او معمولی بود و شاید کمال این کتاب، در این باشد که ثابت کند او، اسطورهای و ماورایی نبود، ژنرال، سردار، سرباز یا شهید سلیمانی مردی بود که با اتکا به عزت نفس خود فقط بر مدار الهی میچرخد.
به گزارش خبرنگار مهر کتاب، «از چیزی نمیترسیدم» زندگینامه خودنوشت شهید قاسم سلیمانی از دوران کودکی تا انقلاب است. کتابی که به رغم حجم کتاب اتفاق بزرگی را رقم زده و روایت بیپروا از دوران کودکی و جوانی حاج قاسم باعث شده مخاطبان به شدت از آن استقبال کنند. به بهانه زهره صالحی در یادداشتی به این کتاب پرداخته است:
قضاوت اینکه این کتاب، صرفا قصه و سرگذشت حاج قاسم است یا یک اثر تاریخی و تربیتی، باشد طلبتان که سطر به سطر روایتش را بخوانید و عشق کنید برای مکتبی که سربازش، از هیچ چیزی نمیترسید و از دل نداشتن ها، توانستن را صرف کرد و قهرمان شد. راستش را بخواهید چند روزی هست که کتاب «از چیزی نمیترسیدم» را تمام کردهام، اما هنوز تکلیفم با این اثر مشخص نیست و درست نمیدانم که این کتاب، دقیقا چه بود؟! صریح و روان و ساده؛ اما عجیب؛ درست مثلِ خود حاج قاسم که قابل پیشبینی بود، اما نبود. قاطع و مقتدر بود، اما نبود. بود و روی همین کره خاکی، کنار ما نفس میکشید، اما انگار که نبود.
«از چیزی نمیترسیدم»، روایتگر لحظات عمرِ کودک، نوجوان و جوانی است که در ده ساگی، نه از گاوِ نرِ شاخزنِ خطرناک می ترسید، نه از تاریکی درههای که در آن پلنگ و خرس دیده بودند، نه از پاسبان شهربانی و نه حتی از حملِ عکسِ سیاه و سفید شخصی به نام خمینی، از مشهد تا کرمان، آن هم در آن روزگار بگیر و ببند دهه پنجاه. او در «از چیزی نمیترسیدم» و چنان ساده، کودکی، نوجوانی و جوانیاش را به تصویر کشیده که انگار نه انگار این نوشته ها و این کتاب، قرار است روایتگر سرگذشت اَبَر مردی باشد که یک جهان را از کابوس داعش و نا امنی نجات داد. او طوری از شکم همیشه گرسنه و قرض نهصد تومنی پدر و اتاق اجارهای محقرش در کرمان مینویسد، که انگار نه انگار این کتاب، قرار است به عنوان بخشی از زندگینامه کسی که طرف حسابِ رییس جمهورِ قمار بازِ ایالت متحده امریکا بوده؛ دست به دستِ این و آن شود. او معمولی بود، خیلی معمولی و هیچ ترسی نداشت از اینکه بگوید تا سال ۵۵ اصلا خمینی را نمی شناخت! و تا سال ۵۶ هم معنی مقلد را نمیدانست. او معمولی بود و شاید کمال این کتاب، در این باشد که ثابت کند او، اسطورهای غیر قابل دسترس و ماورایی نبود، ژنرال، سردار، سرباز یا شهید سلیمانی مردی بود که با اتکا به عزت نفس خود فقط بر مدار الهی میچرخید و برای خدا، مومنانه و خالصانه مبارزه میکرد.
این کتاب هرچه که هست؛ قصه؛ روایت؛ یک اثر فرهنگی، تبلیغی یا هر چیز دیگری که شما اسمش را میگذارید؛ قطعا بخش مهمی از فرهنگ و تاریخ انقلاب ما را شامل میشود، اثرِ صادقی که ثابت میکند، جاذبه حق، آنقدر زیاد و وعدهی خدا، آنقدر حق است که هر کس را که بخواهد هدایت میکند و برایش رنگ پوست و لهجه هم فرقی ندارد و در این وانفسای آخرالزمان، با قلب و اندیشه مومنان حرف میزند و آنها را تا رسید به خودِ قله همراهی میکند؛ تا آنجا که از کودکی که در سال فقط چند بار، شکمش سیر میشد، ژنرالی میسازد که یک جهان، مبهوت هوش و قدرت و ایمانش میشود. فقط کافی است که او بخواهد و تلاش کند تا فریاد نبودش را یک جهان بشنود و آن نقطهای شود که مرکز دنیاست و امام دربارهاش گفت: "در جمهوری اسلامی هر جایی که هستید، آنجا را مرکز دنیا بدانید." و چقدر شهید ما، سرباز بود. یک سرباز واقعی.
«از چیزی نمیترسیدم»، روایتگر لحظات عمرِ کودک، نوجوان و جوانی است که در ده ساگی، نه از گاوِ نرِ شاخزنِ خطرناک می ترسید، نه از تاریکی درههای که در آن پلنگ و خرس دیده بودند، نه از پاسبان شهربانی و نه حتی از حملِ عکسِ سیاه و سفید شخصی به نام خمینی
از من میشنوید با قلم و تفکر و احساس این مرد همراه شوید و خط به خط حیاتش را دنبال کنید، تا به دلیل ناکامی دشمن، در نابودی انقلاب و اندیشهاش پی ببرید؛ چرا که جنس پیام خمینی و جانشین خَلَفَش، برای این شهید و امثالهم از جنس دستورات بخشنامهای و فرمایشی و ظاهری نبود.
داستان بی پایانش تازه شروع شده اما همین اول کاری باید بگویم که یک جای کار لنگ میزند و «از چیزی نمیترسیدم» با آن نامه و وصیت و ترسِ شیرینِ شهید از معشوق؛ جور در نمیآید. مرد شجاع و یکه تاز عصر و نسل ما، اتفاقا از چیزهایی هم میترسید و زیاد هم میترسید؛ اما چگونه ترسی؟! ترس، در فرهنگ دهخدا، یعنی خوف و بیم و اضطرابِ همراه با نگرانی، و از نگاه روانشناسان، یعنی یک بی نظمی روانشناختی و یک اختلال روانی که بی شک، بر روی همه جنبههای زندگی آدمیزاد تاثیرگذار است و چقدر خوشبحالِ آدمی است که از هیچ چیز، خوف و بیم و اضطرابی نداشته باشد؛ اما مردان خدا، همانطور که تا به حال همه قاعدههای زمینی را دور زدهاند و برای بشر، حیرت آفریدهاند، اینجا هم ادبیات و روانشناسی را جا گذاشتند و برای ترس، هیبتی دیگر، تعریف کردهاند، هیبتی که زیر سایه وسعتش، میتوان رشد کرد و بزرگ شد و به سعادت رسید. همانطور که حسین منزوی میگوید"دل، بیمش از این نیست که در بند تو افتاد/ ترسد که کنی روزی از این بند، رهایش/ وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است/ غم نیست اگر جان بستانی به هوایش" انگار که تمام ترس او هم، رهایی از بند و امتحان الهی بود.