روزی چوپانی که از گوسفندانش مراقبت می کرد ، با خودش گفت : ( آخ ! خدای من ! کسل و پکرم از صبح تا شام یکه و تنها گوسفندها را می پایم و از این کار خسته شده ام . ای کاش اتفاق جالبی بیفتد . )
درست همان لحظه فکری به نظرش رسید و گوسفندها را جا گذاشت و دوان دوان خود را به ده رساند .
در ده او فریاد زد :
آی کمک ! گرگها به گوسفندها حمله …