ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403
پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1390     |     کد : 18637

روايت مهدي چمران از آخرين سفر و شهادت حجت‌الاسلام «شاه‌آبادي»

آخرين نماز جماعت ما با شهيد شاه‌آبادي بود. چيزي كه هيچگاه فراموش نمي‌كنم دعاي او در آخرين سجده نماز بود كه گفت «اللهم اني اسئلك أن تجعل وفاتي قتلاً في سبيلك تحت راية نبيك و اوليائك» و چقدر اين دعا زود مستجاب شد.

 آخرين نماز جماعت ما با شهيد شاه‌آبادي بود. چيزي كه هيچگاه فراموش نمي‌كنم دعاي او در آخرين سجده نماز بود كه گفت «اللهم اني اسئلك أن تجعل وفاتي قتلاً في سبيلك تحت راية نبيك و اوليائك» و چقدر اين دعا زود مستجاب شد.

به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا»، «مهدي چمران» رييس شوراي تهران و همرزم شهيد حجت‌الاسلام والمسلمين مهدي شاه‌آبادي كه در لحظه شهادت اين شهيد بزرگوار همراهش بوده است، در وصف عروج اين سالك لقاء‌الله اظهار داشت: يكي از مصاديق تحرك و پركاري شهيد حجت‌الاسلام شاه‌آبادي، همين حضورش در جبهه‌هاي جنگ بود كه با وجود مسئوليت‌هاي مختلف از جمله نمايندگي مجلس، مشتاقانه از كوچك‌ترين فرصت‌ها براي حضور در كنار رزمندگان استفاده مي‌كرد.
اين شهيد بزرگوار پس از اطلاع از برنامه سفر ما، ابراز تمايل كرد كه در اين سفر حضور داشته باشد و به همين منظور به اتفاق يكي دو نفر از دوستان صميمي و همچنين يكي از فرزندانشان عازم سفر شدند. ايشان مقداري دير به فرودگاه رسيدند و در واقع، هواپيما روي باند بود كه ايشان رسيد. به هر حال با تلاشي كه صورت گرفت، هواپيما متوقف شد و حجت‌الاسلام شاه‌آبادي به اتفاق فرزند و دوستانشان سوار هواپيما شدند و به مقصد اهواز پرواز كرديم.

* اهتمام شهيد شاه‌آبادي به استفاده از وقت

به اهواز كه رسيديم، يادم هست نخستين جمله‌اي كه گفتند اين بود كه «از هر لحظه و دقيقه وقتمان بايد به خوبي استفاده كنيم. حتي اگر شد از يك كلانتري هم بازديد كنيم، نبايد اجازه دهيم وقتمان تلف شود». به برادران تبليغات هم كه در اهواز مستقر بودند، همين جمله را گفتند و از آنها خواستند كه به اصطلاح برنامه پري را برايشان در نظر بگيرند كه هيچ وقت خالي و تلف شده‌اي، نداشته باشد.
بعد از ظهر روزي كه رسيديم، بازديدي از يكي از وسائل و ادوات نظامي داشتيم كه قرار بود يا تغييراتي روي آن انجام شود يا اساساً خودمان چيزي مشابه آن بسازيم. در طول مسير، هرجا كه با رزمندگان برخورد مي‌كردند و هر جا كه گروهي از آنان متمركز بودند، با تبسمي دلنشين به سراغ آنان رفته و با روحيه‌اي شاد به روبوسي و صحبت با آنها مي‌پرداختند و طراوت و شادابي را برايشان به ارمغان مي‌برد.

* علاقه و ارادت شهيد شاه‌آبادي به رزمندگان

آن شب در پادگان شهيد بهشتي اهواز، نماز مغرب و عشا را به جماعت اقامه كرديم و پس از نماز نيز، ايشان به سخنراني پرداختند. بعد از اتمام سخنراني، رزمندگان و بسيجيان براي مصافحه و روبوسي با ايشان هجوم آوردند به گونه‌اي كه برادراني كه آنجا مهماندار بودند، سعي مي‌كردند افراد را قدري از ايشان دور كنند، تا شهيد شاه‌آبادي اذيت نشوند، اما رزمندگان دست بردار نبودند و من مي‌ديدم كه حتي گردن ايشان را به طرف خودشان مي‌كشيدند تا ببوسند و آن برادران فرياد مي‌زدند «بابا گردن ايشان را كنديد!» و ايشان مي‌گفت «گردن كه ارزشي ندارد؛ جانم متعلق به اين عزيزان است. بگذاريد بيايند تا من آنها را ببوسم».
بعد از سخنراني، به محل اسقرار دوستان تبليغات جبهه و جنگ برگشتيم و قرار شد صبح زود عازم جزيره مجنون شويم. البته به خاطر وضعيت خاصي كه آن روزها جزيره داشت، برادران سعي داشتند ايشان را از اين بازديد منع كنند ولي شهيد شاه آبادي به شدت اصرار داشتند كه براي بازديد و ديدار با رزمندگان همراه ما بيايند. در هرحال به اتفاق ايشان و فرزندشان و همچنين دو سه نفر از دوستان مسجدي شهيد و نيز يكي از نمايندگان زاهدان در مجلس، صبح زود حركت كرديم.
قبل از اينكه به جزيره مجنون برسيم، سر راهمان قرارگاه لشكر 92 زرهي خوزستان قرار داشت. جانشين لشكر، افسري بسيار شجاع و متدين به نام «سرتيپ اقارب‌پرست» بود كه او هم در همان جزيره مجنون به درجه رفيع شهادت نايل گشت. وي از روزهاي آغازين حصر آبادان تا زمان آزادي اين شهر آنجا ماند و با تجهيز گردان تانك المهدي به مقابله با دشمن پرداخت. من پيشنهاد كردم ملاقاتي هم با اين فرمانده شجاع داشته باشيم و ايشان نيز مشتاقانه پذيرفت و به ديدار وي رفتيم. مدتي نشستيم و صحبت كرديم و اتفاقاً آن عزيز هم توصيه مي‌كرد كه به جزيره نرويم اما اساساً برنامه مهم و از پيش تعيين شده ما بازديد از جزيره بود.
به هرحال پس از آن ديدار كوتاه، به طرف جزيره به راه افتاديم تا به پل رسيديم و با ماشين از روي پل شناور ادامه مسير داديم. از زماني كه سوار اتوبوس شديم شهيد شاه‌آبادي شروع كردند به تعريف خاطرات زمان دستگيري خودشان توسط ساواك و ايام زندان و اتفاقات تلخ و شيرين آن روزها؛ و به قدري با ذكر جزئيات به بيان خاطرات مي‌پرداختند كه فرزندشان مي‌گفت بسياري از اين موارد را براي نخستين بار است كه از زبان پدر مي‌شنود.

* دلش مي‌خواست جلوي ماشين بنشيند تا رزمندگان را بهتر ببيند

ايشان روي پل هم همين خاطره‌گويي را ادامه دادند. اين پل از قطعات متعددي ساخته شده بود و همين باعث مي‌شد به هنگام عبور از روي آن، صداي خاصي به گوش برسد كه شهيد شاه‌آبادي آن را به صداي حركت قطار روي ريل تشبيه مي‌كرد. بسيار شاداب و با طراوت با همراهان شوخي مي‌كردند و حتي مي‌گفتند «دلم مي‌خواست از همين جا مي‌پريدم توي آب و شنا مي‌كرديم!» ايشان دوست داشتند همواره جلوي ماشين بنشينند تا بتوانند به خوبي رزمندگان را ببينند و برايشان دست تكان دهند و به اصطلاح حال و احوال كنند. آن موقع هم به همين صورت جلوي ماشين نشسته بودند و به رزمندگان «خسته نباشيد» مي‌گفتند.
به هرحال از پل گذشتيم و به جزيره رسيديم. شروع كرديم به بازديد از جزيره و جاده خاكي در دست احداث و قرارگاه‌هاي مختلف، تا اينكه ظهر شد و براي اقامه نماز به يكي از قرارگاه‌ها رفتيم. سنگر نسبتاً بزرگي آنجا بود كه گنجايش حدود بيست نفر را داشت. يكي از همراهان كه مسئول تبليغات بود اذان گفت و در همان سنگر به اقامه نماز پرداختيم. يادم هست كه مكبر، تكبيرهاي نماز را در بلندگو مي‌گفت كه شهيد شاه آبادي به وي گفت «چه اصراري هست كه در اين فضاي كوچك هم از بلندگو استفاده شود؟ بيرون كه ديگر كسي نيست! اگر هم كسي هست كه نيازي به تكبير ندارد و ضرورتي براي استفاده از بلندگو نيست.»

* دعاي سجده آخرين نمازش طلب شهادت بود

در هر حال اين نماز جماعت، حال و هواي معنوي خاصي براي همه ما به همراه داشت به ويژه آنكه در آستانه سالروز شهادت امام موسي كاظم (ع) قرار داشتيم. چيزي كه من هيچگاه فراموش نمي‌كنم دعاي ايشان در آخرين سجده نماز است. دعا اين بود «اللهم اني اسئلك ان تجعل وفاتي قتلاً في سبيلك تحت رايه نبيك و اوليائك» از خداوند مي‌خواستند كه وفات ايشان را، كشته شدن در راه خدا و تحت لواي پيامبر و اولياي خدا قرار دهد؛ و اين دعا چقدر زود مستجاب شد! پس از اقامه نماز، ناهار مختصري در همان سنگر صرف شد و سپس بازديد از جزيره و قرارگاه‌ها و مكان‌هاي استقرار نيروهاي سپاه، ارتشي و بسيج را ادامه داديم.
يكي از مراكز مورد بازديد، يك سايت پدافند هوايي بود كه اتفاقاً يك روز قبل، يك هواپيماي عراقي را سرنگون كرده بود كه شهيد شاه آبادي آن عزيزان را مورد تقدير و تشويق قرار دادند. در طول مسير، هر جا كه رزمندگان مستقر بودند، ايشان به سمت سنگر آنها رفته و به احوالپرسي با رزمندگان مي‌پرداختند. از آنجايي كه شب جمعه بود، قرار گذاشته بوديم دعاي كميل را در دو نقطه از جزيره (با توجه به وسعت جزيره) برگزار كنيم. براي جمع بزرگتر شهيد شاه‌آبادي بروند و براي جمع كوچكتر، بنده و يكي ديگر از دوستان برويم. من ديدم به غروب آفتاب نزديك مي‌شويم و ممكن است دير شود.
پيشنهاد كردم سريعتر برگرديم تا اينكه شروع به خواندن دعاي كميل كرديم به حركت سريع خود ادامه داديم و به خاطر اين كه حركتمان سريعتر شود از ايشان خواستم عبايشان را به من بدهند تا راحت تر بتوانند بدوند كه ايشان هم پذيرفتند. من و ايشان در كنار همديگر و جلوتر از بقيه مي‌دويديم و ساير دوستان هم با فاصله‌هاي مختلفي پشت سر ما حركت مي‌كردند. يادم هست آن دو رزمنده‌اي هم كه با ما بودند مي‌گفتند زودتر برگرديد چون عراق به هنگام غروب اين جزيره را زير آتش مي‌گيرد؛ مخصوصاً حالا كه هواپيماي عراقي هم توسط رزمندگان ساقط شده است.
شايد حدود صد متر يا كمتر، از هواپيماي ساقط شده عراقي دور شده بوديم كه صداي انفجاري مهيب سكوت نيزار را شكست و دود غليظ سفيدي به هوا برخاست. با شنيدن صداي انفجار، بلافاصله همگي طبق معمول روي زمين دراز كشيديم.
مي‌شود گفت قبل از انفجار تقريباً متوجه هيچ صدايي نشديم تا بتوانيم قبل از انفجار درازكش كنيم. شهيد شاه آبادي هم به حالت درازكش روي زمين بودند تصور ما اين بود كه ايشان هم مانند بقيه افراد در اين حالت قرار گرفتند.

* شرح به خون غلتيدن پيكر شهيد برونسي

در هرحال گلوله توپ منفجر شد و از آنجائيكه دود برخاسته كمي سفيد رنگ به نظر مي‌رسيد، من نگران شيميايي بودن گلوله شدم چون در آن مقطع، عراق از سلاح شيميايي زياد استفاده مي كرد. ماسك و وسايل ضد شيميايي هم در ماشين بود و همراه نياورده بوديم. به همين دليل فرياد زدم به سمت مخالف جهت وزش باد حركت كنيد! بلند شديم كه بدويم، ديدم ايشان به همان شكل روي زمين خوابيده‌اند و بلند نمي‌شوند.
فرزند ايشان سريع خود را به كنار پدر رساند و ناگهان صداي فرياد و شيون فرزند را شنيدم كه با لفظ «آقاجون» ايشان را صدا مي‌كردند. اين مسئله باعث شد همگي خود را به ايشان برسانيم و دور ايشان جمع شويم. صحنه دردناكي بود. با مشاهده بدن خون‌آلود ايشان، بهت و حيرت و غم و اندوه سراسر وجودمان را فرا گرفت. صورت و بدنشان خونريزي شديدي داشت. تركش گلوله توپ به صورت ايشان اصابت كرده و به داخل سر و مغز رفته بود و گويا همين باعث شده بود كه در همان لحظات اوليه، روح بلندشان از جسم خاكي جدا شده و به سوي معبود پرواز كند.
البته تركش ديگري هم به پايشان اصابت كرده بود. سر ايشان را به دامن گرفتم. نمي‌توانستيم صبر كنيم و دست روي دست بگذاريم. خون به شدت فوران مي‌كرد. پارچه‌اي را به صورت ايشان بستم تا حتي الامكان از خونريزي بيشتر جلوگير شود. نمي‌خواستم و نمي‌توانستم قبول كنم كه فردي كه تا چند لحظه قبل با آن شور و هيجان و تحرك و شادابي و طراوت، به عنوان دوست و معلم در كنارمان بود، اينگونه از ميان ما پر كشيده و عروج خود را آغاز كرده باشد.
در هرحال جاي وقت تلف كردن و تعلل نبود. نبايد فرصت را از دست مي‌داديم. به سرعت ايشان را بر دوش گرفتيم و شروع به دويدن به سمت ماشين كرديم تا سريعتر ايشان را به درمانگاه يا بيمارستان برسانيم. اما آنقدر شوك وارد شده بود و آنقدر اين ضربه مهلك بود كه توان همه ما را گرفته بود. با وجود اينكه وزن بدن ايشان زياد نبود اما رمقي هم در جسم و جان ما نمانده بود.
زمين نيزار هم مردابي بود و اين مسئله حركت را مشكل‌تر مي‌كرد. پس از طي مسافتي، عباي ايشان را پهن كرديم و بدن مطهرشان را در عبا قرار داديم. به نوعي كه از عباي ايشان به عنوان برانكارد استفاده كرديم تا سرعتمان افزايش يابد. در همان لحظات گلوله ديگري هم شليك شد كه كمي دورتر از ما به زمين اصابت كرد و بحمدالله آسيبي به دوستان نرسيد. متأسفانه هوا هم تاريك شد و بر مشكلاتمان افزود. دقيقاً نمي‌دانستيم چگونه و به كدام سو بايد ادامه مسير بدهيم. هركدام از دوستان مسيري را پيشنهاد مي‌كرد.
غم و اندوه از يك سو و سرگرداني و سردرگمي از سوي ديگر، به شدت عرصه را بر ما تنگ كرده بود. بالاخره شليك كاتيوشا‌هاي كنار جاده به دادمان رسيد و سبب شد تا با اطمينان خاطر به سمت جاده حركت كنيم.
در طول مسير با فرياد الله اكبر، هم به خودمان روحيه و انرژي مي‌داديم و هم به نوعي درخواست كمك مي‌كرديم تا اگر كسي در آن نزديكي هست به كمكمان بيايد كه اتفاقاً دوستان واحد پدافند هوايي با شنيدن صداي انفجار گلوله توپ احساس خطر كرده بودند. وقتي به ما رسيدند، كمك كردند سريعتر به جاده برسيم. البته همين سريعتر رسيدن هم شايد بيش از نيم ساعت طول كشيد چرا كه در زمين گل‌آلود و مردابي نيزار، آن هم با آن حال زار ما به سختي مي‌شد بدويم و حركت كنيم.

* شهادت شاه‌آبادي شعله آتشي بر دل غمديده ما بود

در هرحال خود را به جاده و كنار ماشين رسانديم و بلافاصله به سمت سنگر درمانگاه و بهداري حركت كرديم. البته براي من تقريباً شهادت ايشان قطعي شده بود اما چون اطمينانم صددر صد نبود و از سويي فرزند ايشان هم آنجا حضور داشت، نمي‌شد اين مسئله را خيلي صريح عنوان كرد. به درمانگاه رسيديم. گرچه اميد زيادي نداشتيم اما مأيوس هم نبوديم و با خودمان مي‌گفتيم ان شاءالله در درمانگاه مي‌شود كاري كرد. اما اين اميد اندك هم دوام چنداني نداشت و صداي پزشك درمانگاه كه مي‌گفت «ايشان به لقاءالله پيوستند و نمي‌شود كاري كرد.»
خبر شهادت شهيد شاه‌آبادي آب سردي بود بر جسم و جان خسته؛ و شعله آتشي بود بر دل غمديده‌مان. آه و ناله جانسوز دوستان بلند شد. گريه و شيون فرزندشان درد ما را دو چندان مي‌كرد. لحظات جانكاه و سختي بود. ديگر مطمئن شديم كه براي هميشه يار وفادار امام و فرزند برومند انقلاب را از دست داديم. باور كرديم معلمي بزرگ كه عاشقانه، صادقانه و دلسوزانه براي مردم به ويژه مستضعفين و جوانان خدمت مي‌كرد، پس از سال‌ها مبارزه در راه پيروزي انقلاب و سال‌ها تلاش و كوشش در سنگرهاي مختلف نظام مقدس جمهوري اسلامي از ميان ما رفت و دوستان و ياران خود را با غمي سنگين تنها گذاشت. قرار شد جزيره را ترك كنيم. به يادآوردم كه چگونه با لبي خندان وارد جزيره شديم در حالي كه هيچگاه تصور نمي‌كرديم اينگونه با چشمي گريان از جزيره خارج شويم.

* با شهادت حجت‌الاسلام شاه‌آبادي يكي از نخبگان انقلاب و نظام را از دست داديم

از روي پل مجنون كه عبور مي‌كرديم، آتش گلوله‌هاي دشمن، روي پل و اطراف آن را فراگرفته بود و مي‌توانم بگويم آرزوي همه ما اين بود كه يكي از آن گلوله‌ها فوز عظيم شهادت را براي ما به ارمغان آورد و اينگونه بدون آن عزيز سفر كرده باز نگرديم. به معراج شهدا رسيديم و بدن مطهر آن شهيد را جهت انتقال به تهران آماده كرديم. آن شب در معراج شهدا هيچكس تا صبح نخوابيد و همه با اين عزيز وداع مي‌كردند. انتقال اين خبر به تهران و به خانواده بزرگوار ايشان هم كار ساده‌اي نبود. آن شب نتوانستيم تماس بگيريم و فردا صبح هم كه تماس گرفته شد، من نتوانستم با صراحت خبر شهادت ايشان را بيان كنم و گفتم ايشان مجروح شده‌اند و در حال انتقال ايشان به تهران هستيم. البته خانواده ايشان متوجه شدند كه ايشان به شهادت رسيده‌اند. به هر حال بدن مطهر اين شهيد عزيز را با غم و اندوهي وصف ناشدني به تهران منتقل كرديم و حزن و اندوه مردم در تهران را هم بسياري از دوستان ديده يا شنيده‌اند.
به جرأت مي‌توانم بگويم كه در اين سفر غم‌انگيز و دردآور، متأسفانه يكي از نخبگان انقلاب و نظام را از دست داديم و براي ما حادثه‌اي بسيار ناگوار و دردناك بود؛ اگر چه براي خود ايشان سعادتي بزرگ بود كه همچون سرور و سالار شهيدان كه سالها روضه آن حضرت را بر منابر خوانده بودند با چهره‌اي خونين دعوت حق را لبيك گويد و به آرزوي ديرينه خود كه در آخرين نمازشان نيز از خدا آن را طلب مي‌كردند نايل شود. خداوند درجات و مقامات ايشان را عالي‌تر بگرداند و روح مطهر اين شهيد والامقام را با سرور و سالار شهيدان و شهداي دشت كربلا محشور فرمايد و ما را نيز به فوز عظماي شهادت نايل گرداند.


نوشته شده در   سه شنبه 6 ارديبهشت 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode