یک شب مهتابی، زبل خان از کنار چاه عمیقی رد میشد. ناگهان چشمش به تصویر ماه افتاد که در آب داخل چاه دیده میشد. با خودش گفت: «بیچاره!... نمیدانم چه کسی آن را به چاه انداخته، باید هر چه زودتر تا خفه نشده از چاه بیرونش بیاورم.»
فوراً رفت و ریسمان بلندی آورد و یک سر آن را به ته چاه انداخت که اتفاقاً بین سنگهای داخل چاهگیر کرد. و خوشحال از اینکه ماه را گرفته، شروع به بالا کشیدن طناب کرد؛ ولی یک دفعه طناب رها شد و به پشت روی زمین پرت شد. در همان لحظه هم متوجه ماه شد که در آسمان نورافشانی میکرد، شد و با غرور گفت:
«خدا را شکر! درست است که تنم به شدت درد گرفت؛ اما موفق شدم ماه را سرجایش برگردانم.»