيست، عقل و هوش پيدا
مىشود، احساس و ادراك و لذت نيست، همه اينها پيدا مىشود.اين است كه ما خدا را در موجودات زنده در لباس بخشندگى و فياضيت و تكميل و افاضه وجود و كمال، در لباس قبض و بسط، احياء و اماته مىبينيم، مىبخشد و مىگيرد، موجود مىكند و معدوم مىسازد.
آياتى كه در اين زمينه است دو سه دسته است: يك دسته آياتى است كه موضوع زنده شدن زمين را براى دلالت و راهنمايى توحيد ذكر كرده، دسته ديگر آياتى است كه به عنوان نمونهاى از قيامت ذكر كرده است، دسته سوم آياتى است كه براى هر دو موضوع آورده.ان شاء الله به تفصيل اينها را عرض خواهم كرد.
..............................................................
١ - اين سخنرانى در ١٨ رمضان ٧٨ مطابق ٧ فروردين ٣٨ ايراد شده است
٢.آرى، با ياد خدا دلها آرامش گيرد.(رعد/٢٨)
٣.نعمتهاى بهشت چنان است كه هيچگاه بهشتيان تغيير و تبديل آن را خواستار نباشند.(كهف/١٠٨)
٤.كافى، ج ٢/ص ٦٣٠.
٥.نهج البلاغه، خطبه ١٠٩.و در آن چنين است: «و تعلموا القرآن فانه احسن الحديث، و تفقهوا فيه فانه ربيع القلوب.»
٦.عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج ١/ص ٢٩٥، و به جاى «لعبادته» ، «لصيامه» آمده است.
٧.آل عمران/١٩٠ و ١٩١.
٨.زمر/١٧ و ١٨.
٩.توحيد صدوق، ص ٣٠٥.نهج البلاغه، خطبه ١٧٨.
١٠.حج/٥ و ٦.
مجموعه آثار ج ٣ ص ٧٦٣
استاد شهيد مرتضى مطهرى