آيا علمطبيعي (تجربي) ديني، يا به تعبير برخي نويسندگان، علم طبيعي مقدس، ممكن است؟
در سالهاي اخير، برخي نوشتهها در خصوص امكان ظهور، سامانبخشيدن يا فراهمسازي يك علم ديني طبيعي در كشور منتشر شده است.
طرح دراندازي يك علم طبيعي ديني، البته جديد نيست و دستكم در عالم معاصر اسلام ميتوان آن را به طور منسجم از دهه30 قرن گذشته ميلادي دنبال كرد، به طوري كه حتي در سال 1981 يك انجمن در آمريكا به نام «المعهد العالمي للفكر الاسلامي» تاسيس شد كه يكي از كارهاي آن تدارك برنامههايي جهت اسلاميكردن علوم طبيعي بود. نوشتار حاضر نه به قصد امكان دينيكردن علوم اجتماعي بلكه صرفا بحثي را در باب علم طبيعي مطرح ميكند.
در طيف معتقدان به امكان دينيكردن علم طبيعي، برخي معتقدند كه علم جديد اصلا با اسلام ناسازگار است و لذا بايد آن را طرد كرد يا حداكثر، براي استفادههاي ضروري عملي اندكي از آن استفاده كرد. گروه ديگر، علم جديد را كاملا با اسلام سازگار دانستهاند، به طوري كه حتي در تفسير برخي از آيات قرآني به يافتههاي علوم جديد استناد جستهاند؛ برخي نيز در اين راستا فراتر رفته و ادعا كردهاند كه همه يافتههاي علوم جديد را ميتوان در كتاب و سنت يافت منتها چون كتاب و سنت ذوبطوناند و علم آنها براي عوام حاصل نميشود، ناگزير نميتوان بدان معلومات رسيد؛ برخي نيز در پي تاسيس يك الهيات طبيعي بودهاند و گروهي هم گفتهاند كه بايد پيرايههاي فلسفي و فكري و ارزشي غربي را از علوم جديد زدود و آنگاه آنها را با جهانبيني اسلامي وفق داد.
برخي نويسندگان بيان كردهاند كه علم غربي، همانند ديگر علوم، مبتني بر نظام ارزشي مخصوص و جهانبيني خاصي است كه ريشههاي آن در فرضهاي خاص در باب ماهيت واقعيت مادي، ذهن آگاه از اين واقعيت و رابطه ميان اين دو قرار دارد. اين ديدگاه معتقد است كه مسلمانان بايد متافيزيك پسزمينه علم جديد را بشناسند و دريابند كه چقدر با متافيزيك و جهانبيني اسلامي متفاوت است و آنگاه كه ناسازگاري آن را با اسلام دريافتند بكوشند كه يك علم طبيعي اسلامي تدارك ببينند.
اين ديدگاه، علم جديد را برآمده و مايهگرفته از فلسفهاي خاص ميداند كه به دورهاي از تاريخ غرب اختصاص دارد ولي ميكوشد خود را به طور جهاني تعميم دهد و ديگر جهانبينيها را به چالش بكشد. همچنين اين ديدگاه، علم جديد را محصول عقل مدرن (Reason) و متفاوت با عقل پيشامدرن (Intellect) ميداند و معتقد است كه عقل پيشامدرن از وحي و الهام و وحدتنگري سيراب ميشده در حاليكه عقل مدرن از اين سه بريده است و سرانجام نتيجه ميگيرد كه ارزش اساسي يا غايت علم جديد همانا تسلط بر طبيعت است؛ اگر علمطبيعي در دامان جهانبيني سنتي پيشامدرن پرورش يابد ميتواند به يك علم ديني منتهي شود.
در نقدي بر اين ديدگاه ميتوان گفت كه قائل بدان هرچند به رابطه متافيزيك و علوم طبيعي معتقد است-كه البته اين نيز خود فقط يكي از نظريههاي موجود در فلسفه علم است- اين رابطه را به تفصيل بازنمينمايد يا نمونههايي را در تاريخ علم بررسي نميكند. قائل اين ديدگاه، در كليگويي باقي ميماند و حتي آنجا كه از هندسه، نسبتهاي رياضي و هماهنگي و وحدت يا حتي زمان يا جسم متحرك سخن ميگويد، بيشتر در حيطه هنر و بهويژه هنر شرقي سير ميكند تا در علوم دقيقهاي نظير فيزيك يا مكانيك. مدافع اين ديدگاه، يك پيشفرض متافيزيكي علم جديد را همانا انحصار واقعيت در واقعيت مادي ميداند، در حالي كه اين آشكارا جفايي است بر حتي بنيانگذاران علم جديد نظير نيوتن، دكارت و لايبنيتس (از ذكر نام ديگر پسينيان خودداري ميشود).
مسئله ديگر، مسئله ارزشهاي منضم به علم جديد است. آيا به واقع ميتوان گفت كه ارزشهاي مدنظر پيشروان، طراحان، نظريهپردازان، آزمايشگران و فناوران علم جديد با ارزشهاي جهانبيني اسلامي مغايرت يا تعارض دارد؟ قائل اين ديدگاه گويي بيشتر به فناوريهاي مخرب نظامي يا آسيبهاي وارده به محيطزيست نظر داشته است؛ اما آيا بهآساني ميتوان پيشرفتهاي پزشكي و رهايي از رنجهاي بيماريهايي كه سدهها آدميان را به تحمل دردهاي طاقتفرسا و مرگ درافكنده بود را مغاير با ارزشهاي جهانبيني اسلامي دانست؟ آيا معماري، راهسازي، دريانوردي و هوانوردي جديد كه تا اين اندازه قدرت تحرك و شناخت ديگر اقوام و آسايش و امنيت را به ارمغان آوردهاند را ميتوان با ارزشهاي جهانبيني اسلامي مغاير دانست؟
باز از جنبه نظري، اين ديدگاه دچار اين اشكال است كه جهانبيني گرهخورده با برخي انديشههاي فلسفي و صوفيانه گذشته را - آن هم با فهم و قرائتي خاص- مبناي قضاوت درباره جهانبيني اسلامي قرار داده است؛ گويي اسلام فقط همان فضاي فكري را ميتواند داشته باشد ولاغير، و همين خطا را در خصوص قضاوت درباره عقل مدرن و غايت علم جديد نيز مرتكب شده است؛ از جمله در اين قضاوت خود كه فكر علم غربي در اين چند سده، ديگر گرايشهاي فكري ديني، فلسفي، شعري و هنري را به كنار زده و خود عموميت را به دست گرفته و اين هم ناشي از ماهيت علم جديد است؛ در حاليكه حق بود قائل اين ديدگاه، به ديگر مولفههاي آنچه گفتمان فكري و فرهنگي غرب در دوره مدرن و عموما پس از دكارت خوانده ميشود، توجه بيشتري ميكرد و نقش نيروهاي اقتصادي، فرهنگي، سياسي، فردگرايي، كليسا و الهيات، ادبيات و... را نيز فراخور حال در نظر ميگرفت. اينكه يك گرايش فكري يا حيطهاي از معرفت- مثلا علم- در دورهاي از تاريخ مورد اقبال واقع ميشود و حتي عموميت مييابد و بر ديگر حوزههاي معرفتي تاثير ميگذارد، الزاما ناشي از «ماهيت» آن نيست؛ تازه اگر بشود اصلا براي آن ماهيتي قائل شد.
در تفسير آنچه فرانسيس بيكن در خصوص تسلط بر طبيعت گفته است نبايد اغراق كرد. او طبيعت را داراي سازوكار خاص خويش ميدانست و آدميان را ترغيب كرد كه اين سازوكار را بشناسند و از آن در جهت پيشبرد اهداف خويش، از جمله تامين رفاه و كاستن از رنجهاي انساني، سود ببرند. دكارت نيز به منفعتهايي كه علوم طبيعي ميتوانند براي نيل انسان به حقيقت و صحت و تندرستي داشته باشند، پي برده بود و 3شاخه اصلي درخت معرفت او –پزشكي، اخلاق، مكانيك- گوياي اين است.
ديدگاه ديگري در مورد دينيكردن علم طبيعي وجود دارد كه بر آن است كه جهانبيني و پيشفرضهاي كلامي و فلسفي دانشمند ميتواند بر نحوه نگاه به طبيعت، سمتگيري نظريهپردازيهاي وي و انتخاب روشهاي آزمايشي او موثر باشد. اين ديدگاه، واقعنگري و حقيقتيابي علم جديد را (البته در حوزه خاص خويش كه همانا طبيعتشناسي است) ميپذيرد و بر آن براي بهبود معيشت آدميان و پيبردن به سازوكار و اسرار طبيعت صحه ميگذارد اما معتقد است كه به هر حال ذهن دانشمند از پيشفرضها و رويكردهاي متافيزيكي و ارزشگذارانه و زيباشناسانه خالي نيست و اينها ميتواند در نظريهپردازي و سمتوسوي تحقيقات او تاثير بگذارد.
از اينرو، دانشمند ديندار يا مسلمان كه مثلا به توحيد باور دارد و دست خداوند را در طبيعت باز ميبيند و آن را صنع و تجلي او ميداند، ناگزير شيوه علمورزي خود را در همين راستا عرضه ميكند و پرورش ميدهد؛ مثلا چهبسا دانشمند فيزيك مسلمان كه در باب وحدت نيروهاي بنيادي كار ميكند حتي كمابيش ناآگاهانه تحت تاثير ديدگاه توحيدي اسلامي خود باشد؛ يا دانشمندي كه جهان را مخلوق خداوندي حكيم مينگرد، در بحث از «اصل عدم قطعيت» در فيزيك ذرات بنيادي، به گونهاي، جانب وجود يك طرح كلي و فراگير در طبيعت و لذا معقوليت اين طرح را بگيرد.
اين ديدگاه را ميتوان به صواب نزديك دانست اما به نظر ميرسد كه نبايد در تعميم آن به افراط گراييد؛ چهبسا دانشمندان علوم طبيعي كه ديندارند اما مواضع علمي گوناگوني را اتخاذ ميكنند يا اينكه اگر پاي ايدئولوژي يا رقابتهاي پوشيده فرقههاي ديني به ميان آيد، روشن نيست كه از اين ديدگاه چگونه ميتوان محكم دفاع كرد.
ديدگاه ديگري نيز در مورد دينيكردن علم طبيعي مطرح شده است كه اساسا آن را غيرضروري يا حتي غيرممكن ميداند. براساس اين ديدگاه، علم طبيعي، مفاهيم، منطق و روشهاي خاص خويش را دارد و غالبا محك آزمايش است كه نظريههاي آن را تاييد يا ابطال ميكند. طراحي نظريههاي علمي توام با نظريههاي ديگر حوزههاي معرفت، از جمله الهيات، اصلا ممكن نيست و حتي بهكارگيري مفاهيم مربوط به آن حوزهها در علم غيرممكن است. اگر هم برخي گرايشهاي ديني در دانشمند باشد، آن گرايشها و پيشفرضها هيچ نقشي در كار علمي او نخواهد داشت بلكه دست آخر ميتوان گفت كه اين گرايشها ميتواند بر بينش دانشمند در تفسير طبيعت به طور كلي، تاثير بگذارد.
اين ديدگاه حتي اگر هم در مورد علوم آزمايشپذير قابل اعتنا باشد، به نظر ميرسد در مورد علوم نظريهپرداز، در برخي نكتهها، دچار اشكال شود؛ كيهانشناسي يا فيزيك نظري يا نظريههايي در زيستشناسي كه مستقيما قابل آزمايش نيستند(نظير انتخاب انواع داروين) و يا برخي نظريهها در زمينشناسي در خصوص پيدايش و تكامل زمين يا قارهها يا مناطق خاص، از اين جملهاند؛ چهبسا پاي نظريههاي رقيب كه در اين علوم به ميان ميآيد، عناصري نظير سادگي، انسجام، زيبايي و بررسي نتايج نظريه براي اخلاق و... در گزينش يك نظريه دخيل باشند و اگر چنين باشد، ناگزير آموزههاي ديني نيز ميتوانند- هرچند غيرمستقيم- در گزينش نظريهها بيتاثير نباشند.
كامران قرهگزلي
همشهري آنلاين