ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : دوشنبه 8 خرداد 1402
دوشنبه 8 خرداد 1402
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
 قصه ها
کلمه کلیدی
:
از
calendar
تا
calendar
جستجو

دو مرغ عشق

دو مرغ عشق تنهاییِ شاهزاده باد کرده بود و شده بود اندازه‌ی یک کاخ. حتی بزرگ‌تر از کاخ. شاهزاده به روزهایی فکر کرد که تنهایی‌اش اندازه‌ی یک کدوتنبل هم نبود. پیش خودش خیال کرد کاش مرغ‌عشق بود. مرغ‌عشقِ عاشقی که جفتی داشت.
شنبه 20 شهريور 1395

من خونه نیستم

من خونه نیستم آن‌روز برعکس همیشه، بعد از شنیدن صدای زنگ مدرسه، عجله‌ای برای رفتن نداشتم. عجله‌ای برای جمع‌کردن کتاب‌ها و دویدن سمت در و رسیدن به بچه‌های محله و کُری‌خواندن برای گل‌کوچک نداشتم.
شنبه 30 مرداد 1395

بابام ملوان می‌شود

بابام ملوان می‌شود وقتی بابام کوچک بود، نزدیک ظهرِ یک روز بهار، با چشم‌های بیرون‌زده و دهان باز جلوی تلویزیون ایستاده بود و دستش را گرفته بود جلوی چشم جوجه‌کوچولوش و هی خودش را به چپ و راست تکان می‌داد و بالا و پایین می‌پرید.
پنجشنبه 14 مرداد 1395

کاغذ شکلاتم را کجا بیندازم ؟

کاغذ شکلاتم را کجا بیندازم ؟ دوچرخه‌ام را گوشه‌ی حیاط رها می‌کنم و به دنبال دایی‌محمود، که تازه از راه رسیده، وارد خانه می‌شوم. بی‌بی با قدم‌های سنگینش گل‌های قالی را له می‌کند و می‌گوید: «آخه آدم شب خواستگاری‌اش این‌قدر دیر می‌آد خونه؟!»
شنبه 12 تير 1395

روباه و گنجشک

روباه و گنجشک یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌كردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود...
پنجشنبه 16 ارديبهشت 1395

مادربزرگ و تاج قرمزی

مادربزرگ و تاج قرمزی از کنار درخت انگور جلوی در که شاخه‌های بلندش از دیوار بالا آمده رد می‌شوم. دوتا از مرغ‌های مادربزرگ توی باغچه‌ دنبال دانه می‌گردند. جای خروس مادربزرگ خالی است. مادربزرگ روی موکتی که کف حیاط پهن کرده نشسته و برنج پاک می‌کند.
دوشنبه 17 اسفند 1394

تولد لاک پشت ها

تولد لاک پشت ها سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت...
چهارشنبه 5 اسفند 1394

کپلی در جنگل اسرارآمیز

کپلی در جنگل اسرارآمیز یکی بود، یکی نبود …
چهارشنبه 21 بهمن 1394

موش بازیگوش و آینه

موش بازیگوش و آینه یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.
پنجشنبه 17 دي 1394

خرگوش با هوش

خرگوش با هوش در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد .
پنجشنبه 17 دي 1394