مردم با عجله و ترس وقتي به سر بازار ميرسيدند، راهشان را كج ميكردند و ميگريختند .
آنها جماعتي مزاحم و دردسرساز بودند. وقتي سروكله آنان پيدا ميشد، مردم وحشت ميكردند. سردسته آنها وقتي ميآمد، چهار راه بازار براي او قرق ميشد و كسي جرأت نداشت از آنجا بگذرد، او مرد ناآرامي بود؛ قداره به دست ميآمد و عربده ميكشيد و از مردم زورگيري ميكرد. هيچكس هم چيزي نميگفت. ميدانستند كه اين كار هر روز آنهاست. آنها يك مشت آدم بيابانگرد و ناآرام و بيبندوبار بودند. طبيعت خشك و داغ كوير آنها را وحشي بار آورده بود. از آزار مردم ابايي نداشتند. مردم هم كه حال و روز درست و حسابي نداشتند؛ تهمانده جان خود را برميداشتند و از مقابل چشمان آنها ميگريختند. زندگي بر مردم سخت ميگذشت.
اين زورگوييها و زورگيريها زندگي را از هميشه ناآرامتر و سختتر هم كرده بود. مردم هر چه چشم ميچرخاندند، كسي را پيدا نميكردند تا به داد آنها برسد. تا آن روز كه آن جوانها پيدا شدند.
يك روز كه زورگيريها گويي به اوج رسيده بود؛ جواني در راه خانه فكري به سرش زد. راهش را كج كرد و به خانه نرفت. از كوچه پسكوچهها گذشت و مقابل دري ايستاد. در زد، جواني بيرون آمد. چيزي به او گفت و بعد راه افتاد و رفت. از كوچهاي ديگر عبور كرد و مقابل خانهاي ديگر ايستاد و با جواني ديگر قرار گذاشت و همينطور ادامه داد. شايد ده پانزده نفر را از خانههايشان بيرون كشيد. گفت كه همه جمع شوند تا فكري براي امنيت مردم بكنند. همه نزديك خانه خدا جمع شدند. جوان شروع به صحبت كرد وگفت كه اگر همينطور پيش برود، ديگر كسي در امان نيست. زنان نميتوانند با آرامش از خانه بيرون بيايند. هيچ ناني، سالم به خانه نميرسد. بچهها نميتوانند راحت در كوچهها بازي كنند. مال مردم دارد تاراج ميشود. رفتارهاي زشت، جاي رفتارهاي درست را ميگيرد. مردم ترسيدهاند. آنها كه پول دارند، برده اجير كردهاند و از خود و اموال خود محافظت ميكنند، ولي مردم بيسرپناه كسي را ندارند. كودكان كه نميتوانند از خود دفاع كنند؛ پيران كه از پا در آمدهاند، زنان كه توان ايستادگي در مقابل اين وحشيگريها را ندارند. ما جوانان بايد كاري بكنيم. بايد گروهي تشكيل دهيم و با ظلم و زورگيري اين جماعت اوباش مبارزه كنيم. هر كس ميخواهد و احساس مسئوليت ميكند، دستش را پيش بياورد. جوان دستش را دراز كرد. دستي روي دستش قرار گرفت، بعد دستي ديگر و دستي ديگر و همه دستها روي هم و پيماني بسته شد؛ يك پيمان محكم و بهياد ماندني؛ پيمان جوانمردان. جوانان با صدايي هماهنگ و آرام، محكم و مطمئن، يكصدا گفتند كه پيمان ميبنديم تا آخرين قطره خونمان از حق مظلومان، از حق مردم محافظت كنيم. ما جوانمردان هم قسم ميشويم تا دم مرگ از پيمان خويش دست نكشيم.
مصطفي تا سالها اين پيمان را بهياد داشت و از بستن چنان پيماني خوشحال بود. از روزي كه مظلومان را تنها نميديد، خاطرهاي خوش داشت. از داشتن آن دوستان جوانمرد كه ميتوانستند زندگي را به ثمر برسانند خوشحال بود.
مصطفي جوان مهرباني بود. از كودكي هم او را به مهرباني و شجاعت ميشناختند؛ ولي نميدانستند چرا هرچه بزرگ و بزرگتر ميشود، بيشتر در خودش فرو ميرود. او هر چه بزرگتر ميشد از مردم فاصله ميگرفت و بيشتر در تنهايي و خلوت به سر ميبرد. بيشتر وقتها يا در سفر بود و مشغول تجارت و بازرگاني يا در دل طبيعت خلوتي براي خود فراهم كرده بود. ولي اين اتفاق نشان داد كه او ميان مردم هم هست؛ در متن زندگي مردم. با اين پيمان نام او طور ديگري باز هم بر سر زبانها افتاد. او هم عضو گروه جوانمردان بود.
پيرمرد كه از ميان مردم سربلند عبور ميكرد. وقتي شادماني مردم را ديد. تبسمي كرد و گفت او برادرزادهاش است. او فرزند قريش است. او مردي هاشمي است، او فرزند برادرم عبدالله است. دست پرورده من است. من ابوطالبم. من او را در ميان آغوش خود پروردم. او زاده بهار است. او فرزند ربيع است. امروز با چشمان خود ميبينيد كه با اين كار بزرگ چگونه دوباره متولد شده است. او با اين تولد دوباره بهار را به ارمغان آورده است. او پايههاي جوانمردي را در اين سرزمين محكم خواهد كرد. هر كس نميداند بداند. اين جوان مورد حمايت من است. او به خداوند كعبه تكيه كرده است. او آينده درخشاني دارد. او در روزگار يخبندان، در روزگاري دور، بر بلندترين قلههاي دنيا خواهد ايستاد. آنچنان كه همه عالم از هر سوي جهان او را به خود ميخوانند. او محمدص است. برگزيده خدا؛ مصطفي.
* پيامبر خدا ص در جواني عضو گروهي بود كه به نام پيمان جوانمردان براي دفاع از افراد مظلوم عهد بسته بودند . اين مطلب با نگاهي به نقش آن گروه در آن دوره و حضور رسول خدا ص نوشته شده است.
همشهري آنلاين- حسين اسكندري