ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : جمعه 14 آبان 1395     |     کد : 108240

تمشک

تمشک‌ها برق می‌زدند! مامان‌بزرگ به تمشک‌ها نگاه کرد و لبخند زد. پرستار در زد و گفت: «خانوم مثه این‌که سر حال اومدین؟!» خند‌ه‌ی مامان‌بزرگ گشادتر شد. تمشک‌ها را گذاشت روی میز کنار‌‌‌ی‌اش. پرستار پرده‌ها را کنار زد.

تمشک‌ها برق می‌زدند! مامان‌بزرگ به تمشک‌ها نگاه کرد و لبخند زد. پرستار در زد و گفت: «خانوم مثه این‌که سر حال اومدین؟!» خند‌ه‌ی مامان‌بزرگ گشادتر شد. تمشک‌ها را گذاشت روی میز کنار‌‌‌ی‌اش. پرستار پرده‌ها را کنار زد.

***

مشغول کشیدن نقاشی بود که مامان وارد اتاق شد و به نقاشی‌اش نگاه کرد؛ به چهره‌های خندانی که کشیده بود.

- چه نقاشی قشنگی! حاضر شو بریم باغ. اون‌جا می‌تونی تمومش کنی.

با مداد‌رنگی‌هايش رفت توي ماشین. مامان سوار شد و راه افتاد. پشت سر هم پرسید: «از کدوم درخت میوه بچینم؟ به نظرت تمشک‌ها رسیدن؟ می‌شه من بچینمشون؟» مامان کمي مکث کرد و سرش را به نشانه‌ي تأیید تکان داد. خوشحال شد. کم پیش مي‌آمد مامان از این اجازه‌ها به او بدهد.

به باغ که رسیدند، وسایلش را گذاشت روی میز. مامان گفت: «تا تو نقاشی‌ات‌ رو تموم کنی...» پرید وسط حرفش: «اول تمشک!» مامان خندید. خنده‌ي مامان قشنگ بود. از وقتی که مامان‌بزرگ مریض شده بود، کم‌تر می‌خندید.

سیاهی و قرمزی تمشک‌ها با برگ‌هاي آن قشنگ بود. یکی‌یکی چیدشان. حواسش بود خیلی فشارشان ندهد که له نشوند. تو فکر مامان‌بزرگ بود. تمشک خيلي دوست داشت.

مامان‌بزرگ یادش داده بود چه‌طوری تمشک بچیند. می‌گفت: «خدا خیلی باسلیقه‌‌ست! ببین میوه‌هاش چه‌قدر خوشگله!» تا به خودش آمد، تمشک‌ها توي سبد بودند! مامان آن‌طرف داشت گیلاس می‌چید.

دست‌هايش را شست و برگشت سر نقاشی. مامان‌بزرگ را کشید که دستش را گرفته بود. می‌خندید و نیازی به ویلچر نداشت. مامان با سبد گیلاس‌ها نزدیک شد. نگاه به نقاشی انداخت و بعد به دخترش.

- من رو می‌بری پیش مامان‌بزرگ؟ می‌خوام براش تمشک ببرم.

چین و چروک‌های پیشونی مامان رفت.

از پله‌های بیمارستان بالا رفتند. منتظر بود تا حرف‌های مامان با پرستار تمام شود. پرستار نگاهش کرد و گفت: «سلام نسیم کوچولو! می‌دونی مامان‌بزرگت خیلی دوستت داره؟» با‌عجله سرش را تکان داد. پرستار رو به مامان گفت: «هرروز عکسش رو نگاه می‌کنه!»

بالأخره به در اتاق مامان‌بزرگ رسیدند. مامان‌بزرگ به در نگاه می‌کرد. سرمش تموم شده بود و گره روسری‌اش شل بود. انگار منتظر یکی بود تا از تنهایی درش بیاورد.

تمشک‌ها برق می‌زدند! مامان‌بزرگ به تمشک‌ها نگاه کرد و لبخند زد! پرستار در زد و گفت: «خانوم مثه این‌که سر حال اومدین؟!» خند‌ه‌ي مامان‌بزرگ گشادتر شد. تمشک‌ها را گذاشت روي میز کنار‌‌‌ی‌اش. پرستار پرده‌ها را  کنار زد.

 


نوشته شده در   جمعه 14 آبان 1395  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode