نظريههاي جديد در حوزههاي گوناگون علومانساني ميرود تا بهتدريج تحولي را در نگاه ما به فرهنگ و فهم آن پديد آورد .
گواه اين مسئله، انبوهي نگارش مقالهها و كتابها و نيز پردازش نظريههايي است كه از پيوند ميان اين نظريهها و دادههاي فرهنگي حاصل آمدهاند. بيگمان صرف نگارش يا تدوين و تصويب نظريهها توسط كرسيهاي رايج نظريهپردازي نبايد مانع از نگاه نقادانه و ژرفكاو منتقدان بشود.
در اين ميان «شبكه معرفت ديني» كه اخيرا از سوي كرسي نظريهپردازي پژوهشگاه فرهنگ و انديشهاسلامي عنوان نظريه را برخود گرفته، با نگاهي شبكهاي به معرفت ديني مينگرد. در اين شبكه با 2نوع معارف مواجهيم؛ يك دسته معارفي هستند كه در مرز اين شبكه قرار دارند و از نصوص ديني به دست آمدهاند و در واقع آن(شبكه) را محدود ميسازند و ديگر معارفي كه درون شبكه قراردارند و به عنوان يك كل با مرزها سازگارند و ميتوانند در معرفت ديني راهگشاي مسائل باشند.
مطلب حاضر، گفتوگويي است با دكتر عليرضا قائمينيا، واضع اين نظريه. لازم به يادآوري است كه دكتر قائمينيا سالهاست كه با اتكا به مباني زبانشناسي، نشانهشناسي و معناشناسي شناختي به بررسي و تحليل قرآن و معارف ديني ميپردازد و اخيرا هم كتاب «بيولوژي نص» از وي به بازار كتاب آمده است.
شما واضع نظريه «شبكه معرفت ديني» هستيد. نخستين پرسشي كه پيش ميآيد، اين است كه چرا معرفت ديني را بايد شبكهاي ديد و نه طور ديگر؟ براي روشن شدن ابعاد مسئله به نظرم بهتر است اول به پيشفرضها و مولفههاي شكلدهنده اين نظريه بپردازيد.
پرسش اصلياي كه اين نظريه ميخواهد پاسخ گويد اين است كه معرفت ديني چه ساختاري دارد. بحث از ساختار معرفت يكي از مباحث معرفتشناسي معاصر است.
ديدگاههاي بسيار متنوعي در اين خصوص ارائه شده است. شايد بتوانيم 3ديدگاه كلان را در دنياي معاصر نام ببريم؛ 1- مبناگرايي كه قائل به آن است كه معارف دو دستهاند؛ الف) معارف پايه ب)معارف غيرپايه كه بر معارف پايه استوارند. 2- انسجامگرايي كه قائل است به اينكه همه معارف بشري كل منسجمي را تشكيل ميدهند؛ كلي كه اجزايش با هم سازگارند. 3- كلگرايي كه معرفت را به صورت يك كل ميبيند.
اين كل مرزهايي دارد كه نميتواند از آن خارج شود و در واقع در مرزهايش مبناگراست اما در درون شبكه انسجامگراست؛ يعني ديدگاهي است كه هر دو نظريه، مبناگرايي و انسجامگرايي را با يكديگر تلفيق ميكند. در معرفت ديني اسلامي اين پرسش به طور واضح مطرح نشده است اما در ميان مسيحيان از قرونوسطي به اين طرف اين پرسش پيوسته مطرح بوده كه معرفت ديني چه ساختاري دارد. در قرون وسطي، بهويژه كاتوليكها بيشتر مبناگرا بودند و معتقد بودند كه معارف ديني بايد به متون ديني بازگردد و گزارههايي كه از متون ديني گرفته ميشوند، پايهاند و ديگر معارف بايد بر آنها استوار شوند.
بعدها مبناگرايي تجربي مطرح شد كه در الهيات پروتستان بود. پروتستانها بر اين نظر بودند كه معارفي كه از تجربه ديني گرفته ميشود، پايه است و بقيه معارف بايد بر آنها مبتني شوند، و سرانجام در قرن بيستم در الهيات پساليبرال كلگرايي تجربي مطرح شد. در اين ديدگاه اين مسئله مطرح است كه معرفت ديني كلي را تشكيل ميدهد و اين كل مرزهايي دارد كه از تجربه ديني گرفته شده است. به هر صورت، چه مبناگرايي، چه انسجامگرايي و چه كلگرايي به عنوان نظريهاي در باب معرفتپذيرفته شود، مسئله معرفتديني، مسئلهاي متفاوت است؛ زيرا براي خودش شرايطي دارد. از همه اينها گذشته معرفت ديني در اسلام شكل ويژهاي دارد. ديدگاهي كه من پذيرفتم اين بود كه نميتوان مبناگرايي را به مثابه معرفت ديني در اسلام پذيرفت؛ زيرا معرفت ديني خيلي گسترده است و مبناگرايي قادر به تبيين آن نيست.
آنها هم نميگويند كه جزئيات را ميتوان براساس يك اصل(توحيد) تبيين كرد؛ كليات، مقصودشان است. شايد بتوان آن را در چارچوب فلسفه يا هستيشناسي معارف ديني تبيين كرد.
معرفت ديني كلي است كه مرزهايي دارد. اين مرزها از نصوص ديني آغاز ميشود و درون آن معارفي هستند كه كلي را تشكيل ميدهند. اين كل با آنچه از نصوص ديني گرفته ميشود، سازگار است. به اين معنا، ما 2دسته معارف ديني داريم؛ دستهاي كه با واسطه يا بيواسطه از متون ديني گرفته ميشود، مثل توحيد يا آنچه به توحيد برميگردد. دسته دوم، كلي است كه در معرفت ديني حل مسئله ميكند و با آنچه از نصوص ديني گرفته ميشود، سازگار است. كل نظريه من همين است. در واقع به نوعي، از ديدگاههاي كليگرايانه در معرفتشناسي معاصر الهام گرفتهام تا بتوانم نقص ديدگاههاي سنتي را تا حدي حل كنم.
معرفتشناسي سنتي، معرفت ديني را شبكهاي نميديده است؟ كاستي آن چيست كه شما با نظريه شبكه معرفت ديني درصدد رفع آن برآمدهايد؟
ديدگاه معرفتشناسي چندان واضح نيست. ادعاي من اين است كه عالمان گذشته ممكن است در مقام نظر مبناگرا باشند اما در مقام عمل اينگونه عمل كردهاند؛ مثلا در بحثهاي فلسفي و منطقي بيشتر مبناگرايي را حفظ كردهاند.
به نظرم بايد، هم از لحاظ نظري و هم از لحاظ تاريخي به اين مسئله بنگريم. اگر از لحاظ تاريخي نگاه كنيم، عالمان ديني براساس آن الگو عمل كردهاند؛ به اين معنا كه معارفي كه عالمان ديني دارند، 2 دسته است:1- دستهاي كه مستقيم يا غيرمستقيم از نصوص ديني گرفته ميشوند كه (اينها) مرزهاي معرفت ديني را تشكيل ميدهند. 2- دسته دوم، كلي است كه با آنچه از نصوص ديني بيواسطه يا با واسطه گرفته شده است، سازگار است و به طور مستقل ميتواند، در معرفت ديني حل مسئله كند. به اعتقادم اين نظريه پيچيدگي معرفت ديني را تبيين ميكند. از نظر تاريخي هم – آنگونه كه گفته شد- عالمان ناخودآگاهانه براساس همين الگو (شبكه معرفت ديني) عمل كردهاند.
آيا بر اين اساس، شما با وضع اين نظريه خواستهايد كه مجموعه تلاشهاي گسترده عالمان ديني را نظاممند سازيد يا آنكه مدعي ابداع نظام جديدي در فهم و معرفتشناسي ديني هستيد كه عالمان گذشته به آن توجه نداشتهاند؟
ادعاي من توصيفي است. در واقع من ساختمان معرفت ديني را بازيابي كردهام، نه آنكه خواسته باشم چيزي را از بيرون بر آن تحميل كنم. درست است كه نظريه من توصيفي است ولي توصيهاي را هم به دنبال دارد؛ هر معرفت ديني بايد براساس سازوكاري صورت گيرد.
مطالعات موردي خودم روي معارف ديني(اسلامي) اين مسئله را تاييد ميكند. به نظرم خارج از اين نظام (شبكه معرفت ديني) نميتوان در معرفت ديني چيزي را يافت؛ به اين معنا كه اين نظريه هم معارف ديني را تبيين ميكند و هم ارتباط آنها را با بيرون از خودشان نشان ميدهد و اينكه چگونه و با چه سازوكاري معارف بيروني به قلمرو معارف دروني درميآيند.
يكي از آسيبهايي كه برخي از ديدگاههاي بومي و تلفيقي به آن دچارند، عدم سنجشگري دقيق مبناها و فرايندها و غايتهاي متفاوت امكانات فرهنگ بومي و فرهنگ مدرن است.ميتوان اين انتقاد را به خيلي از نظريههاي معاصري كه به شكلي بومي در ايران عرضه شدهاند، وارد ساخت. شما براي دچارنشدن به اين آسيب چه چارهاي انديشيدهايد؟
من در اين زمينه خيلي كار كردهام. حتي در جلساتي كه در قم درباره اين نظريه تشكيل شده بود، عمده نقدهايي كه مطرح ميشد مثلا اين بود كه آيا نظريه شما به نسبيتگرايي ميانجامد؟ اين بود كه من در جايي اثبات كردهام كه مقصود از اين نظريه (شبكه معرفت ديني) اين نيست كه هر معرفتي درست و راست است.
روششناسي من، هم قيودي دارد و هم اركاني. از يك سو معتقدم كه به يك نحو بايد هم از ديدگاههاي جديد بهره گرفت و هم از مباحث سنتي. نميتوان يكي را اولويت داد و ديگري را نفي كرد. مثلا سنتگراها مباحث گذشته را اصل قرار ميدهند و به مباحث نوين توجهي ندارند. نوانديشان ديني عكس قضيه را عمل ميكنند. من به اصالت هردو معتقدم و با ديدي انتقادي با ديدگاههاي جديد روبهرو ميشوم؛ به اين معنا كه ديدگاههاي نسبيتگرا را كنار ميگذارم. ديدگاه من رئاليستي است؛ زيرا ديدگاه غيررئاليستي با تفكر ديني سازگار نيست.
در هر حال، تلاش من اين است كه يك سيستم بسازم كه يك مرحله آن بيولوژي نص است و مرحله ديگر آن شبكه معرفت ديني نيز وحي و افعال گفتاري و معناشناسي شناختي قرآن است. من در پژوهشهايم اينها را بهتدريج و پازلوار كنار هم ميچينم. اينها به موازات هم يك چارچوب كامل را براي فهم دين ميسازد.
در جايي اشاره كرديد كه نظريه «شبكه معرفت ديني» يك بازيابي نظام معرفتي گذشتگان و از سويي تصحيح كاستيهاي آنان بوده است. آيا اين نظريه معيار درستي (صدق) و نادرستي (كذب) برداشتها و فهم گذشتگان را به دست ميدهد؟
نظريه «شبكه معرفت ديني»در 2 معنا نظاممند است؛ يكي آنكه من نظامي را كشف كردم و عملا در آن به نظريهاي رسيدم كه به نظرم از لحاظ تاريخي تاييد شده است و ديگر آنكه گذشتگان درست عمل ميكردهاند اما نظريهاي آگاهانه در اين زمينه نداشتهاند. وقتي نظريهاي را آگاه يافتيم، ميتوانيم لوازم آن را هم آگاهانه دنبال كنيم. بيترديد براساس اين نظريه ميتوان تمام آن چيزهايي را كه بيگدار و بيهوده داخل معرفت ديني شده، طرد كرد؛ از اين رو، هر نظريهاي هم لبه ايجابي دارد و هم لبه سلبي؛ يعني برخي چيزها را اثبات ميكند و برخي چيزها را هم سلب ميكند. نگاه سنتي اين امكان را به ما نميداد.
نكته دوم اينكه براساس آنچه گفته شد، ميتوانيم به وجود متراژ و سنجهاي براي درستي و نادرستي معرفتها قائل شويم. اين متراژها زبانشناسي، معناشناسي و نشانهشناسي هستند. در معناشناسي قرآن، من كل تاريخ تفسير را نقد كردهام. بررسي كردهام كه چرا مثلا فخررازي در فهم اين آيه دچار اشتباه شده و از كدام اصل زبانشناختي تخطي كرده است. ممكن است روزي، كسي مبناي من را نقد كند. اين دور نيست.
همشهري آنلاين- محمدرضا ارشاد