تمام سیزده روز عید، بچهها در انتظار بودند كه بابا بیاید و لباس تازه بپوشند و به شیراز برویم. هر زنگی كه به صدا در میآمد، به امیدی كه بابا هست، برای باز كردن در حیاط سبقت میگرفتند.
شهید محمد اصغریخواه در تاریخ دوم خرداد 1340 در روستای فتیده شهرستان لنگرود در یك خانواده مستضعف ولی متدین و مذهبی پا به عرصه وجود نهاد.
تعلیم و تربیت محمد، در خانواده ای مومن متعهد و متقی از همان اوان كودكی فطرت خدا جویی و عشق به ائمه اطهار (ع) در وجودش ریشه دوانید.
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش پشت سر نهاد و متوسطه را در شهرستان لنگرود با نمرات عالی سپری كرد و برای ادامه تحصیل در كنكور شركت نمود و دو مرحله در دانشگاه امام حسین (ع) پذیرفته شد ولی با توجه به نیاز زمان حضور در جبهه را ارجح به حضور در دانشگاه دانست.
شهید اصغریخواه تحصیلات دبیرستان را در مدرسه ملی مهدوی گذراند كه توسط روحانیون اداره می شد و به همین علت روح آزادی خواهی از همان زمان تحصیل در او تعالی پیدا كرد و در جلسات مخفیانه روحانیون مبارز كه در روستای فتیده و لنگرود برگزار می گردید شركت می كرد و توانست زمینه فعالیت جوانان را بر علیه حكومت طاغوت فراهم نماید.
او كه برای رسیدن به آزادی و برقراری حكومت اسلامی دست از جان شسته بود هر روز با غسل شهادت پا به بیرون از خانه می گذاشت و در تظاهرات علیه طاغوت شركت می كرد.
سال 59 به سنت دیر پای محمدی (ص) گردن نهاد و از بستان او دو گل (یك پسر و یك دختر) به ثمر نشست، به لطف خدا این عزیزان امروز از مباهات و فخر كشور اسلامی ما می باشند.
شهید بزرگوار با خداوند تبارك و تعالی خود و نیز با خانواده اش پیمان بسته بود برای نابودی دشمنان اسلام تا آخرین لحظه حیات خویش بكوشد.
با شروع جنگ تحمیلی بارها و بارها به میادین نبرد با دشمن كافر بعثی عزیمت نمود و مردانه در عملیات :ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، كربلای 5و4 ، «نصر »4 جنگید و از خود دلاوری و رشادت زیادی بجا گذاشت.
مدیریت و توانمندی او باعث شده بود كه فرماندهی گردانهای امام حسین (ع) امام رضا (ع) و كمیل در زمانهای مختلف به وی سپرده شود و حتی پس از عملیات به علت موج گرفتگی شدید مدتی نتوانست در جبهه حضور پیدا كند لذا سعی كرد در امور تعلیم و تربیتی شهرستان لنگرود به تربیت علوم قرآنی فرزندان آن خطه بپردازد ونیز مسئولیت مانورهای شهرستان چون (ما نور آزادی و قدس و خندق) و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده بگیرد ولی روح آزاده او با این خدمات آرام نمی گرفت.
مجدد راهی جبهه های جنگ شد، محمد به همسر مكرمه و فرزندان دلبندش و پدر و مادر عزیزش بسیار عشق می ورزید ولی دفاع از اسلام و یگان اسلامی را در اولویت برنامه های زندگی خود قرار داده بود.
او با نوشتن نامه هایی برای فرزندان خردسالش و پیش بینی روزهای آتیه آنها كه بدون حضور فیزیكی پدر سپری خواهد شد و علت ایثارگری اش و اعزام های مكررش به جبهه های نبرد و فلسفه انتخاب نام سجاد برای فرزندش، مبارزه با ظلم و ستم، دفاع از مظلوم، حمایت از ولایت فقیه و اطاعت از آن و... توصیه و تاكید های فراوان داشته و پس از ماهها جنگیدن بی امان سرانجام در اول آذر ماه 1367 در عملیات والفجر 10 پس از وارده كردن صدمات سهمگین به دشمن بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیكر مطهرش تا دو سال و نیم بر بلندای بانی بنوك باقی ماند، و در مهر ماه 69 پس از تشیع با شكوه در مزار شهدای لنگرود و در كنار همرزمانش به خاك سپرده شد.
آنچه پیش روی شماست خاطرهای از همسر شهید اصغریخواه(سیده نساء هاشمیان) پیرامون اطلاع رسانی در مورد خبر شهادت آن سردار رشید اسلام است:
بچهها به امید مسافرت شیراز لباس عیدشان را نمیپوشیدند. هر روز نگاهی به لباسها میانداختند، لحظهای میپوشیدن و از تنشان درمیآوردند. میگفتند: «باید بابا بیاد و ما لباس تازهمون رو وقتی به شیراز میریم، بپوشیم.»
تمام سیزده روز عید، بچهها در انتظار بودن كه بابا بیاید و لباس تازه بپوشند و به شیراز برویم. هر زنگی كه به صدا در میآمد، به امیدی كه بابا هست، برای باز كردن در حیاط سبقت میگرفتند. سجاد كه بزرگتر بود، معمولاً جلوتربود و این مسئله همیشه باعث افسردگی «سوده» بود كه چرا من نمیتوانم جلوتر از سجاد بدوم. گاهی هم نیمه راه زمین میخورد و تا ساعتی گریه میكرد و حالش گرفته بود.
حیاط منزل را كه خاكی بود، با پول عیدی دو نفرمان موزاییك و یك قسمت هم باغچه گل درست كرده بودم. بچهها میگفتند اگر بابا بیاد و در حیاط رو باز كنه، فكر میكنه اشتباهی آمده و خونهی ما نیست، چون حیاط ما قشنگ شده. او از موزاییك كردن حیاط باخبر نبود. چون تصمیمی بود كه خودم گرفته بودم و تا آن زمان تلفن هم نكرده بود تا مطلع بشه. سعی میكردم برای هر مرخصی یه تحولی توی خونه ایجاد كنم تا زندگی همیشه براش تازگی داشته باشه.
این انتظار درست 13 روز طول كشید و ما چشم به راه آمدنش بودیم. نه تنهاد با بچه ها جایی نرفتم بلكه تماما مشغول كارهای بنایی بودم و چشم به راه، كه هر لحظه زنگ در به صدا در بیاد و وارد بشه. تا غروب شب سیزدهم كار بنایی تمام شد. باز هم از محمد خبری نشد، حالم گرفته شده بود. لباس بچه ها را پوشاندم و رفتم منزل مادرم. ساعت حدودا نه صبح بود. صدای موتور از كوچهی منزل مادرم به گوشم رسید. از جا پریدم كه محمد است، ولی نبود. برادرش بود. عجیب بود، برادرش صبح روز سیزدهبدر، اینجا چه میكند؟ جلو رفتم و سلام كردم. چه عجب داداش ؟ خورشید از كدوم ور بیرون اومده؟
نیم نگاهی هم به چهره من نكرد. درحالی كه وسایل داخل خورجین رو این طرف و آن طرف میكرد با لبخندی مصنوعی گفت: «گفتم همسر و فرزندان برادرم تنها هستن به دنبالشان بیام و امروز رو با هم باشیم.»
بعدش از من خواست كه لباس بپوشیم با اون بریم بیرون. مانده بودم، میدونستم اون چنین روحیه ای نداره. خدایا چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ از طرفی هم فكر كردم شاید نگران بچه های برادرش بوده كه تمام تعطیلات جایی نرفتن. و یا ممكن است برادرش از جبهه برگشته باشد و میخواد منو غافلگیر كند. سجاد جلوی موتور نشست، سوده پشت عمو، من هم یك طرفه ترك موتور نشستم. مردم را می دیدم كه هر كدام با اسباب و اثاثیه ای به سمتی می روند. یكی به طرف كوه، یكی به طرف دریا. از مسائل مختلف صحبت میكرد. ابتدای روستایشان كه رسیدیم، گفتم:«راستی داداش از بچهها خبر ندارید؟».
با كمی مكث جواب داد: «چرا شنیدم حسین املاكی، شهید شده.» می دونستم محمد و حسین معمولا با هم دیگر هستند.
بلافاصله محمد رو در كنارش احساس كردم و از داداش پرسیدم: «پس محمد چی؟»
به چهرهاش توی آینهی موتور نگاه كردم. منتظر عكس العملش بودم. جواب داد: «بچهها خبر آوردن كه محمد هم زخمی شده.»
با خودم گفتم زخمی عیبی نداره. حداقل دو باره می تونم ببینمش. گفتم: «كدوم بیمارستان بستریه؟» چشمانم همچنان به آینهی موتور دوخته شده بود كه چه جوابی میدهد، اما جوابی نداد. دوباره تكرار كردم كدوم بیمارستان؟ ناگهان از آینه دیدم چشماش پر از اشك شده و فكش می لرزه.
گفتم: «شهید شده؟» سكوت كرد و جوابی نداد. من جواب خودم رو گرفتم. به یك باره به یاد وصیت محمد افتادم :دوست دارم اگر خبر شهادتم روشنیدی بگی «انا للّه و انا الیه راجعون».
صداش توی گوشم می پیچید. انگار تمام آب بدنم خشك شده بود. به زور خودم رو به میلههای موتور چسباندم و آروم گفتم: «انالله و اناالیه راجعون.»
داداش گفت: «مواظب باش. بابا و مامان چیزی نمیدونن. تا چند لحظهی دیگه بچههای سپاه مییان و به اونا خبر میدن. من از دیروز خبر دار شدم، ولی نتونستم بهشون بگم»
به منزل پدرشان رسیدیم. هر دو در كوچه باز بود. بابا و مامان محمد روی لبهی چاه آب توی حیاط نشسته بودند و چشم به راه بودند. سلام كردم. اتفاقاً شب گذشته عمهی مادرم هم فوت كرده بود. مامان حالتم را دید و گفت: «سیّد، عیبی نداره پیر بود. مرده كه مرده. پیرا باید بمیرن و جونا بمونن. شاد باش. انشاءالله امروز دیگه محمد سرو كله ش پیدا میشه. یادت میاد پارسال هم بعد از سیزده اومده بود...؟»
سعی كردم برگردم تا پشتم به آنها باشد. مبادا تغییرات توی چهرهام رو ببینند. تعارفم كردن برم بالا. از چهار پلهی منزلشان نمیتوانستم بالا بروم. دیوار خانه را با دست گرفتم و بالا رفتم. به هر سختی بود وارد اتاق شدم. میوه، آجیل و شیرینی وسط اتاق بود. گوشهای نشستم و به دیوار تكیه دادم. طبق معمول بچهها در حیاط شروع به بازی كردند. پدرش پرتقال و پسته میخورد و پوستش را به طرف من پرت میكرد و میخواست با شوخی های همیشگی اش خوشحالم كنه. زیر لب از خدا طلب صبر میكردم كه مادر با پدر به تندی برخورد كرد كه چه كارش داری، ولش كن، سر به سرش نگذار ابراهیم،حوصله نداره. 13 روزه كه چشم به راه پسرته، حق داره، به حال خودش بذارش.
آقاجون هم ولكن نبود كه نبود. من حال شوخی نداشتم. چندین بارخواستم داد بزنم. ولی به نفسم مسلط شدم و سكوت كردم. با خودم میگفتم: «خدایا دارم منفجر میشم. چرابچههای سپاه نمیآیند؟»
در همین گیرودار بودم كه صدای چند ماشین و هیاهو از بیرون خانه به گوش رسید.
گفتم: «آقاجون پاشو كه دوستهای محمد اومدن دیدنت.» و سبزه زندگیم برای همیشه گره خورد.(فارس)