تعبير فرهنگ شهرنشيني احتمالاًً به گوشتان خورده، نميدانم تا چه اندازه با فرهنگ شهرنشيني آشنا هستيد و در صورت آشنايي، در مناسبات و ارتباطات روزانه خود به چه ميزان از آن استفاده ميكنيد.
حتماً خيلي خوشحال ميشويد اگر بگويند شما آدم بافرهنگي هستيد و آداب شهرنشيني را خيلي خوب رعايت ميكنيد، اما واقعاً اين توصيفات برازنده شما هست؟ زبانم لال؛ البته كه هست. تاكنون به اين موضوع فكر كردهايد كه چرا اين تعريف را از زبان ديگران كم ميشنويد و خود شما هم در توصيف ديگران خيلي كم به كار ميبريد؟
شايد براي شما هم مشاهده بيقانونيها و عدم رعايت خيلي از مسائل مرتبط با فرهنگ شهرنشيني از فرط تكرار عادي شده و شما هم از آن دسته كساني هستيد كه با ديدن خودرويي كه ساعت 2 بامداد پشت چراغ قرمز يك تقاطع خلوت توقف كرده يا از ديدن شخصي كه مسير نسبتاً طولاني را طي ميكند تا ته سيگار خود در تنهاترين جاسيگاري مركز خريد خاموش كند، تعجب ميكنيد. نكند شما هم خودرويتان سر خود بين ماشينها ميلولد و آشغالها از پنجرهاش به بيرون پرتاب ميشود؟ انصافاً تا به حال چند بار نيمههاي شب با سر و صداي زياد مهمانهاي محترم خود را تا آخرين پله آپارتمانتان بدرقه كردهايد؟ داخل سينما كه قرچ، قرچ چيپس نميخوريد؟ در معابر عمومي هم بلند، بلند با همراهان خود حرف نميزنيد؟ به ايستادن در صف، قطعاً عادت كردهايد و درصدد جلو زدن از بقيه نيستيد؟ در ايستگاه مترو و صف اتوبوس به كسي لگد نميزنيد؟ هميشه به حق و حقوق كودكان احترام ميگذاريد؟
نگاه اول: توريستيترين شهر دنيا، تهران
گاهي پيش ميآيد كه بيخود و بيجهت چارديواري امن خود را رها ميكنيم و به قصد هواخوري و قدم زدن از منزل خارج ميشويم، گاهي هم برحسب اجبار و ضرورت براي انجام امور روزانه خود مجبور به قدم گذاشتن روي سنگفرشهاي خيابان ميشويم و در طي مسير شاهد اتفاقات مختلفي هستيم، خيلي چيزها ميبينيم و گاهي هم چشمهايمان را ميبنديم كه خيلي چيزها را نبينيم.
شهر زيبايي داريم اما به قول سهراب «شهر من گمشده است»، شهر ما در ميان تمام داشتههايش، توريست هم دارد، نمونهاش همين دوست برادر من كه متولد كاناداست و چند روزي مهمان ما بود. يك روز به اتفاق دوست برادرم براي ديدن نقاط مختلف تهران از منزل خارج شديم، بنده خدا قبل از حركت حالش خوب بود اما نميدانم چرا در تمام مدت يك ساعتي كه بيرون بوديم مدام فقط ميگفت: «!oh ,My God»، بعد هم يك جوري به من فهماند كه زودتر برگرديم. از ماشين كه پياده شد زير لب داشت يك چيزهاي ميگفت، اما من متوجه نميشدم. برادرم كه آمد زبان اين دوست كانادايي ما باز شد و مدام ماجراهايي را كه اتفاق افتاده بود تعريف ميكرد، لابهلاي حرفهاي او برادرم مدام به من نگاه ميكرد و اين سوالات نامفهوم را از من ميپرسيد: «چرا اينو بردي تو اتوبان؟» «چرا اين همه بوق زدي؟» «چراغ قرمز را چرا رد كردي؟» «ماشينو دوبله گذاشتي رفتي بستني بخري؟» «در حال رانندگي با موبايل حرف ميزدي؟» «پاكت چيپس را چرا پرت كردي بيرون؟» «سيگار هم ميكشي؟» (اين كاناداييها خيلي آدم فروشند!) بابا اين بدبخت داره سكته ميكند، ميگويد: «با اين همه تخلفي كه انجام داديد الان پليس مياد كه شمارو ببره». گفتم: «بيخيال بابا، اين كارها در كشور آنها ممنوع است، اينجا از اين خبرها نيست». برادرم به سرعت به قصد روبوسي به سمت من آمد، ولي من فرار كردم!
شما هم در اولين فرصتي كه بنا به خواست خود يا اجباراً مسيري را پياده طي كرديد، دقت كنيد كه در مسير پيادهروي خود چند بار به شما تنه ميزنند و چند بار پاي شما را لگد ميكنند، چندين بار الفاظ ركيك و ناخوشايند را از زبان رهگذران ميشنويد؟ چند مدل ليوان و بطري يكبار مصرف و چند صد عدد ته سيگار، كاغذ مچاله شده، تراكتهاي تبليغاتي و... روي زمين ميبينيد؟ چه تعداد از مغازهها زبالههاي خود را داخل جوي ميريزند؟ تاكنون شاهد چه تعداد سقوط كيسه زباله از پنجره ساختمانهاي مجاور خيابان بودهايد؟ چند عدد ته سيگار و دستمال كاغذي توسط سرنشينان خودروهاي گذري به داخل خيابان پرتاپ ميشود؟ از چه مقدار آب دهاني كه روي زمين ريخته، ميگذريم؟! انصافاً اگر به عنوان توريست در هر كجاي دنيا با چنين صحنههايي مواجه شويد، در مورد مردم آن كشور چه فكري خواهيد كرد؟
نگاه دوم: با احتياط وارد شويد
باور بفرماييد كه معابر تهران براي پيادهروي كردن به اندازه اتوبان تهران ـ كرج نا امن است. من در طول زندگي يكبار تصادف كردم آن هم زماني بود كه اشتباها به جاي انتخاب خيابان براي عبور، بدون در نظر گرفتن موارد ايمني وارد پيادهرو شدم و چند لحظهاي حس زيباي پرواز را تجربه كردم و بعد از فرود موفقيتبار، با الفاظ شيرين موتور سوار محترم مواجه شدم كه از شكسته شدن چراغ موتورش ناراحت بود و ميگفت: «مگه كوري، موتور به اين بزرگي را نميبيني؟» البته به خير گذشت، آسيب مختصري ديدم و آقاي موتورسوار هم آقايي كرد، رضايت داد و رفت، بعد از آن عهد كردم هيچوقت از پيادهرو عبور نكنم. بعد از گذشت چند ماه به ناچار عهد خود را شكستم و قدم به حريم پر خطر پيادهرو گذاشتم، چند لحظهاي بود كه از پشت گردنم احساس گرماي عجيبي ميكردم و هر لحظه اين گرماي ملايم داغ و داغتر ميشد، كار به جاي رسيد كه از شدت درد فرياد زدم «سوختم»، كسي اهميت نداد فقط آقايي كه ظاهراً از فرياد من آشفته شده بود گفت: «خفه بابا» خلاصه هر چه بالا و پايين پريدم كسي به فرياد من نرسيد، با هر بدبختي كه بود خودم را به منزل رساندم. آتش سيگار حرارت بالايي دارد. اي بر پدر و مادر مخترع زيرسيگاري..... رحمت كه اگرقرار بود هر كسي سيگار خود را اينگونه خاموش كند آمار آسيب ديدگان اين گونه حوادث سر به فلك ميكشيد.
تا مدتها بعد از اين اتفاق هر موقع خانمم با تكههاي همان پيراهن شيشهها را پاك ميكرد داغ دلم تازه ميشد، البته نه از فقدان پيراهن، بلكه از يادآوري بيملاحظگي مردم و عدم وجود حس كمك به همنوع.
نگاه سوم: كودكان خود را بيمه كنيد
خيابان انقلاب، جماعت دانشجو، استادان بزرگوار، شيفتگان كتاب و كتاب خواني و نهايتا محل فروش فرهنگ!
نوستالژي شيرين خريد كتاب از خيابان انقلاب، يادش بهخير هر چقدر خيابان انقلاب را بالا و پايين ميرفتيم از نگاه كردن به ويترين كتابفروشيها و كتابهاي چيده شده در آن سير نميشديم، شيفته تنتن و ميلو و آثار ايزاك آسيموف بودم! ميدانم، اين دو اثر هيچ ربطي به هم ندارند، اما آدميزاد است ديگر. براي خريد كتاب و زنده كردن خاطرات نه چندان دور دوران كودكي به همراه يكي از دوستان و فرزند 4 ساله او رفتيم خيابان انقلاب. همين كه قدم روي سنگفرش نه چندان زيباي پيادرو گذاشتيم، طفلك پسر كوچولويي كه همراه ما بود، با كله رفت توي شيشه ويترين اولين كتاب فروشي، عجب كولهپشتي بزرگ و خوشرنگي! از خانمي كه كولهپشتي را حمل ميكرد، بابت تاخير در پيشروياش عذرخواهي كرديم و به پسرك آموختيم كه چگونه جا خالي بدهد و مزاحم حركت اين خيل عظيم كتابخوان نشود.
بعضي از خاطرات خوب گذشته هميشه با ما همراه است، داشتم تعريف ميكردم كه بعد از خريد كتاب چه احساس خوشايندي به من دست ميدهد، كه با ديدن شياي كه به نظر آشنا ميآمد و چند متر جلوتر از ما پرتاب شد مكثي كرديم، آن شي بيچاره گفت: «بابا»، تازه فهميديم پسر دوستم تحمل يك لگد كوچك را هم ندارد، از روي زمين جمعش كرديم و راه افتاديم. يك ساعتي گذشت، گوشمان از صداي ناهنجار دادزنهاي خيابان انقلاب، كه نه به حنجره خودشان رحم ميكردند و نه به گوش ما، پر بود، جلوي ويترين يك كتاب فروشي ايستاده بودم و با خودم فكر ميكردم كه احتمالاً همه مثل ما براي زنده كردن خاطرات دوران كودكي خود به اينجا آمدهاند، چون كسي كتاب نميخريد، در ضمن.... اي بابا! اين پسره كه دوباره ولو شد، حالا چي شده؟ «هيچي، فقط چند جلد ديوان حافظ خورده تو سرش»، پاشو عمو جان، پاشو خدا را شكر كن كه چند جلد شاهنامه نفيس نخورده بود توي سرت، اما پسرك پا نميشد. دردسرتان ندهم طفلك را به درمانگاه رسانديم، حالش خوب شد اما در مسير برگشت به اين فكر ميكردم كه چرا ما هيچ وقت بچهها را نميبينيم و حق و حقوقشان را ناديده ميگيريم، اصلاً در مورد حقوق كودكان چيزي ميدانيم؟ يا اگر خداي ناكرده كسي در مورد رعايت حقوق كودكان حرفي، حديثي، چيزي به ما بگويد، بدون اطلاع، انديشمندانه گفتههايش را تاييد ميكنيم و كله مباركمان را جوري تكان ميدهيم كه «بله، ما اصلاً خود حقوق بشريم.»
نگاه چهارم: ادبيات كوچه بازاري
به دليل به كار بردن الفاظ ناشايست توسط 80 ، 90 هزار تماشگرنما كه خود را بين 10 هزار تماشاگر راستين فوتبال در استاديومها مخفي كردهاند، (به همراه يكسري دلايل قابل حل ديگر) از حضور بانوان در ورزشگاهها جلوگيري ميشود، اما اخيراً شاهد حضور پرشور اين تماشاگرنماها در خيابانهاي شهر هم هستيم كه اگر به همين منوال پيش برود تا چند وقت ديگر حضور بانوان محترم در خيابانهاي شهر هم ممنوع خواهد شد، در غير اين صورت احتمالاً شما دست به كار خواهيد شد و دور بيرون رفتن از منزل به همراه خانواده را خط ميكشيد، هرچند اميدوارم كه هرگز با تابلوي ورود زير 18 سال ممنوع در ورودي شهرها مواجه نشويم. تا به حال به اين قضيه فكر كردهايد كه در ايستگاه اتوبوس، صف مترو، معابر، گذرگاهها و... در طي روز چندين و چند بار الفاظ ركيك و ناشايست را از زبان ديگران ميشنويد، در زمان رانندگي چند بار از طرف برخي از رانندگان مورد اهانت قرار ميگيريد؟ زماني كه همراه خانواده خود به قصد خريد به جايي مراجعه ميكنيد چندبار ميتوانيد وانمود كنيد كه شما چيزي نشنيدهايد؟ به نظرم قابل تحملترين الفاظي كه ميشنويد، آنهايي هستند كه بعضي از اين بزرگواران با پسوند حيوانات مختلف به هم نسبت ميدهند.
شرمندگي بيشتر زماني است كه در جواب فرزند خردسال خود كه ميپرسد فلان كلمه چه معني دارد، هزار بار رنگ عوض ميكنيد و ميگوييد: «من هم تا حالا نشنيده بودم».
نگاه آخر: از خود شروع كنيم
ميگويند روي سنگ قبر يك اسقف انگليسي نوشته شده:
«زماني كه جوان و آزاد بودم و دامنه تصوراتم حدي نداشت، مدام در فكر تغيير دنيا بودم، اما وقتي بزرگتر و پختهتر شدم فهميدم كه تغيير دادن دنيا كار من نيست، پس از آن به اين نتيجه رسيدم كه دايره فعاليت خود را كمتر كنم و به آموزش و تغيير مردم قاره خودم بپردازم، ولي آن هم عملي نبود، بعد از آن تصميم گرفتم فقط كشورم را تغيير بدهم، كه نشد. زماني كه به اواخر ميانسالي رسيدم در آخرين كوشش نااميدانه خود سعي كردم فقط خانوادهام را كه به من نزديكتر بودند تغيير دهم، ولي افسوس كه فايدهاي نداشت، اكنون كه در آخرين لحظات زندگي خود هستم، دريافتهام كه اگر ابتدا از خودم شروع ميكردم و فقط خودم را تغيير ميدادم، احتمالا موفق ميشدم خانوادهام را تغيير دهم و پس از آن ممكن بود كشور خود را بهتر كنم و كسي چه ميداند شايد ميتوانستم دنيا را نيز تغيير دهم.» پس بياييد خوب بودن را از خودمان شروع كنيم.
مهيار عربي / جامجم