تهاجم فرهنگي را به معناي انتقال معاني و ارزشهاي يك فرهنگ به فرهنگ ديگر بدون گفتوگو و تعامل دانستهاند.
به عبارت ديگر اگر يك نظام فرهنگي ارزشهاي خود را با بهرهگيري از قدرت و شيوههاي به اصطلاح جنگ رواني بر ديگري تحميل كند، ميتوان نام تهاجم فرهنگي بر آن نهاد.
در تهاجم فرهنگي ارزشهاي اصيل فرهنگ مورد تهاجم رنگ ميبازد و ارزشهاي فرهنگ مهاجم پذيرفته ميشود. پس از گسترش جهانيشدن و شكلگيري اعتراضهايي از سوي مخالفان آن، اصطلاح تهاجم فرهنگي به طور جدي وارد ادبيات سياسي و اجتماعي جهان شد.
اما پيشينه طرح اين مفهوم در ايران به سالهاي نخستين انقلاب ميرسد و در آن زمان امامخميني(ره) با پشتيباني از انقلاب فرهنگي و دستور تشكيل ستاد انقلاب فرهنگي و بعدها شوراي عالي انقلاب فرهنگي براين مهم پاي فشردند. پس از رحلت امام(ره) نيز رهبر انقلاب، بر لزوم مبارزه با تهاجم فرهنگي اصرار ورزيدند و اخيرا نيز ايشان با طرح دوباره اين موضوع و لزوم تحول در علوم انساني و مباحثي چون آزادانديشي و مهندسي فرهنگي جهت حركت را مشخص كردهاند.مطلب حاضر گفتوگويي با دكتر عبدالحسين خسروپناه درباره زمينهها و چرايي تهاجم فرهنگي و روشهاي مبارزه با آن است.
طرح موضوع «تهاجم فرهنگي و ناتوي فرهنگي» برخاسته از نظرگاهي آسيبشناختي به فرهنگ و به تبع آن جامعه است. مقوله «تهاجم فرهنگي» چگونه در حيطه گفتمان اسلامي قابليت طرح يافته است؟
با توجه به طرح اسلاميت در جهان معاصر و گسترش دينگرايي و معنويتگرايي در دهههاي اخير، يك فرهنگ ديني از بركت انقلاب اسلامي در دنيا مطرح شده است. بدونشك براي مقابله با اين فرهنگ (اسلامي) كه نوعي ضديت با الگوهاي رايج سرمايهداري، ماركسيستي و ماترياليستي است، اين جريانها سعي در برخورد انتقادي و سلبي با اين فرهنگ دارند.
بنابراين، تهاجم فرهنگي يك پديده كاملا جامعهشناختي است و از توسعه و تكامل جامعهشناسي نوين سرچشمه ميگيرد. تهاجم فرهنگي ميكوشد تا الگوي جهانيسازي خود و به حاشيهراندن فرهنگ رقيب را دنبال كند. به همين دليل، نظريهپردازيهايي در اين حوزه صورت ميگيرد. براي مثال، نظريه كنش ارتباطي هابرماس و نظريههاي مشابه آنكه از سوي جامعهشناساني چون وبر، پارسونز و گيدنز مطرح ميشود، هجوم و تهاجم به مباني و انديشههاي اسلام جامعنگر را ظاهر ميسازند.
اين يك لايه از تهاجم فرهنگي است كه از آن به تهاجم فكري ياد ميشود. اگر متفكران اسلامي با رويكرد ديني به توسعه و تحول در علوم انساني اسلامي نپردازند، مرتب مرعوب و مغلوب اينگونه نظريههاي اجتماعي غرب ميشوند و در آن حالت، نظريه جهانيشدن تفكر غربي و ليبراليستي و به حاشيه راندهشدن دين الهي (اسلام) در جامعه به وقوع ميپيوندد. بنابراين تنها راه مقابله با اين پديده، توليد علم، انديشه و نظريهپردازي است. بنابراين، تهاجم فرهنگي يك طيف وسيع است كه رويه زيرين آن بينشي، رويه متوسط آن منشي و رويه ظاهري آن، كنشي است.
اصطلاح «ناتوي فرهنگي» چه معنايي دارد؟
قطعا دشمن براي ترويج بينشها، منشها و كنشهاي مهاجم، تلاش گستردهاي را انجام ميدهد؛ اما اگر اين تلاشها به شيوهاي نظاممند و گسترش يافته و هدفمند باشند، ميتوان از آنها به «ناتوي فرهنگي» تعبير كرد. همانطور كه ناتوي نظامي قصد داشت از سوي غرب، شوروي سابق را زمين بزند و جغرافياي او را تجزيه كند، ناتوي فرهنگي هم ميتواند فرهنگ گسترده و دامنهداري را به خردهفرهنگهاي جزييتر تقسيم كند.
آيا ميتوان گفت جنگ رواني ابزار و شيوه انتقال تهاجم فرهنگي است؟
همينطور است. جنگ رواني، در واقع نوعي مرعوبسازي رقيب جهت به حاشيهراندن اوست. به نظر ميرسد كه صاحبنظران و مسئولان فرهنگياي كه در صدد تدوين مهندسي فرهنگي هستند، بايد به ابعاد اين هندسه فرهنگي توجه داشته باشند؛ يعني بايد، هم نمادهاي تهاجم فرهنگياي كه از سوي جريانهاي ابتذال و مخالف نظام اسلامي توليد و ترويج ميشود، شناخته شوند و هم در مقابل، نمادهاي جايگزين با رويكرد اسلامي توليد، تكثير، توسعه و ترويج يابد و از سويي ديگر؛ جريانهاي مهاجم در داخل و مكاتب رقيب در بيرون شناسايي شده و نقدهاي نظري و برخوردهاي قانونمند در برابر آنها انجام گيرد.
در اينجا چند نكته در ارتباط با مطالبي كه بيان كرديد، مطرح ميشود؛ اول اينكه در گذشته فرهنگها در ارتباط و تعامل با يكديگر بودند و از هم تأثير و تأثر داشتند. در آن زمان، هيچگاه سخن از تهاجم فرهنگي نميرفت. اكنون چه شده كه از تهاجم فرهنگي صحبت ميشود. آيا ميتوان به جاي آن از تعامل فرهنگي سخن گفت؟
بين تهاجم فرهنگي و تعامل فرهنگي تفاوت است. از گذشتههاي دور تا زمان حال فرهنگهاي متعدد با يكديگر تعامل داشتهاند و در تأثير و تأثر بودند و حتي منشأ بالندگي يكديگر هم ميشدند. اين پديدهاي ميمون و مبارك است كه بايد تقويت شود ولي حكايت تهاجم فرهنگي، از نوع تعامل (فرهنگي) نيست. حكايت آن، جهانيسازي حاكميت فرهنگ ليبراليستي غرب در جوامع بشري و به حاشيهراندن فرهنگهاي رقيب است. در واقع، در تهاجم فرهنگي، مهاجم به دنبال تكگويي است نه گفتوگو. او در پي تحقق و گسترش فرهنگ خود با روشهاي روانشناختي و جامعهشناختي است نه با روش برهاني و منطقي.
او بر آن است تا فرهنگ خود را حاكم سازد. حال آنكه در تعامل و گفتوگوي فرهنگها، حاكميت از آن منطق است و با اين منطق است كه فرهنگ تكميل، اصلاح و بازسازي ميشود. در تهاجم فرهنگي نوعي زور فرهنگي و به بياني بهتر؛ نوعي جنگ نرم بيروني و يك كودتاي نرم دروني به كار گرفته ميشود تا فرهنگ مهاجم جايگاه پيدا كند و فرهنگهاي رقيب به حاشيه رانده شوند.
امروزه ليبرالها به دنبال تهاجم فرهنگي هستند، نه تعامل فرهنگي. وقتي فوكوياما، ليبراليسم را پايان تاريخ ميداند و نيز وقتي هانتينگتون از جهانيشدني كه در واقع جهانيسازي است، ياد ميكند، اين را نميتوان تعامل فرهنگي ناميد. در تعامل فرهنگي دو طرف درگير گفتوگو به اخلاق و منطق پايبندند و به ارزشهاي هم وقع مينهند و در پي فهم درست يكديگرند و با نقد همديگر به دنبال دستيابي به فرهنگ بالندهاند؛ اما در تهاجم فرهنگي و ناتوي فرهنگي، مهاجم، فرهنگ خود را سرور و حاكم و پاياندهنده تاريخ و روح جهاني بشريت ميداند.
اما در اينجا بايد بين ايدئولوگهاي يك جريان سياسي و نظريهپردازان تمايز قائل شد. ايدئولوگها ميتوانند هر گفتمان نظرياي را در توجيه وضعيت ايدئولوژي و حزب خويش به كار گيرند؛ اين كار ميتواند حتي از طريق يك نظريه علمي بيطرف هم صورت گيرد.
اگر انديشمند، انديشمند باشد، همان است كه ميگويد؛ اما امروزه هم پنتاگون و هم سازمان جاسوسي سيا، دقيقا از انديشمندان و نظريهپردازان در جهت اهداف خود بهره ميگيرند. هانتينگتون و فوكوياما، برلين و پوپر همگي انديشمنداني هستند كه در خدمت سازمانهاي جاسوسي درآمدهاند و نظريههاي آنها براي تحقق اهداف استعماري طرح ميشود. البته انديشمندان ديگري هم هستند كه به دنبال كشف حقيقت بوده و با سياسيشدن نظريههاي اجتماعي مخالفت ميورزند اما تمام حركتهاي سياسي و اجتماعي كشورهاي ابرقدرت، استعمارگر و توطئهگري چون آمريكا مبتنيبر نظريههاي اجتماعي دانشمنداني است كه دانش را در خدمت قدرت شيطاني قرار دادهاند. از قضا در كشورهاي جهان سوم و روبه توسعهاي چون ايران يا كشورهايي كه گرفتار انقلابهاي رنگي و مخملي شدهاند، همه متأثر از نظريه انديشمنداني هستند كه در خدمت سياست جهاني قرار گرفتهاند.
هنوز پاسخ پرسشم را نگرفتهام. انديشمندان متفاوتي كه اسم آنها را برديد، هر يك جداگانه نياز به بررسي دارند و اينگونه به طور كلي نميتوان درباره آنها حكم داد. مثلا فوكوياما در دورهاي از زندگياش طرفدار و توجيهگر سياستهاي نومحافظهكاران و بوش بود اما همو بعدها كتابها و مقالاتي در رد آنها نوشت و در انديشههايش بازنگري كرد يا در مورد پوپر و آيزيا برلين نميتوان به صرف اينكه نظريهپرداز ليبراليسم بودهاند، آنها را در خدمت اهداف استعماري قرار داد. به نظرم در اينجا خلطي صورت گرفته است و بايد بين نظريهها و كاربرد ايدئولوژيك آنها توسط ايدئولوگها تفاوت قائل شد.
ببينيد! نظريههاي علومانساني و اجتماعي به دو دسته تقسيم ميشوند؛ برخي توصيف واقعيتها، پديدهها و نهادهاي اجتماعي تحقق يافتهاند و دستهاي ديگر، توصيهاي و هنجاري؛ يعني در صدد محققسازي يك پديده هستند. نظريه پايان تاريخ فوكوياما، گرچه ظاهري توصيفي دارد، اما در واقع توصيه است. او ميخواهد چنين وضعيتي تحقق خارجي پيدا كند. نظريه برخورد تمدنهاي هانتينگتون نيز چنين است. در واقع بسياري از نظريههاي علوم اجتماعي از سنخ افعال گفتارياند؛ يعني نظريه، نوعي رفتار خارجي است تا نهادسازي كند و پديدههاي اجتماعي خاص خود را پديد آورد.
نظريههاي مبتني بر افعال گفتاري، نظريههاي مهاجم تلقي ميشوند. البته بسياري از روشنفكران به اين دسته از نظريهها توجه ندارند. نظريههاي توصيفي علوم اجتماعي هم براساس مباني خاصي به دست آمدهاند؛ يعني با يك روش هرمنوتيكي خاص و مباني معيني پديده اجتماعي توصيف شده است. به همين دليل، تفسير فوكو از انقلاب اسلامي با تفسير «نيكي كدي» و «اسكاچپول» متفاوت است. اين تفاوتها كه هرسه درباره انقلاب اسلامي توصيفي هستند، زاييده مباني نظري تأثيرگذار در نظريههاي اجتماعي هستند. پس در واقع، عدهاي از انديشمندان سياستزده با طرح نظريههاي خود به دنبال جهانيسازياند و نام آن را جهانيشدن ميگذارند.