ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : سه شنبه 19 تير 1403
سه شنبه 19 تير 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : دوشنبه 27 دي 1389     |     کد : 14185

«مسلم بن عوسجه» و «حبيب بن مظاهر» كوفيان باوفاي كربلا

«مسلم بن عوسجه» و «حبيب بن مظاهر» برخلاف همشهري‌هاي خائن و بي‌وفاي خود، بر عهد و سخن خود ايستادگي‌ كردند و به فيض شهادت در ركاب سيدالشهداء (ع) نايل شدند.

 «مسلم بن عوسجه» و «حبيب بن مظاهر» برخلاف همشهري‌هاي خائن و بي‌وفاي خود، بر عهد و سخن خود ايستادگي‌ كردند و به فيض شهادت در ركاب سيدالشهداء (ع) نايل شدند.

به گزارش خبرنگار آيين و انديشه فارس، قيام حسيني با همه رمز و رازهاي آشكار و نهانش، شاهدي براي از جان گذشتگي و ايثار افلاكياني است كه بدون توجه به ظواهر دنيايي، زيباترين و خوش‌ترين عاقبت‌ها را براي خود خريداري كردند.
شهداي كربلا را بايد جزو برترين انسان‌هاي تاريخ و همنشين انبيا‌ء و اولياء در بهشت جاويدان خدا ناميد.
اين سلسله مطالب، نوشتاري كوتاه از شرح حال تعدادي از اولياي دشت نينوا با استناد به دانشنامه امام حسين (ع) است كه در اين بخش «مسلم بن عوسجه» و «حبيب بن مظاهر» معرفي مي‌شوند.

* مسلم بن عوسجه

مسلم بن عوسجه اسدي، كنيه‌اش ابو حَجْل و مردي شجاع و عابد و يكي از برجسته‌ترين ياران امام حسين (ع) در ماجراي كربلا بوده است.
مسلم، در جنگ آذربايجان در صدر اسلام، حضوري فعال داشته است و برخي، وي را از ياران پيامبر خدا (ع) دانسته‌اند؛ ولي دليل معتبري بر اين مدعا نيافتيم.
وي در نهضت كوفه و همكاري با مسلم بن عقيل، فعاليت چشم‌گيري داشت؛ اما در ماجراي جست‌وجو براي يافتن مخفي‌گاه مسلم، فريب معقل، غلام ابن زياد را خورد و بدين سان، با نفوذ معقل در تشكيلات نهضت، ابن زياد در جريان اقداماتي كه مسلم بن عقيل مي‌خواست انجام دهد، قرار گرفت. بنابراين مي‌توان گفت كه اين اشتباه در شكست نهضت كوفه بي تأثير نبود؛ اما در جريان حمله نظامي به قصر ابن زياد، يكي از فرماندهان گروه حمله كننده بود. او پس از شكست نهضت كوفه، خود را در كربلا به امام حسين (ع) رساند و عاشقانه در خدمت امام (ع) بود.
سخنان وي در شب عاشورا هنگامي كه امام حسين (ع) به ياران خويش، اجازه جدا شدن از خود را داد، حاكي از استواري ايمان و نهايت عشق و ارادت او به اهل بيت (ع) است.
مسلم بن عوسجه، نخستين شهيد از خيل شهداي كربلاست.
او در لحظات آخر زندگي، تنها وصيتش به دوست صميمي خود، حبيب اين بود: «سفارش اين [حسين] را به تو مي‌كنم. پس برايش بجنگ [و جان بده].
در «زيارت ناحيه مقدسه» خطاب به مسلم بن عوسجه آمده: «سلام بر مسلم بن عوسجه اسدي؛ آن كه چون حسين (ع) به او اجازه بازگشت داد، گفت: آيا تو را رها كنيم؟ آن گاه در پيشگاه خدا، چه عذري براي ادا نكردن حق تو خواهيم داشت؟! به خدا سوگند نه؛ تا آنكه اين نيز‌ه‌ام را در سينه‌هاي آنان بشكنم و تا قبضه اين شمشير در دستم است، آنان را با آن مي‌زنم و از تو جدا نمي‌شوم؛ و اگر سلاحي نداشتم تا با آنان بجنگم، سنگ به آنان پرتاب مي‌كنم و از تو جدا نمي‌شوم تا با تو بميرم.» تو نخستين كسي بودي كه جان خود را تقديم كرد، و نخستين شهيدي بودي كه به ديدار خدا رسيد و پيمانه عمرش به پايان رسيد. سوگند به پروردگار كعبه، رستگار شدي! خداوند قرار گرفتن تو پيش روي امامت و از خودگذشتگي‌ات را سپاس گزارد، آنگاه كه حسين(ع) به سوي تو ـ كه بر زمين افتاده بودي ـ آمد و فرمود: «اي مسلم بن عوسجه! خدايت رحمت كند!» و تلاوت كرد: «برخي از آنان پيمان خويش را به انجام رساندند و به شهادت رسيدند؛ و برخي، چشم به راه شهادت نشسته‌اند و هرگز تغيير و تبديلي در پيمان خود نداده‌اند.» خداوند، همدستان در كشتن تو، عبدالله ضبابي و عبدالله بن خشكاره بجلي را لعنت كند!»

همچنين در «تاريخ الطبري» به نقل از زبيدي آمده است: عمر و بن حجاج، در جناح راست سپاه عمر بن سعد، از كناره فرات به حسين (ع) حمله برد و لشكر حسين (ع) ساعتي به هم ريخت و مسلم بن عوسجه اسدي، نخستين يار حسين (ع) بود كه بر زمين افتاد. سپس، عمرو بن حجاج و يارانش، بازگشتند. غبار كه برطرف شد، ديدند كه مسلم، بر زمين افتاده است. حسين (ع) به سوي او رفت. هنوز نيمه جاني داشت. حسين به او فرمود: «اي مسلم بن عوسجه! خدايت رحمت كند! برخي از آنان، پيمان خويش را به انجام رساند و به شهادت رسيدند؛ و برخي چشم به راه شهادت نشسته‌اند و هرگز تغيير و تبديلي در پيمان خود نداده‌اند.»
حبيب بن مظاهر، به او نزديك شد و گفت: «اي مسلم! مرگت بر من گران است؛ اما تو را به بهشت، بشارت باد!»
مسلم، با صداي ضعيفي به او گفت: «خداوند، به تو بشارت خير دهد!»
حبيب به او گفت: «اگر نبود كه مي‌دانم تا ساعتي ديگر، خود به تو مي‌پيوندم، دوست داشتم كه به هر چه برايت اهميت داشت، وصيت مي‌كردي تا به خاطر خويشاوندي و هم‌كيشي، آنها را برايت به انجام مي‌رساندم.»
مسلم گفت: «من به تو ـ خدا رحمتت كند ـ سفارش اين را مي‌كنم (و با دستش به حسين (ع) اشاره كرد) كه جانت را در دفاع از او بگذاري.»
حبيب گفت: «به خداي كعبه سوگند، چنين مي‌كنم!»
مسلم، خيلي زود، در دستان ياران حسين (ع) جان داد. دخترش فرياد كشيد و گفت: «واي اي پسر عوسجه! واي، سرور من!»
ياران عمرو بن حجاج ندا دادند: «‌مسلم بن عوسجه اسدي را كشتيم!»
شَبَث، به برخي از اطرافيان گفت: «مادرهايتان به عزايتان بنشينند! خودتان را با دست خودتان مي‌كشيد و خود را زير دست ديگران قرار داده، خوش‌حالي مي‌كنيد كه مانند مسلم بن عوسجه را كشته‌ايد؟! بدانيد كه سوگند به آن كه برايش اسلام آورده‌ام، بسي عزت‌ها از او در ميان مسلمانان ديده‌ام. او را در فتح جبال آذربايجان ديدم كه شش تن از مشركان را كشت، پيش از آن كه سواران مسلمان برسند. آيا مانند اويي از شما كشته مي‌شود و شادي مي‌كنيد؟!»
و كساني كه مسلم بن عوسجه را كشتند، مسلم بن عبدالله ضبابي و عبدالرحمان بن ابي خشكارة بجلي بودند.

در كتاب «جواهر المطالب» نيز آمده است: ابن سعد و لشكر، از همه سو حمله كردند. نخستين كس از ياران حسين (ع) كه كشته شد، مسلم بن عوسجه بود ـ كه خدا رحمتش كند ـ. شمر ـكه خدا لعنتش كند‌ ـ به حسين (ع) يورش برد و همراهانش نيز از هر سو، به حسين (ع) و يارانش، هجوم بردند.
ياران حسين (ع)، به سختي جنگيدند و به جايي از لشكر دشمن حمله نمي‌بردند، جز آن كه آن را از هم مي‌شكافتند. ياران عمر بن سعد، آنان را تيرباران كردند و بيشتر اسبانشان را از پاي درآوردند. از اين رو، همه آنها پياده شدند و دشمنان، به درون خيمه‌هايشان آمدند و آنها را سوزاندند.

* حبيب‌بن مظاهر

حبيب‌بن مظاهر اسدي كه در منابع رجالي و تاريخي، از وي با نام حبيب بن مُظهّر فَقعَسي نيز ياد شده، از ياران خاص امام علي، امام حسن و امام حسين (ع) بوده و به گفته ابن حجر، دوران پيامبر خدا (ع) را نيز درك كرده است.
وي در دوران حكومت امام علي (ع)، يكي از اعضاي سپاه ويژه ايشان كه شرطة الخميس (گردان پنجشنبه) ناميده مي‌شد، بوده است.
مذاكرات حبيب بن مظاهر با ميثم تمار و رشيد هجري درباره آينده، نشانه آن است كه آنان از اصحاب سر امام علي (ع) و برخوردار از كمالات بلند معنوي و علم منايا و بلايا (مرگ‌ها و حادثه‌ها) بوده‌اند.
وي، در زمره نخستين كساني بود كه از امام حسين (ع) براي آمدن به كوفه، دعوت كردند و پس از ورود مسلم (ع) به كوفه و قرائت نامه امام (ع) براي مردم كوفه، پس از عابس كه ضمن اظهار ترديد در صداقت مردم كوفه، سوگند ياد كرد كه شخصا دعوت امام (ع) و نماينده ايشان را مي‌پذيرد و براي رضاي خدا با دشمنان آنان مي‌جنگد تا خدا را ملاقات كند از جا برخاست و گفت: «خداوند، تو را بيامرزد! آنچه را در نظر داشتي، با سخني كوتاه، بيان كردي.» سپس گفت: «به خداوندي كه جز او خدايي نيست، سوگند، من هم نظري همچون نظر او دارم.»
پس از سخنان اين دو نفر، بيعت مردم با مسلم بن عقيل، آغاز شد. همچنين حبيب، در بيعت گرفتن از مردم كوفه، نقشي فعال داشت.
وي پس از حضور در كربلا نيز براي جذب نيرو براي سپاه امام (ع) از طايفه بني‌اسد و برخورد با دشمنان، تلاش‌هاي فراواني داشت.
حبيب، در روز عاشورا، فرماندهي جناح چپ سپاه امام (ع) را به عهده داشت و از آرامش و روحيه بسيار بالايي برخوردار بود. چنانكه در آستانه شهادت، شاد بود و بر اساس نقلي، با همرزمان خود، شوخي مي‌كرد. برير به او گفت: «برادر! الان وقت خنده نيست.»
حبيب،پاسخ داد: «كجا براي شادماني، بهتر از اينجا؟ به خدا سوگند، جز اين نيست كه اين گروه اوباش، با شمشير‌هايشان به ما هجوم مي‌آورند و ما با حورالعين، هماغوش مي‌شويم.»
وي، در حالي كه اين اشعار را زمزمه مي‌كرد، به سپاه دشمن، حمله‌ور شد:
من، حبيبم و پدرم، مظاهر است
يكه سوار پيكارجو، ميان شعله‌هاي جنگ
شما، آماده‌تر و پر شمارتريد
و ما، وفادارتر و شكيباتر از شماييم.
ما، حجتي برتر و حقي روشن‌تر داريم
و از شما، پرهيزكارتريم و دليل بهتري داريم.
او همچنان رزميد تا به خيل شهداي كربلا پيوست. شهادت حبيب، براي امام حسين (ع) بسيار ناگوار بود. لذا هنگامي كه وي شهيد شد، فرمود: «من، شهادت خود و ياران حمايت‌گرم را به حساب خدا مي‌گذارم.»
در زيارت «ناحيه مقدسه» آمده است: «سلام بر حبيب بن مظاهر اسدي!»

گفتني است كه فاضل دربندي، در كتاب اسرارالشهادة، داستان مفصلي را درباره ملاقات حبيب بن مظاهر با مسلم بن عوسجه در مغازه عطاري در بازار كوفه براي خريد رنگ، همچنين نامه امام حسين (ع) به حبيب و دعوت از او براي ياري خود، گفت‌وگوي حبيب با همسرش درباره رفتن به كربلا، سخن گفتن غلام حبيب با اسب وي در خارج از كوفه، چگونگي رسيدن حبيب به كربلا و ابلاغ سلام زينب (ع) به وي هنگام ورود به كربلا نقل كرده است كه مانند بسياري از مطالب ديگر اين كتاب در منابع معتبر اثري از آنها ديده نمي‌شود و متأسفانه بسياري از اهل منبر و مرثيه سرايان آنها را نقل مي‌كنند

با اين حال در «رجال الكشّي» به نقل از فضيل بن زبير آمده است: ميثم تمار، سوار بر اسبش مي‌رفت كه حبيب بن مظاهر اسدي را در مجلس قبيله بني اسد، ديد. آنها با هم سخن گفتند تا آنجا كه گردن اسب‌هايشان در هم فرو رفت.
سپس حبيب گفت: «گويي پيرمرد شكم بزرگ را مي‌بينم كه در دارالرزق، خربزه مي‌فروشد و به خاطر محبت نسبت به خاندان پيامبرش، به دار آويخته شده و بر همان چوبه دار شكمش را شكافته‌اند.»
ميثم گفت: «من نيز مردي سرخ‌رو با دو گيسوي بافته را مي‌شناسم كه بيرون مي‌آيد تا فرزند دختر پيامبرش را ياري دهد و كشته مي‌شود و سرش را به كوفه مي‌برند.»
آنگاه آن دو از هم جدا شدند و اهل مجلس گفتند: «دروغ‌گوتر از اين دو نديده بوديم.»
اهل مجلس هنوز متفرق نشده بودند كه رشيد هَجَري آمد و از اهل مجلس درباره آن دو پرسيد. گفتند: «از هم جدا شدند و شنيديم كه اينگونه مي‌گويند.» رشيد گفت: «خداوند ميثم را رحمت كند! فراموش كرد كه بگويد و صد درهم بر جايزه آورنده سر حبيب مي‌افزايند.»
سپس رشيد رفت و اهل مجلس گفتند: «به خدا سوگند اين دروغ‌گوترين آنان بود.»
همان مردم مي‌گويند: «به خدا سوگند روزگاري نگذشت كه ميثم را بر در خانه عمرو بن حريث به دار آويخته ديديم. نيز شاهد بوديم كه سر حبيب بن مظاهر را كه همراه با حسين (ع) كشته شده بود، آوردند و همه آنچه را گفته بودند به چشم ديديم.»
حبيب از هفتاد تن ياران ياري دهنده حسين (ع) بود كه كوه‌هايي از آهن و شمشير را پيش روي خود ديدند و با سينه و صورت به استقبال نيزه و شمشير رفتند، در حالي كه امان و مال به آنها پيشنهاد شده بود؛ ولي آنان پاسخ رد دادند و گفتند: «ما نزد پيامبر خدا عذري نداريم، ‌اگر حسين (ع) كشته شود و ما جاني در بدن داشته و نظاره‌گر باشيم.»
سپس گرد او چرخيدند تا به شهادت رسيدند.

در «تاريخ الطبري» به نقل از ابو مخنف نوشته شده است: سليمان بن ابي راشد از حميد بن مسلم برايم نقل كرد: حسين (ع) در ظهر عاشورا فرمود: «از آنان بخواهيد كه دست نگه دارند تا نماز بخوانيم».
حصين بن تميم گفت:‌اين [نماز] پذيرفته نمي‌شود
حبيب بن مظاهر گفت:‌ پذيرفته نمي‌شود؟! گمان برده‌اي كه نماز از خاندان پيامبر خدا پذيرفته نمي‌شود و از تو ـ اي درازگوش ـ پذيرفته مي‌شود؟!
حصين بن تميم به آنان يورش برد حبيب بن مظاهر نيز به سوي او بيرون آمد و با شمشير به صورت اسبش زد. اسب دست‌هايش را بلند كرد و حصين از آن بر زمين افتاد و يارانش او را با خود بردند و نجاتش دادند. حبيب شروع به رجزخواني كرد:
سوگند ياد مي‌كنم كه اگر به شمار شما بوديم
يا حتي نصف شما، گروه گروه فرار مي‌كرديد
اي بد تباران و پليدان
و آن روز چنين رجز خواند:
من حبيب هستم و پدرم مظاهر است
يكه سوار پيكار جو، ميان شعله‌هاي جنگ
شما آماده‌تر و پر شمارتريد
و ما وفادارتر و شكيباتر
و ما با حجت برتر و حق آشكارتريم
و از شما پرهيزكارتريم و دليل بهتري داريم.
سپس سخت جنگيد. مردي از قبيله بني تميم به او حمله برد و با شمشير به سرش زد و خون او را ريخت. نام آن مرد بديل بن صريم و از قبيله بني عقفان بود. مردي ديگر از بني تميم نيز به او حمله بردو او را با نيزه به زمين اندخت. حبيب مي‌خواست برخيزد كه حصين بن تميم با شمشير بر سرش زد و او را دوباره بر زمين انداخت. مرد تميمي فرود آمد و سرش را از تن جدا كرد.
حصين به او گفت: ‌«من شريك تو در كشتن او بودم.»
اما او گفت:‌ «به خدا سوگند كسي جز من او را نكشت.»
حصين گفت: «‌سر را به من بده تا به گردن اسبم بياويزم و مردم ببينند و شركت جستن مرا در كشتن او بدانند. سپس آن را بگير و به نزد عبيدالله بن زياد ببر كه من نيازي به جايزه كشتن او ندارم.»
مرد تميمي نپذيرفت ولي قومشان آن دو را بر همين گونه‌اي كه گفته شد صلح دادند و او سر حبيب بن مظاهر را به حصين داد تا به گردن اسبش بياويزد و ميان لشكر بچرخاند. سپس آن را به او بدهد.
هنگامي كه به كوفه بازگشتند آن ديگري سر حبيب را گرفت و به سينه اسبش آويخت و با همان به ديدار ابن زياد در كاخش رفت. قاسم پسر حبيب ـ كه در آن زمان نوجوان بود ـ او را ديد و همراه سوار رفت و بي‌ آنكه از او جدا شود با وي به درون كاخ رفت و چون خارج شد، با او بيرون آمد. سوار به او بدگمان شد و گفت: «پسركم! چرا دنبال من مي‌آيي؟»
گفت:‌ «چيزي نيست.»
گفت: «چرا پسركم! به من بگو»
گفت: «اين سري كه همراه توست، سر پدر من است. آيا آن را به من مي‌دهي تا آن را به خاك بسپارم؟»
گفت: «پسركم! امير (ابن زياد) به دفن او رضايت نمي‌دهد و من مي‌خواهم كه امير پاداش نيكويي در برابر كشتن او به من بدهد.»
جوان به او گفت:‌ «اما خداوند، بر اين كار چيزي جز بدترين سزا به تو نمي‌دهد. بدان كه به خدا سوگند بهتر از خودت را كشته‌اي.»
آن جوان گريست و آنگاه صبر كرد تا بزرگ شد و هم و غمش جز اين نبود تا قاتل پدرش را تعقيب كند و در نخستين فرصت او را به انتقام پدرش بكشد.
به روزگار فرمان‌روايي مصعب بن زبير بر عراق و نبردش در باجميرا، آن پسر به اردوگاه مصعب وارد شد و قاتل پدرش را در خيمه‌اش ديد. با استفاده از غفلت او به آنجا رفت و آمد كرد و تا نيم روزي كه به خواب رفته بود، بر وي وارد شد و او را با شمشير زد تا جان داد.
محمد بن قيس براي من (ابو مخنف) گفت: «هنگامي كه حبيب بن مظاهر كشته شد، حسين (ع) آشفته گشت و فرمود: خود و ياران ياري كننده‌ام را به حساب خدا مي‌گذارم و شكيبايي مي‌كنم».


نوشته شده در   دوشنبه 27 دي 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode