ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403
پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1390     |     کد : 18681

بخشداري كه با فقرا مي‌نشست با شهدا همنشين شد

هيچ وقت نديدم پشت ميز بنشيند. يك قلم و كاغذ دستش بود و احتياجات مردم را در هر جايي كه بود، مي‌نوشت مي‌گفت: من را بخشدار صدا نزنيد، من برادر كوچك‌تر شما هستم به من بگوييد ناصر، برادر فولادي .

 هيچ وقت نديدم پشت ميز بنشيند. يك قلم و كاغذ دستش بود و احتياجات مردم را در هر جايي كه بود، مي‌نوشت مي‌گفت: من را بخشدار صدا نزنيد، من برادر كوچك‌تر شما هستم به من بگوييد ناصر، برادر فولادي .

به گزلرش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، در هر گوشه از شهرمان تصويري است از مرداني كه روزگاري در ميان ما بوده‌اند و حالا ما حسرت به دل مانده‌ايم تا فقط كمي بيش‌تر آنها را بشناسيم. «شهيد ناصر فولادي» از همان هايي است كه حتي حسرت با هم بودن را بر دل خيلي‌ها نشاند و زودتر از آن كه فكرش را بكنيم راه آسمان را پيش گرفت.
سردار شهيد ناصر فولادي، از « دانشجويان مسلمان پيرو خط امام»، مسئول تربيت بدني سپاه منطقه 6 كشور و بخشدار جباليارز، از مناطق محروم جنوب استان كرمان بود كه در عمليات بيت المقدس ساعاتي پس از فتح الفتوح رزمندگان جبهه اسلام، به شهادت رسيد.
«نسال الله منازل الشهدا»

***

مادر هر روز سوره محمد را مي‌خواند و مي‌گفت: وقتي بچه‌ام به دنيا بيايد و بزرگ شود، با تقوا مي‌شود. سوره يوسف را هم به سيب مي‌خواند و مي‌خورد تا چهره زيبايي داشته باشد. ناصر هم زيبا بود، هم با تقوا.

***

پنج ساله بود كه رفت مكتب خانه تا قرآن ياد بگيرد. همان موقع شروع كرد به نماز خواندن و جزء آخر قرآن را هم حفظ كرد. معلمش مي‌گفت: خيلي وقت‌ها ظرف غذايش را در مي‌آورد، پيش چند نفر از بچه‌هايي كه با خودشان غذا نياورده‌اند، مي‌نشيند و همان غذايي كم را با آنها مي‌خورند.

***

مادر اصرار داشت كه به دبيرستان برود، رشته رياضي بخواند و مهندس بشود. نمي‌خواست روي حرف مادر حرفي زده باشد. رفت دبيرستان رشته رياضي خواند و در رشته مهندسي متالوژي دانشگاه صنعتي شريف تهران قبول شد؛ همان چيزي كه مادر دوست داشت.

***

خيابان خيلي شلوغ بود. جمعيت به صفوف سربازهاي رژيم كه خيابان را بسته بودند، رسيد و همان جا متوقف شد يك جرقه كافي بود تا آتش خشم مردم صفوف سربازها را در هم بشكند. ناصر رفت روي يك ماشين كه وسط مردم بود و رو به سربازها فرياد زد: سينه من آماج گلوله‌هاي شماست...

***

سرش را تراشيد بود پرسيدم، چرا سرت را ترشيده‌اي؟ گفت: امام دستور دادند سربازها از پادگان‌ها فرار كنند دژبان ها هم سربازهايي را كه از پادگان فرار مي‌كنند، بازداشت مي‌كنند حالا اگر جوان‌ها سرهايشان را بتراشند، تشخيص سربازها براي دژپان ها سخت مي‌شود.

***

رفتيم كوه، بين راه بوديم كه وقت نماز شد. گفت: بايد همين جا بايستيم و چون آب نيست، تيمم كنيم و نماز بخوانيم. اما بچه‌ها مي‌گفتند تا چند ساعت ديگر ادامه بدهيم تا به جايي برسيم كه آب باشد، بعد وضو بگيريم و نماز بخوانيم.
وقتي ناصر اصرار بچه‌ها را ديد، گفت: شما مطمئن هستيد كه به آب مي‌رسيد؟ اگر شما مطمئنيد من نماز را بعدا مي‌خوانم اگر نه، بگذاريد همين جا نماز بخوانم.

***

به عنوان بخشدار معرفي شده بود ولي ما نمي‌دانستيم. وقتي آمد توي بخشداري، مثل يك ارباب رجوع يك گوشه نشست. چاي كه خورد، يكي از همكاران پرسيد: خب! شما چه كار داريد؟
گفت: من برادر كوچك شما هستم. از استانداري معرفي شده‌ام تا با شما همكاري كنم.

***

هيچ وقت نديدم پشت ميز بنشيند. يك قلم و كاغذ دستش بود و احتياجات مردم را در هر جايي كه بود، مي‌نوشت مي‌گفت: من را بخشدار صدا نزنيد، من برادر كوچك‌تر شما هستم به من بگوييد ناصر، برادر فولادي .

***

براي اتمام ساختمان بخشداري به سيمان نياز داشتيم. يك روز دو كاميون سيمان به بخشداري آوردند، ولي كارگر نداشتيم تا سيمان‌ها را خالي كنيم. ناصر دست به كار شد و شروع كرد به خالي كردن كيسه‌هاي سيمان. وقتي دو كيسه سيمان روي شانه‌هايشان گذاشت، يكي از راننده‌ها پرسيد: اين كارگر كيه كه اين قدر خوب كار مي‌كند؟
گفتم: بخشدار منطقه!

***

چند نفر از روستايي‌ها با پاي برهنه كنار جاده ايستاده بودند. ناصر كه پشت فرمان ماشين نشسته بود، كنارشان ايستاد و سوارشان كرد تا به مقصد برساندشان، از محلي كه بايد پياده شان مي‌كرد، گذشتيم. روستايي ها كه خيال مي‌كردند ما قصد اذيت كردنشان را داريم، شروع كردند به بد و بيراه گفتن و حفش دادن به ناصر.
برگشت و آن‌ها را در جايي كه مي‌خواستند، پياد كرد كمي آن طرف تر، ايستاد و شروع كرد به گريه كردن.
پرسيدم چي شده؟ از اين كه جلوي من بهت فحش دادند، ناراحتي؟
اشك‌هايش را پاك كرد و گفت: نه! از اين ناراحتم كه در ايران چنين افراد محرومي داريم. من فحش‌هاي اين‌ها را به جان مي‌خرم و از خدا مي‌خواهم به من توفيق دهد تا در خدمت مردم محروم باشيم.

***

بالا رفتن از كوه، هم پاي ناصر، برايم خيلي مشكل بود. سختي مسير از يك طرف، سردي شديد هوا از طرف ديگر، و به همه اين‌ها بايد سرعت و چالاكي ناصر را هم اضافه مي‌كردم و از كوه بالا مي‌رفتم وقتي بالاي كوه رسيديم ناصر گفت: مشكلات دنيا هم همينطوري هستند؛ در نگاه اول خيلي بزرگ به نظر مي‌آيند ولي وقتي باهاشان دست و پنجه نرم كني، مي‌بيني خيلي هم بزرگ نيستند.

***

داشتم گندم درو مي‌كردم. آقاي بخشدار آمد به طرفم، دستم را گرفت و من را به طرف خودش كشيد. دستم را بوسيد و گفت: من بايد دست تو را روي چشم‌هايم بگذارم. به گفته پيامبر، دستي كه زحمت مي‌كشد، نمي‌سوزد.

***

قرار بود يك جاده ده كيلومتري را با پاي پياده طي كنيم. گفتم: آقاي فولادي راه زياد است توانش را داريد كه بيايد؟
گفت: بله! من بايد به كارهاي مردم رسيدگي كنم، خدا اين مسئوليت را بر گردن من گذاشته و من هم بايد انجامش دهم.

***

ساعت‌ها در يك راه صعب العبور پياده روي كرديم تا به يك روستا رسيديم، رفت وسط مردم روستا و به كار همه رسيدگي كرد. يكي از اهالي روستا جلو آمد و از ناصر خواست كه برايش كاري انجام بدهد، ولي انجام آن كار در توانش نبود.
يك گوشه نشسته بود و گريه مي‌كرد، گفتم آقا ناصر! چي شده؟ چرا ناراحتي؟
سرش را بالا آورد و با چشم‌هاي خيس گفت: من نمي‌توانم خواسته اين مرد را برآورده كنم. گريه‌ام براي اين است كه در برابر خواسته اين بنده خدا ناتوانم.

***

از يك روستاي دورافتاده، خودش را به بخشداري منطقه رسانده بود تا ناصر را ببيند و مشكلش را به او بگويد. وقتي از بخشداري رفت بيرون ناصر گفت: مي‌خواهم بروم به روستايي كه اين بنده خدا مي‌گفت تا وضع زندگي‌اش را ببينم.
گفتم: آقا ناصر! بايد سي كيلومتر پياده برويم تا به روستا برسيم اشكالي ندارد؟
گفت: نه! چه اشكالي دارد؟
پياده رفت توي روستا مشكل اهالي را از نزديك ديد و از هيچ خدمتي فروگذار نكرد.

***

تعدادي از مردم روستاهاي منطقه به بخشداري شكايت كرده بودند كه آب منطقه تأمين نيست و بخشداري بايد يك نفر را به عنوان مسئول مستقيم آب تعيين كند. ساعت هفت شب توي بخشداري جلسه گذاشت و از بين مردمي كه به بخشداري آمده بودند فقيرترينشان را به عنوان مسئول تقسيم آب انتخاب كرد. مردم وقتي ديدند ناصر يك مرد فقير را انتخاب كرده زدند زير خنده و او را مسخره كردند رو كرد به مردم و گفت: آقايان! حكومت، حكومت مستضعفين است. براي همين مردم هم است كه انقلاب شده.

***

پيرمرد رفت پيش ناصر و از اوضاع بد مالي‌اش تعريف كرد. وقتي حرف هايش تمام شد ناصر رفت پيش سرايدار بخشداري و مقداري پول به او داد و گفت: اين پول را بگير و به آن پيرمرد بده. در ضمن بهش نگويي كه من پول را داده‌ام. اگر بگويي دوستي‌ام را باهات قطع مي‌كنم.

**

شش كيلو قند و يك بسته چاي خريد و با هم راه افتاديم به طرف خانه يكي از فقيرترين اهالي منطقه. نزديك خانه كه رسيديم گفت:‌برو قند و چاي را بده به صاحب اين خانه.
گفتم: آقا بهش بگويم اينها از طرف بخشدار است؟
گفت: نه اصلا!

***

از يك روستاي دورافتاده آمده بود كه از بخشداري آرد بگيرد، اما بهش نداده بودند. ناصر كه از موضوع باخبر شد رفت وبا پول خودش يك كيسه آرد خريد گذاشت توي ماشين و به طرف روستاي آن بنده خدا راه افتاد. خودش كيسه آرد را از توي ماشين پايين گذاشت و گفت:‌ من از اينجا مي‌روم تا وقتي نرفتم و دور نشدم در خانه را نزن.

***

راننده يك خودروي عبوري به گوسفند يك روستايي زده بود و گوسفند را كشته بود. صاحب گوسفند مي‌گفت: قيمت گوسفند دوهزار تومان است و راننده بايد بپردازد. راننده هم گريه زاري مي‌كرد و قسم مي‌خورد كه چنين پولي ندارد. ناصر با فاصله زياد از محلي كه راننده و صاحب گوسفند ايستاده بودند ماشين را نگه داشت رو كرد به حاج مالك سرايدار بخشداري و گفت:‌ پانصد تومان به من قرض مي‌دهي؟
بعد هم 1500 تومان از جيبش درآورد داد به حاج مالك و گفت: اين دوهزار تومان را به صاحب گوسفند بده تا راننده ماشين را رها كند.
سرايدار گفت: آقا! بهش بگويم اين پول را بخشدار داده؟ گفت: نه اگر بگويي، بي‌اجرم كردي.

***

پيرزن كه به خاطر زمين با همسايه‌اش دعوا كرده بود، با عصبانيت آمد توي بخشداري و رو به ناصر گفت: تو اينجا چه كاره‌اي؟ مي‌داني اينجا چي به سر ما مي‌آيد؟ ناصر با آرامش گفت: آرام باشيد! بفرماييد بنشينيد تا به شكايتتان رسيدگي كنم.
خوب به حرف‌هايش گوش كرد و بعد هم يك نفر را مأمور رسيدگي به مشكل پيرزن كرد. پيرزن كه از بخشداري رفت بيرون دنبالش رفتم و گفتم: چطور به خودتان اجازه داديد با بخشدار اين طوري برخورد كنيد؟ اگر كس ديگري جاي آقاي فولادي بود حتما عصباني مي شد.
گفت: به خدا اگر مشكلاتم حل نشود و حتي زمينم را همسايه ام بگيرد برايم مهم نيست وقتي با بخشدار رو به رو شدم و اخلاقش را ديدم مشكلاتم حل شد.

***

خادم مسجد گفت: هر وقت آقاي فولادي را مي‌بينم دلم مي‌خواهد صورتش را ببوسم.
گفتم: چرا؟
گفت:‌ براي اينكه هميشه مي‌آيد توي مسجد، اول مسجد را جارو مي‌كند و حياط را آب مي‌پاشد بعد هم نمازش را اول وقت مي‌خواند.
خيلي با هم صميمي بوديم يك روز كه با هم بوديم شروع كرد به گفتن ثواب نماز شب و اينكه چقدر فايده دارد. همين طور كه داشت صحبت مي‌كرد گفت: چيزي بهت مي‌گويم ولي ازت مي‌خواهم با هيچكس درباره اين موضوع صحبت نكني. من وقتي نماز شب مي‌خوانم مسائلي بهم الهام مي‌شود كه روز بعد با آنها روبه‌رو مي‌شوم.

***

رفتم بخشداري تا ببينمش ولي آنجا نبود. گفتم:‌ آقاي فولادي كجا رفته است؟
پاسخ دادند: با قاطر به يكي از روستاهاي اطراف رفته. ديگر بايد برگردد.
دو ساعت بعد ناصر با لباس كار و پوتين آمد توي بخشداري. هوا خيلي خراب بود و رفت و آمد در منطقه هم آنقدر مشكل بود كه كسي حاضر نشده بود به آن روستا برود. ناصر رفته بود به روستا تا چند كيلو قند را به دست روستاييان برساند.

***

آمد خواستگاري‌ام. وقتي دو نفري نشستيم كه درباره آينده با هم صحبت كنيم گفت: ممكن است پس از ازدواج بروم جبهه. تنها تقاضايم از شما اين است كه مانع جبهه رفتنم نشويد.
نه از دانشگاه رفتنش گفت و نه از بخشدار بودنش. گفت: من مي‌خواهم بروم توي سپاه خدمت كنم بايد با حقوق كم سپاه زندگي كنيم.

***

براي اشتباهاتي كه ممكن بود انجام بدهد مجازات در نظر گرفته بود و آنها را در يك دفتر يادداشت كرده بود؛
غيبت: معذرت خواهي از شخص غيبت شده، واريز مبلغي پول به حساب 100 حضرت امام، چند صبح اقامه نماز جماعت صبح در مسجد جامع.

***

راننده تاكسي مقداري از ميسر را كه طي كرد يك گوشه نگه داشت و گفت: من نمي‌توانم شما را به مقصد برسانم شما بايد همين جا پياده شويد.
من از برخورد راننده تاكسي خيلي ناراحت شدم ولي ناصر از راننده تشكر كرد و پياده شد. گفتم: چرا به راننده اعتراض نكردي؟
خنديد و گفت: لباس سپاه تنم بود. اگر با راننده برخورد مي‌كردم باعث مي‌شد مردم از نيروهاي سپاه برداشت بدي كنند ما در برابر اين لباس مسئوليم.

***

تصميم گرفتيم حلقه‌هاي ازدواجمان را به جبهه هديه كنيم. وقتي رفتيم جلوي مسجد جامع، صندوق جمع آوري كمك‌هاي مردم به جبهه آنجا بود، ولي كسي كنارش نبود ناصر رفت طرف صندوق حلقه‌ها را گذاشت كنار آن و بلافاصله از آنجا دور شد. پرسيدم چرا حلقه‌ها را گذاشتي و آمدي؟ چرا تحويل مسئول صندوق ندادي؟ با جديت گفت: ريا مي‌شد.

***

نماز مي‌خواند و گريه مي‌كرد. نمازش كه تمام شد رفتم كنارش و گفتم: چقدر گريه مي‌كني؟ بس است ديگر. دوباره اشك از چشم‌هايش جاري شد. گفت: كاش خبر داشتي و مي‌دانستي توي جبهه‌ها چه خبر است و بچه‌ها چه طوري فعاليت مي‌كنند، آن وقت ما راحت اينجا نشسته‌ايم و...
اشك مجالش نداد ادامه حرفش را بزند.

***

اطراف مسجد جامع آنقدر شلوغ بود كه نمي شد با ماشين به آنجا نزديك شد. تعداد زيادي از اسراي عراقي را نزديك مسجد جامع نشانده بودند. ناصر از توي يك وانت كه گوشه خيابان بود هندوانه برمي‌داشت مي بريد و مي‌داد به تك تك عراقي‌ها تا توي گرما اذيت نشوند.

***

«علي آقا ماهاني» را صدا كرد و خواست از چادر بيايد بيرون. علي آقا را برد يك گوشه و گفت: من مي‌خواهم وصيت كنم.
ماهاني گفت: جدا داري مي‌روي؟
گفت:‌ بله! رفتني‌ام. مي‌خواهم وصيت كنم.
دو سه ساعت درباره تك تك شهدا صحبت كرد و مرتب مي‌گفت: من گناهكارم، لياقت شهادت ندارم.
گفت:‌ همسرم خواب ديده من توي يك جشن بزرگ شربت و شيريني پخش مي‌كردم. شك ندارم كه اين دفعه خدا بهم پاداش مي‌دهد.
هركدام از بچه‌ها را كه مي‌ديد مي‌گفت: دعا كنيد سفر آخرم باشد.

***

پرسيد: مادر دوست داري من چه طوري شهيد بشوم؟
گفت: من چه مي‌دانم كه تو دوست داري چطوري شهيد بشوي؟
ناصر گفت: دوست دارم فوري شهيد نشوم؛ چند ساعت توي خون خودم بغلطم و درد بكشم تا سختي و رنج جانبازان را هم درك كنم.

***

خمپاره كه آمد يازده تركش به بدنش نشست. وقتي رساندنش به بيمارستان، داشت ذكر مي گفت: يا حجت‌بن الحسن (عج) ...


*احمد ايزدي



نوشته شده در   چهارشنبه 7 ارديبهشت 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode