|
|
روباه و گربه
|
گربه و روباهی با هم دوست بودند.
|
دوشنبه 4 ارديبهشت 1396
|
|
|
ماجراي جالب «اردوي مفيد»
|
قرار بود جمعه از طرف مدرسه به يک اردوي تفريحي برويم. محلي که براي اردو انتخاب شده بود يکي از کوه هاي زيبا و معروف بود که رودخانه هاي زيبا از ميان آن عبور مي کرد.
|
شنبه 28 اسفند 1395
|
|
|
همبـازی اژدهـا
|
ایستگاه پر از مسافر بود. وقتی رسیدم، زیر سایبانش جای ایستادن نبود. آفتاب تندی میتابید. خیس عرق زیر آفتاب ایستادم که یکدفعه پیرمردی با لباس مرتب با چتر از راه رسید. آمد و کنارم ایستاد.
|
جمعه 29 بهمن 1395
|
|
|
چند روایت غمگین از یک آفتابپرست
|
آفتابپرست زبان دراز کرد و خورشید را بلعید. جهان شد تاریک. سیاهی و سیاهی. اما آفتابپرست شاد بود از اینکه حالا آفتاب را در درون خود داشت.
|
سه شنبه 26 بهمن 1395
|
|
|
تـعقیب
|
به پشت سرم نگاه میکنم. هنوز دارد دنبالم میکند. قدمهایم را تندتر میکنم. فایدهای ندارد. صدای خردشدن برگهای زیر پایش را میشنوم. باد سردی میآید. میلرزم.
|
جمعه 8 بهمن 1395
|
|
|
بشقابپرنده
|
روی زمین دراز کشیده بودم و به ستارههایی که در آسمان پخش بودند، نگاه میکردم. صدای غرغرهای پروانه میآمد: «رختخواب از این سفتتر پیدا نکرده بودن بهمون بدن؟»
|
پنجشنبه 9 دي 1395
|
|
|
دیکته
|
امیرعلی گوشهی اتاق کز کرده بود و با چشمهای از حدقه درآمده به پدر و مادرش که با هم جروبحث میکردند، نگاه میکرد. این کار هرشبشان بود.
|
جمعه 3 دي 1395
|
|
|
یو یو
|
دیگه هم دنبالم نیا... دیگه هم زنگ خونهمون رو نزن. خیلی هم پسر بدی هستی!
|
يکشنبه 14 آذر 1395
|
|
|
تمشک
|
تمشکها برق میزدند! مامانبزرگ به تمشکها نگاه کرد و لبخند زد. پرستار در زد و گفت: «خانوم مثه اینکه سر حال اومدین؟!» خندهی مامانبزرگ گشادتر شد. تمشکها را گذاشت روی میز کناریاش. پرستار پردهها را کنار زد.
|
جمعه 14 آبان 1395
|
|
|
جنگ و صلح
|
خانم اردک لنگ های حمام روی طنابی که عنکبوت بافته بود پهن می کند تا خشک شوند. خاله خرسه با توله هایش عرق ریزان به خانم اردک می رسد و می گوید:
|
چهارشنبه 24 شهريور 1395
|
|
|
|
|