ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : دوشنبه 12 شهريور 1403
دوشنبه 12 شهريور 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : چهارشنبه 30 آذر 1390     |     کد : 30045

يلدا ؛ شب نشيني تا خورشيد

مادربزرگم، همیشه وقتی از خاطره یلداهای كودكی‌اش می‌گوید دختربچه مدرسه‌اي‌ است كه جوراب‌های سفید نخی پا كرده و به جای خانه خودشان، یكراست می‌رود خانه مادربزرگش.

فاصله ميان يلداهاي ديروز و امروز چند فرسنگ است؟
يلدا ؛ شب نشيني تا خورشيد
مادربزرگم، همیشه وقتی از خاطره یلداهای كودكی‌اش می‌گوید دختربچه مدرسه‌اي‌ است كه جوراب‌های سفید نخی پا كرده و به جای خانه خودشان، یكراست می‌رود خانه مادربزرگش.
عطر سبزی‌پلو ماهی از آشپزخانه بیرون می‌خرامد، دور ستون‌های گچبری شده اتاق‌ها می‌گردد و می‌رسد به حیاط كه صبح آقاجان برف‌هایش را پارو كرده است و مادربزرگ كه دور حوض لی‌لی می‌كند، بو می‌كشد؛ كیف مدرسه‌اش را پرت می‌كند روی یكی از تپه‌های برفی گوشه حیاط. پله‌ها را دوتا یكی می‌كند. می‌دود توی اتاق و می‌گوید: « شب‌چله شد؟»

مادربزرگش، عزیزخانم، از بالای عینك ذره‌بینی نگاهش می‌كند: «باز كه سلامت را خوردی یلدا‌خانم!» مادربزرگم، یلدا، می‌نشیند كنار عزیزش كه مجمعه مسی بزرگ كنگره دار را دستمال می‌كشد و كاسه‌های بلور را داخلش می‌چیند. بزرگ‌ترین كاسه، محبوب یلداست، پر شده از آجیل، آلوهای برقانی، برگه‌های قیسی، عناب، گردو، سنجد، توت خشك. یلدا این كاسه را دوست دارد، چون وقتی مشت كوچكش را خالی داخل كاسه می‌كند و پر بیرون می‌آورد، هیچ وقت حدس نمی‌زد چند تا برگه قیسی توی آن است، چند تا توت و چند تا سنجد. عزیزخانم از تابستان به فكر یلدا بوده است. تخمه‌های هندوانه و خربزه را كه تابستان شسته است و خشك كرده و بو داده از كیسه‌های نخی دست دوز بیرون می‌آورد و توی یكی از كاسه‌های بلور می‌ریزد.

یلدا با لپ‌های گل افتاده، آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌پرسد: «عزیزجون! باسلق هم داریم؟» عزیزخانم، صبح فكر باسلق را هم كرده است. نشاسته و شكر و پودر نارگیل و گردو، حالا شیرینی نرم و دراز و لج دربیاری شده است كه عزیزخانم با چاقو قسمتش می‌كند و نخ نازك سپیدی را از داخل‌شان بیرون می‌كشد و می‌چیندشان كنار قطاب‌ها.

زیردستی چینی گلسرخی هم با شیرینی‌های پنجره‌ای پر می‌شود كه عزیز خودش آنها را پخته است. یلدا قالب‌های فلزی شیرینی‌های پنجره‌ای را دوست دارد. قالب‌هایی كه شكل گل، پروانه یا پاپیون دارند و مادربزرگ آنها را از مایه شیرینی پر مي‌كند و توی روغن داغ می‌ریزد.

یك كاسه هم از گندم و شاهدانه پر می‌شود و یلدا نقشه می‌كشد كه شب، وقتی همه مشغول حرف زدن باشند و كسی حواسش نباشد 2 تا مشت از محتویات این كاسه را توی جیب روپوش مدرسه‌اش بریزد.

آقاجان كرسی را به راه می‌كند. روی گلوله‌های زغال را با خاكستر می‌پوشاند و زغال‌ها، موذیانه، گر می‌گیرند و سرخ و زرد، از زیر خاكسترها سوسو می‌زنند. عزیزخانم روی لحاف كهنه را جاجیم می‌اندازد. یلدا می‌داند این جاجیم روی كرسی خنچه‌ای فقط مال مهمان‌هاست و مادربزرگ در صندوق چوبی جهازش، نگهش می‌دارد.

دم غروب آقاجان جلیقه مهمانی‌اش را تن می‌كند و عزیزخانم، چادر سپید گلدارش را روی چارقد سرش می‌كند و هر دو منتظر مهمان‌ها می‌مانند. هنوز تاریكی شب نشده كه همه از راه می‌رسند، دخترها، پسرها، دامادها، عروس‌ها، نوه‌ها و نتیجه‌ها.

آقاجان یاد عزیز می‌اندازد كه همسایه كنار دستی‌شان، پیرزنی تنهاست و عزیز خودش، لنگ‌لنگان می‌رود سراغ همسایه و دعوتش می‌كند كه شب یلدا را كنار آنها بگذراند.

جمع‌شان، جمع است. مجمعه مسی بزرگ كنگره‌دار روی كرسی گذاشته می‌شود. یلدا ذوق می‌كند. نمی‌داند اول سراغ كدام كاسه بلور برود. نور گردسوز سر طاقچه، سایه‌ها را روی دیوارهای گچی اتاق جان می‌دهد. عزیزخانم، قاچ‌هاي شتري هندوانه را هم گوشه مجمعه چیده است. انار و ازگیل و زالزالك هم هست. عزیز به یلدا می‌گوید: «هندوانه بخور كه تو زمستان یخ نزنی...». يلدا مي‌گويد: «انار برام آبلمبو مي‌كني عزيزجون؟»

همه با هم حرف می‌زنند، همه با هم می‌خندند، همه از خاطرات خوب می‌گویند و بعد نوبت می‌رسد به مشاعره، یلدا می‌داند كسی حریف آقاجان نمی‌شود. عزیز می‌خندد: «تفال به حافظ داشت یادمان می‌رفت.»

نكته: شب‌ يلدا حدود يك دقيقه از شب‌هاي ديگر سال بلندتر است اما ما ايراني‌ها مي‌خواهيم همين يك دقيقه بيشتر را نيز در كنار هم بگذرانيم
یلدا با همه كوچكی‌اش دلداده‌های فامیل را از اصرارشان برای تفال زدن به حافظ و بی‌تابی‌شان وقت شنیدن بیت شاهد می‌شناسد. آقاجان تفال می‌زند و می‌خواند. یلدا فكر می‌كند اگر همه این شهر، امشب فال بگیرند لابد حضرت حافظ حسابی خسته می‌شود. یكی از جوان‌های فامیل تار می‌زند و تصنیفی را زمزمه می‌كند. عزیز برای همه دعا می‌كند تا همیشه، همین طور سالم و سلامت دور هم جمع شوند. یلدا تا سر شانه‌هایش را با لحاف خوش بوی كرسی می‌پوشاند. داغ می‌شود. یك مشت آجیل می‌خورد و مخلوط شور و شیرین را توی دهانش نگه می‌دارد و سر می‌گذارد روی پای عزیز و به قصه‌اش كه پر از دیو و پری است گوش می‌دهد و پلك‌هایش سنگین می‌شود. دیوها و پری‌ها، میان سایه‌های مهمان‌ها، روی دیوارها جان می‌گیرند، اما جای یلدا امن است. كجا امن‌تر از آغوش عزیزخانم؟

یلدا آرام‌آرام خوابش می‌برد، اما هنوز صدای خنده‌ها و همهمه فامیل را می‌شنود. نیمه‌های شب، هر خانواده، فانوسی می‌شود در دل تاریكی كه به خانه برمی‌گردد. یلدا اما میان خواب و بیداری، اشك می‌ریزد و اصرار می‌كند خانه عزیز و آقاجان بماند و می‌ماند و با همان مخلوط آجیل جویده توی دهانش زیر كرسی، باز خوابش می‌برد و عزیز آرام، بالشی نرم می‌گذارد زیر سرش.

يلداي امروز

مادربزرگ از پشت گوشی می‌گوید: «شب‌های چله ما این جوری می‌گذشت، به همین خاطر دلم می‌خواهد برگردم.» فكر می‌كنم شب‌چله من چطور است؟ چرا اخم كرده‌ام؟ شاید چون در ترافیك مانده‌ام یا برای خریدن یك پاكت كوچك آجیل، نیم ساعت در صف قنادی ایستاده‌ام یا شاید اوقات تلخم به این خاطر است كه هر كدام از فامیل، مشغول زندگی خودشان هستند و فرصت مهمانی رفتن ندارند و شب یلدای‌مان نه مهمانی دارد، نه كرسی، نه مجمعه‌ای و نه كاسه‌های بلوری.

شاید هم دليل بي‌حوصلگي‌ام اين است كه مهم‌ترین تحول شب‌یلدایم بيشتر چرخ‌زدن در اینترنت است و خواندن نوشته‌های آدم‌هایی كه نمی‌شناسمشان و درباره شب‌چله در وبلاگ‌هايشان نوشته‌اند، گرچه شايد همين چرخ‌زدن را انجام ندهم و به جای آن لم بدهم روی كاناپه و خودم را میان كانال‌های تلویزیون سرگردان كنم.

صدای مادربزرگ از آن طرف خط می‌آید: «می‌دانی شب یلدا چقدر از شب‌های دیگر سال بلندتر است؟» منتظر جواب نمی‌ماند؛ می‌گوید: «می‌گویند كمتر از يك دقيقه طولاني‌تر است، ما آن وقت‌ها می‌خواستیم همین یك دقیقه بیشتر را، دور هم باشیم. یك دقیقه بیشتر...» و بعد از چند لحظه سكوت، می‌پرسد: «شماها، امشب نمی‌خواهید بیایید اینجا... امشب، شب یلداست... .»

می‌گویم: «فكر نمی‌كنم، فرصت كنیم... .»

مادربزرگ نجوا می‌كند: «ولی خیلی خوب می‌شد اگر می‌آمدید» و بعد، ناگهان تصویر آن خانه قدیمی، مادربزرگ با روپوش و كیف مدرسه، كاسه‌های پر از خوراكی، حياط برف گرفته و مهمان‌ها و سایه‌هایشان روی دیوارها، مثل ردشدن شهابی به سرعت از ذهنم مي‌گذرد. مادربزرگ دارد خداحافظی می‌كند كه می‌دوم وسط حرف‌هایش... «می‌آییم مادربزرگ... حتما می‌آییم... شب‌چله باید دور هم باشیم، بخصوص كه يك دقيقه از شب‌هاي ديگر طولاني‌تر است... .»

مريم يوشي‌زاده ‌/‌ گروه جامعه


نوشته شده در   چهارشنبه 30 آذر 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode