یک بار در حین دعا کردن به دعایش گوش میکردم و چون تاب و تحمل دوری اش را نداشتم محکم به پنجره اتاق زدم که چرا اینگونه دعا میکنی. شیشه شکست و دستم زخمی شد. او با دیدن من ناراحت شد و آمد و با پارچهای دستم را بست و گفت: مادر چرا این کار را کردی؟ گفتم: چون...
سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ شهید محمدرضا زاده علی از روستا برخاسته بود و صميميت و مهرباني روستايي اش را با خود به جبهه آورد تا كنار رزمندگان اسلام با دشمن متجاوز بجنگد. پس از فتح خرمشهر ديگر طاقت نداشت و در تشييع شهدا ناراحت و افسرده بود و مي گفت: پس كي نوبت من فرا مي رسد؟
ماه مبارك رمضان كه بوي عمليات به مشامش رسيد سراسيمه خود را به صف رزمندگان رسانيد و باز هم شد گل سرسبد گردان. در 26 تير 1361 بيست ساله بود كه در عمليات رمضان پرواز كرد و چه زيبا در ماه خدا به مهماني خدا راه يافت.
سالها پيكرش مطهرش زينت دشت هاي سوزان جنوب بود تا آنكه در دوم آبان ماه 1375 بار ديگر نام و يادش و تابوتي كه در بر دارنده استخوان هاي معطرش بود زادگاهش را صفايي كربلايي بخشيد و از آن روز مزار پاكش در شهرك شهيد محمد منتظري دزفول زيارتگاه ياران و دوستانش شد.
خاطرات شهید محمدرضا زاده علی از زبان مادر صبور و فداكارش شنيدني است. مادري كه در تشييع فرزند شهيدش صلوات مي فرستاد و مي گفت: «عزيزم شهادتت مبارك».
مادر! تو را به خدا به کسی نگو
یک روز محمدرضا از من پرسيد: مادرجان! آیا نیمههای شب از خواب بیدار میشوی؟ پاسخ دادم: عزيزم! به قدری کارهای روز مره سنگین هستند که وقتی به خواب رفتم تا صبح بیدار نمیشوم. نمیدانستم منظورش چیست. آن روز گذشت تا آنكه یک شب خواهر کوچکش مریض بود و نیمه شب بیدار شد٬ موقعی که من برای پرستاری از او بیدار شدم دیدم که انگار کسی در اتاق است. رفتم و سرک کشیدم و دیدم محمدرضا مشغول نماز و عبادت است. او مرا ندید. من هم چیزی نگفتم. بعد از چند روز که با هم گرم صحبت شده بودیم به او گفتم: آره مثل خودت که شبها بیدار میشوی و نماز شب میخوانی. با شنیدن این حرف رنگش عوض شد و گفت: مادر! تو را به خدا به کسی نگویی که من نماز شب میخوانم. به او قول دادم و تا زنده بود اين ماجرا را به هيچ كس نگفتم.
مگر من بهتر از دیگر برادران رزمنده ام هستم
به مرخصی كه میآمد، میگفت: مادر ! اگر دوست داری من خوشحال باشم یک قطعه نان در هوای آزاد برایم بگذار تا خشک شود. من هم همیشه این کار را میکردم و یک قطعه نان خشک برایش کنار میگذاشتم.
یک بار به او گفتم: محمد رضا ! من از اين كار ناراحتم. آخر مگر ما غذا نداريم كه تو نان خشك بخوري؟ او گفت: مادرم! مگر من بهتر از دیگر برادران رزمنده ام هستم که در جبهه جنگ و در رویارویی با دشمن غذایشان این تکه نان و مقداری آب است؟ من با اين كارم میخواهم که آنها را فراموش نکنم.
مادر! در اين دنيا جایم تنگ است
محمدرضا همیشه روزهای پنج شنبه روزه بود و در دعاهایش دستهایش را بالا میبرد و میگفت: خدایا هر چه زودتر رو سفیدم کن و شهادت را نصیبم کن.
یک بار در حین دعا کردن به دعایش گوش میکردم و چون تاب و تحمل دوری اش را نداشتم محکم به پنجره اتاق زدم که چرا اینگونه دعا میکنی. شیشه شکست و دستم زخمی شد. او با دیدن من ناراحت شد و آمد و با پارچهای دستم را بست و گفت: مادر چرا این کار را کردی؟ گفتم: چون دوست ندارم مرا ترک کنی. گفت: مادر! در اين دنيا جایم تنگ است. انگار دارم خفه میشوم. باید هر چه زودتر به آزادی برسم.
همیشه اشعاری ورد زبانش بود از جمله اینکه «من قفسم تنگ است ـ مردنم بهتر از ننگ است»
او به من مي گفت: آیا دوست داری در بستر بیماری بمیرم یا در راه خدایی که مرا آفریده است جانم را فدا کنم؟
عاقبت هم از اين قفس پركشيد و مرا تنها گذاشت.
بخشی از وصیتنامه شهید محمدرضا زاده علی:
پس از انتخاب راه، تنهاترین آرزوی من شهادت و یا بهتر است بگویم کشته شدن در راه خداست و اکنون از تو ای برادر و ای خواهر که ندای این بنده خدا را میشنوی، از تو استدعا و تمنا دارم برای شهدا و این بنده حقیر دعاکن که خدا گناهان مرا ببخشد.