ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403
دوشنبه 17 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : شنبه 28 خرداد 1390     |     کد : 21087

صداي تير در گردنه

چاپ دوم داستان بلند «صداي تير در گردنه» با ويرايش محمدرضا سرشار توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار كتاب شده است.

مختار عوض اف
مترجم: گاها يون
ويراستار: محمدرضا سرشار
انتشارات سوره مهر، 1389
قيمت: 2700 تومان
چاپ دوم داستان بلند «صداي تير در گردنه» با ويرايش محمدرضا سرشار توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار كتاب شده است.

ماجراي اين داستان كه در يك جامعه روستايي ملوك الطوايفي در قرقيزستان مي گذرد، درباره دو برادر فقير مزدور روستايي از طايفه فرودست و بي پشتوانه است كه پس از عمري خدمت به يك خان و خانواده اش به سبب يك اشتباه كوچك و كاملا طبيعي مورد غضب قرار مي گيرند و ...

بخش قابل توجهي از داستان حول محور انتخابان محلي و رقابتهاي ناسالم خان هاي مناطق همجوار براي كسب رياست برمنطقه مي گذرد، انتخاباتي كه خواه ناخواه پاي قهرمان فقير داستان را نيز – بي آنكه نفعي در اين ماجرا داشته باشد- به ميان خود مي كشد و ...

در قسمت ابتدايي داستان وقتي يكي ار دو برادر- تكتيتول- در طوفان گله گوسفندها را رها كرده بود از طرف از طرف اربابش مواخذه شد:

«... سلمان، از اين حرفهاي غيرمنتظره يكه خورد:

تكتيتول با لحني حزن آلود آميخته به شوخي گفت: جان من يكي است و آن هم آخري است.

به اشاره سلمان، پنج نفر از آدمهايش به تكيتيول حمله ور شدند و او را بر زمين انداختند. خود او هم برانگيخته از خشم، با چكمه هاي نعل كوبي شده به لگدمال كردن سينه تكتيتول پرداخت. بعد او را روانه دشت كرد. و تكتيتول رام شد. شرمنده و با ياسي بي پايان رفت و گفت: گناهش به گردن خودتان!

سلمان خشم آلودبا فحش و بدوبيراه او را بدرقه كرد...

تكتيتول مي توانست با يك مشت سلمان را بكشد. ولي اين فكر، حتي به خاطرش هم خطور نكرد. او بعدها وقتي در حال مرگ روي بستر دراز كشيده بود به اين فكر افتاد...»

در قسمتي از داستان نويسنده به ستمهايي كه خان به بقتيتول مي كرد اشاره مي كند و اينكه بقتيتول در فكر انتقام است و دنبال راهي ميگردد:

« بقتيتول چند روز بي حركت در بستر دراز كشيده بود و غرق در فكر بود: چه بايد كرد؟

او تنها بود، و به هيچ جا اميد نداشت مگر مي شد به تنهايي با ثوزي بك ها تسويه حساب كرد.

در دهكده آنها به حق خودت نخواهي رسيد. حتي جوابت را هم نخواهند داد. اين آدمكشها مغرورند. بعضي از آنها هم از ترس چيزي نخواهند گفت. در بدبختي از كي مي توان اميد ياري داشت؟ از بستگان و خويشان؟ آنها كجا هستند؟ ...

بقتيتول نمي توانست با آنچه كه افراد طايفه اش به آن تن در داده بودند سازگار شود. شايد او شجاع تر و سرسخت تر از آنها بود؛ و به همين سبب وضع براي او بدتر و دشوارتر جلوه مي كرد...»

در ذيل به قسمتي از داستان كه بقتيتول از دست ماموران فرار مي كند و به كوه و دشت مي رود اشاره شده است:

«... بقتيتول رفت. به خلاف اراده خود به طرف زندگي اي رفت كه هميشه از آن دوري مي جست و راه بازگشت هم نداشت.

در راه در هيچ جا توقف نكرد. يكسر به طرف خانه اش تاخت.

قتشه بدون رد و بدل كردن يك كلام پي برد كه چه روي داده بود؛ و بي درنگ بدون گريه و زاري به جمع آوري پوشاك گرم براي شوهرش مشغول شد.

بقتيتول به سرعت اسبي ديگر-سهند- را زين كرد. تفنگ سرپر چخماقي را كه با چهارپاره پرد كرده بود به پشت حمايل كرد. تپانچه اي را كه تابستان همان سال در دستبردهاي شبانه با خود مي برد ولي حالا ديگر بازيچه نبود، به كمر زد ...

عصر، در تاريك روشن غروب، قتشه برايش آرد ارزن آورد. او گوشت گوسفند را به قتشه داد و يك اسب قهوه اي پرواري را هم براي خودش يدك گرفت.

وداع آنها كوتاه بود. بقتيتول خانواده اش را به دست خدا سپرد؛ و به قتشه نگفت كه كي برمي گردد. بعد در ميان تاريكي شب ناپديد شد.

قتشه در اين هنگام هم گريه نكرد. فقط با لبهاي خشك به زحمت گفت: اي ژار اسباي مزور و دورو، الهي كه زن تو هم تو را به همان جايي بدرقه كند كه من شوهرم را بدرقه مي كنم! الهي به سر بچه هاي تو هم همان بيايد كه بر سر بچه هاي من آمد! چيزي از رفتن بقتيتول نگذشته بود كه فرستاده هاي والي به آنجا ريختند، ولي از قتشه نتوانستند چيزي بيرون بكشند. قتشه با لبخندي تصنعي گفت: صبح عازم دهكده شما شد مگر اتفاقي افتاده؟ ...»

نويسنده در بخشي از داستان به فرار بقتيتول از دست ماموران بردن به دوستانش اشاره مي كند:

«... بقتيتول بعد از محاكمه و وداع با زن و فرزندانش ابتدا به خانه اين مرد روسي آمد و او بدون گفتگوي زيادي قبل از هرچيز باروت و ساچمه تفنگ و فشنگهاي تپانچه اي را كه براي روز مبادا پنهان كرده بود از زير خاك بيرون آورد و به بقتيتول داد. بقتيتول يك پناهگاه ديگر هم داشت: اين پناهگاه در قسمت پايين رودخانه تلغار در كنار صخره هاي سرخ،‌در خانه كشاورزي فقير به نام قاتوباي بود. بقتيتول پيش از اين ماجرا بيش از همه جا به اين خانه مي آمد و هميشه هم در آن احساس راحتي و آسودگي مي كرد. پس از دوري از اجاق خانوادگي اجاق خانه قاتوباي ورنظر او، نزديك ترين و گرم ترين اجاقها شد...»

«صداي تير در گردنه» نوشته نويسنده قرقيز مختار عوض اف (1897-1961) است كه بوسيله گامايون ترجمه شده است. چاپ دوم اين كتاب در 176 صفحه با شمارگان 2500 نسخه با ويرايش غليظ محمدرضا سرشار در قطع پالتويي منتشر شده است.


نوشته شده در   شنبه 28 خرداد 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode