ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : شنبه 8 ارديبهشت 1403
شنبه 8 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : پنجشنبه 1 ارديبهشت 1390     |     کد : 18456

برگ كاغذي كه منجي من شد

اولين شعاع زردرنگ خورشيد مي‌پرد توي چشمم. گوشه‌ تكه‏كاغذي كه از خاك بيرون زده توجهم را جلب مي‌كند.


 اولين شعاع زردرنگ خورشيد مي‌پرد توي چشمم. گوشه‌ تكه‏كاغذي كه از خاك بيرون زده توجهم را جلب مي‌كند. مي‏كشمش بيرون. نسيم صبح خاك‌ها را سمت مشرق پخش مي‌كند. آرامش خاصي بر دشت حاكم است

سنگر تنگ و نموري است. انگار يك سوراخ موش را با مقياس ده يا نه، صد گنده كرده باشند. عراقي‌ها تو اين سنگر عجب عشق و حالي مي‌كردند! عشق و زندگي و . . . هي.

پاهام طرف ته سنگر است و سرم به طرف بيرون. بيرون را تماشا مي كنم. خط خيلي وقت است كه شكسته شده. زده‌ايم به خط عراقي‌ها. آنها هيچ فكرشان قد نمي‌داد كه ما، نصف‎شب، موقع خواب راحت آنها، سرشان خراب شويم، با زيرپيراهن و زيرشلوار و حتي شورت، فلنگ را بستند و رفتند. يعني اصلاً جنگي نشد كه بخواهيم درگير بشويم. اما انگار يك خط آتش، ده كيلومتر جلوتر سر و سامان داده‌اند.

از اولش هم حواسم بود كه فرصت را غنيمت بدانم و فرار كنم. اما سردار و حاج عباس، پنداري شستشان خبردار مي‌شد و مي‌آمدند پيش چشمانم. انگار بوي تصميمي كه گرفته بودم تو فضا پخش مي شد و از بين اينها همه، اين دو تا بو را مي‌شنفتند و عين جن بوداده مي‌آمدند سراغم:
«فلاني، فلان پيغام را برسان به كي‏اك» يا «با ما بد تا نكني يهو» يا «تو برو با تقي سمت چپ را مراقب باشيد».

اما اين آخري در و تخته با هم جور شد. تو اين هيرو ويري احدي حواسش به من و بوي تصميمم نبود. خط خيلي وقت است كه شكسته شده، تقريبا نزديكي‌هاي غروب. همه داشتند مي‌رفتند جلو. سنگرهاي روباهي عراقي‌ها به هم چشمك زدند. حالا يك سوراخ شده منجي من. يك منجي بي‌خرج و منت. خودم را مي‌تپانم توش. بچه‌ها دور و دورتر مي‌شوند، ترس و واهمه تو دلم جان مي‌گيرد. اما به آن اهميتي نمي‌دهم. هنوز هم اگر خوب دقت كنم صداهاي بچه‌ها به گوشم مي‌رسد كه گاه‎گداري «الله اكبر»ي مي‌گويند يا هم را صدا مي‌زنند.
آهسته سرم را از دالان عين موش درمي‌آورم و ديد مي‌زنم. خبري نيست. نه، هنوز موقع مناسبي براي فرار نيست. بگذار كمي دورتر شوند. اما اگر نشد چه؟ اگر يكهوي يكهو بي‌هوا برگشتند چطور؟ نمي‌دانم. ديگر آن به دست خداست. فعلاً همين قدر مي‌دانم كه الآن بايد بمانم. بايد يك فكري براي برگشتن بكنم. اقلّكم پنج كيلومتر راه است تا مقر. راهي است كه با كاميون آورده‌اندمان. بعدش از آنجا چه‎جور مي‌خواهي برگردي تا خرمشهر . . . .

***

به‎گمانم الآن وقتش است. هرآن ممكن است كسي سر برسد. سرم را آرام بيرون مي‌آورم. دوباره مي‌خزم سر جاي اولم. پچ‎پچي از دور به گوشم مي‌رسد. نه. صداي پچ‌پچ نيست. خيال مي‌كردم، آقاي خوش‎خيال! حاج عباس است. با بي‌سيمچي‌اش:

- حسابي دارند فشار مي‌آورند. لشكرهاي چپ مقاومت كردند، بايد فاصله را پر كنيم، بايد برسيم به‎شان. فاصله افتاده، وصل كن صادقيان.

- برادر صادقيان. جعفري هستم . . . .

مي‌ترسم يكهو مرا ببيند. بعد چه خاكي سرم كنم. عرق كرده‌ام. همين طور چشم مي‌دوزم به در و ديوار كه مورچه‌اي، مگسي، سوسكي را روي ديوار ببينم و بعد مثل . . . كي بود اين؟ نادرشاه؟ كيخسرو؟ هر كي بود . . . مثلاً پسر باباش. مثل همه اينها متنبّه بشوم. دست مي‌كشم و عرق را كه روي گونه‌ام سرازير شده پاك مي‌كنم. واي! سر و كله چند نفر ديگر پيدا شده‌اند. همه‌شان هم يك نفر همراه دارند. بي‌سيمچي‌شان است. نه مثل اينكه اينها حالا حالا اينجا ماندني‌اند . . . .

***

سرم را مي‌گذارم روي خاك. خسته شده‌ام. خدا خيرتان بدهد، به جان مادرهايتان برويد جلو تا برگردم عقب. بروم پيش ننه‌ام. تو رو خدا! قول مي‌دهم يك وقت ديگر بيام سربازي. يك وقت مي‌آم و دو برابر زير پرچم. آن قدر پافنگ مي‌مانم تا علف زير پايم سبز بشود. به نفع شما هم هست . . . دارد چشم‌هايم گرم مي‌شود . . . .

از خواب مي‌پرم. سرم كوبانده مي‌شود به سقف سنگر و خاك مي‌ريزد رو گَل و گردنم. آه! همه‎چيز يادم مي‌آيد. من، فرار، حاج عباس. چه خواب دهشتناكي ديدم. يكي بود شبيه غول چراغ علاءالدين و صورتش حاج عباس بود. آمد و گوشم را گرفت. مي‌چلاند:

- پاشو . . .
گفتم:
- من؟
گفت:
- پس كي؟ حتماً من كه دارم اينجا جانم را فدا مي‌كنم. زود پاشو.

گوشم را بيشتر چلاند و انداختم بيرون

- راست . . . راستش . . . راستش من آمده بودم اينجا . . .

نشست روي سنگر روباهي و همه‌اش را خراب كرد و داد زد:

- حرف زيادي موقوف! مي‌داني چه‎كساني در طول تاريخ به بيداري انسان‌ها كمك كردند؟ مي‌داني چه‎كساني تاريخ ازشان شرم مي‌كند؟
- من بدانم؟
- بعله! آقاي موش! ببريدش سينه تپه مسلسل را آماده كنيد . . . .
- غلط كردم آقا سردار!
- آنها كه به بيداري انسان‌ها در طول تاريخ كمك كردند، انسان‌هاي كوچك و خرد و صغيري نبوده‌اند. مي‌فهمي آقاموشه!‌ مدام طي ساليان بي‌شمار، از خود و خواسته‌هاشان گذاشته‌اند . . . شما كي مي‌خواهيد بيدار شويد. شمايان كه اسيريد اندر بند بندها، شمايان كه گرفتاريد اندر ظلمت ظلمات، بيدار شويد . . . بيدار شويد . . . .

واي خورشيد دارد طلوع مي‌كند. نماز نخوانده‏ام. جملات غول حاج عباس‏نما توي گوشم طنين خودش را هنوز دارد. شده است صدا كه تو يك سيكل بسته گير كند و هي بچرخد و آرام آرام از سركشي‌اش بكاهد. مي‌پرم بيرون؛ خنكاي صبح، سكوت، كسي نيست. زود خودم را مي‌اندازم بيرون. با تيمم نمازم را مي‌خوانم. حال ديگر اولين شعاع زردرنگ خورشيد مي‌پرد توي چشمم. گوشه‌ تك‎كاغذي كه از خاك بيرون زده توجهم را جلب مي‌كند. مي‎كشمش بيرون. نسيم صبح خاك‌ها را سمت مشرق پخش مي‌كند. آرامش خاصي بر دشت حاكم است:

«. . . من نمي‌خواهم آينده را ببينم. من مي‌خواهم آينده را با خون خود بسازم تا شما بتوانيد آينده‌اي زيبا و سالم داشته باشد. هر انساني مرگ را بالاخره خواهد چشيد پس اگر قرار است فاني شويم و هيچ اثري از ما نماند، چرا در راه حق نباشد كه تا ابد نام خوب و نيكو از انسان باقي نماند. اي آتشبارها! با شعله‌هاتان بدنم را خاكستر كنيد. آري زنده بودن را در كشته شدن مي‌دانم و زنده زيستن را در نابودي دشمن. ما مي‌ميريم تا به رنج ديدگان جامعه فردا بگوييم كه زندگي در رفتن به سوي معبود است، نه به مقاصد دنيايي رسيدن.
تا آنجا كه در توان داريد براي اسلام تبليغ كنيد. خدايا! دوستانم همگي رفته‌اند و من گنه‎كار جا مانده‎ام. خدايا! ديگر از اين دنيا سير شده‌ام. دنيا برايم مانند قفس است كه يك پرنده در آن اسير باشد. خدايا! مرا به سوي خود بخوان . . .».

نمي‌توانم حركت كنم. حداقلّش اين است كه بمانم و برگه حاج عباس را بدهم. نسيم صبح نوازشم مي‌كند. كم‌كم خورشيد خانم به‏تمامي خودش را نشانم مي‌دهد. آن دورتر را نگاه مي‌كنم. سياهي چند نفر از دور پيداست . . . .

*حسين ابراهيمي



نوشته شده در   پنجشنبه 1 ارديبهشت 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode