مديري با کارمندش به ناهارخوري مي رفت.که يک چراغ
جادو پيدا مي کنند . جن مي گه من براي هر کدام مي توانم يک آرزو برآورده کنم.
کارمند ميگه : اول من، دلم مي خواهد که هاوائي کنار
ساحل لم بدهم .پوف ناپديد شد.
مدير فکري کرد و گفت: مي خواهم بعد از ناهار ،
کارمندم در شرکت باشه، چون کلي کار داريم.
نتيجه: هميشه اجازه بدهيد که رئيس تان اول حرف بزند.