|
|
گربه پرافاده
|
یکی بود، یکی نبود. یک گربه ای بود که خیلی ناز و افاده داشت. دلش میخواست خودش را یک حیوان مهم و بزرگ نشان بدهد و همه از او تعریف کنند. یکی از روزها که گربه مشغول گردش بود. از زبان یکی از حیوانات شنید که میگفت:
|
پنجشنبه 29 مرداد 1394
|
|
|
باغ گلابی
|
حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مشنعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.
|
دوشنبه 19 مرداد 1394
|
|
|
داستان زیبای اتحاد کبوتران
|
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی میکردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان میرفت و تورش را روی زمین پهن میکرد و وقتی پرندهای روی تور مینشست آن را شکار میکرد.
|
پنجشنبه 8 مرداد 1394
|
|
|
خیاط هم کوزه افتاد
|
در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .
|
پنجشنبه 1 مرداد 1394
|
|
|
چشمه ي سحرآميز
|
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آميز رسید.
|
چهارشنبه 24 تير 1394
|
|
|
تدبیر زاغ
|
زاغي در ميان كوه، بر بالاي درختي خانه داشت. در آن حوالي، سوراخ ماري بود. هرگاه كه زاغ بچه مي آورد، مار آن را ميخورد.
|
چهارشنبه 10 تير 1394
|
|
|
گربههای نادان
|
گربه ی خاکستری گفت: من می خوام از درخت بالا برم و یک پرنده شکار کنم.
|
جمعه 5 تير 1394
|
|
|
موش تنها
|
آقا موشه با احتیاط جلو رفت، برگها را كنار زد و دید یك جوجه پرندهی كوچك روی زمین افتاده و ناله میكند.
|
يکشنبه 10 خرداد 1394
|
|
|
کودکان زرافه ای که گم شده بود
|
زرّافه صبح كه از خواب بيدار شد، ديد نه خودش هست، نه پاهاي درازش، نه گردن و شكمش و نه چشمهاي درشتش. ترسيد. گلويش انداز ه ى يك فندق بغض كرد. دويد بيرون. بدو بدو دنبال خودش گشت.
|
چهارشنبه 30 ارديبهشت 1394
|
|
|
جوجه اردک
|
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام .
|
چهارشنبه 16 ارديبهشت 1394
|
|
|
|
|