اگرچه سورن كييركگارد (1855-1813) فيلسوف و متأله دانماركي را پدر اگزيستانسياليسم خواندهاند؛ اما عدهاي بر اين نظرند كه او هيچگاه در پي ايجاد سامانهاي فلسفي برنيامد و تنها ردپاي برخي از آراي وي را ميتوان در آثار انديشمندان اگزيستانسياليست يافت؛ از جمله «كارل بارت» فيلسوف دين، با الهام از آثار وي به ايجاد و گسترش «الهيات ديالكتيكي» پرداخت.
كييركگارد در آغاز تفكر فلسفي خود، زير تأثير هگل قرار داشت اما بعدها با گرايش به الهيات مسيحي و تمركز بر بعد ايمان و عشق، بهويژه در داستان ابراهيم(ع) در قربانيكردن فرزندش به فرمان خداوند، بنياني ديگر در فلسفه نهاد. او برخلاف هگل كه مدعي فهمي كاملاً عقلاني از حيات انسان و تاريخ بود، وجود آدمي را امري مبهم و متناقض ميدانست.
او تا پايان عمر بر اين ابعاد وجودي انسان تأمل كرد كه حاصل آن آثاري چون «يا اين يا آن»، «مراحلي در مسير زندگي»، «واژگان عشق»، «بيماري تا حد مرگ»، «ترس و لرز»، «مفهوم اضطراب» و «عصر حاضر» بود. مطلبي كه از پي ميآيد، گفتوگويي است با دوتن از كييركگاردشناسان معروف؛ يعني «اتوره روكا» از ايتاليا و «نيلز كاپهلورن» از دانمارك. اين دو تن كه در دانمارك و ايتاليا به پژوهش در انديشهها و آثار كييركگارد ميپردازند، چند سال پيش براي ايراد سخنراني درباره كييركگارد به ايران دعوت شده بودند. ترجمه بخشي از اين گفتوگو از نظرتان ميگذرد.
آيا ميتوان كييركگارد را فيلسوف ايمان قلمداد كرد و بهنظر شما چرا او ايمان را بر عقل ترجيح ميدهد؟
پروفسور روكا: بله! البته كه كييركگارد فيلسوف ايمان است و شايد اهميت وي از منظر فلسفي و الهياتي به همينخاطر باشد. دليل اينكه چرا نزد كييركگارد ايمان بر عقل ترجيح دارد، اين است كه عقل از ارائه پاسخي درست درخصوص ارتباط ميان انسان و خداوند ناتوان است. اگر عقل ميتوانست واسط مناسبي در ارتباط ميان انسان و خدا باشد، بيترديد با نوعي عظمتخواهي ايمان مواجه بوديم؛ يعني ايمان در مقام گونهاي از معرفت علمي، كه در اينصورت، ديگر نميتوان آن را ايمان خواند، يا حتي بدتر از آن، ايمان به منزله معرفتي برتر در نسبت با اديان ديگر. در اين صورت من-مسيحي- ميتوانستم مدعي باشم كه ايمان من در بلندمرتبهترين حد معرفت قرار دارد و قادرم كه آن را به اثبات هم برسانم؛ حال آنكه ايمان با استدلال سروكار ندارد. حتي كييركگارد، اثبات وجود خداوند از طريق عقل را رد ميكند. بنابراين ايمان، امر ديگري است؛ شايد ايمان، بيشتر با سكوت و گوشسپاري مرتبط باشد تا ارائه دلايل عقلاني. اصلاً ايمان امر متناقضي است كه كييركگارد آن را «پارادوكسي» ميخواند كه عقل قادر به توضيح آن نيست.
پروفسور كاپهلورن! پروفسور روكا درخصوص ارتباط ميان خداوند و انسان سخن گفت؛ شما فكر ميكنيد كه از نظر كييركگارد، ارتباط مابين انسان و خداوند بر كداميك از 3نوع عشق و دوستي شناخته شده در تاريخ فرهنگ مغرب زمين، يعني «Eros»،«Philia» و«Agape» استوار است؟
پروفسور كاپهلورن: فكر نميكنم كه بتوان پاسخ دقيقي به اين پرسش داد، چرا كه من اصلاً به اين رويه باور ندارم. اينكه بتوان بين «Eros» و «Philia» قايل به تمايز شد، منظري است كه در تاريخ فرهنگ غرب پديد آمده است. اين منظر حاكي از اين واقعيت است كه ما ميخواهيم با فهم خويش خداوند را براساس منظري خاص اثبات كنيم. اصلا نكته بنيادين براي كييركگارد، اين است كه خداوند در وهله نخست، نوع انساني را دوست دارد؛ چرا كه عشق را در زيرلايه روح او آفريده است. اين عشق، هرگز با گناه ازميانرفتني نيست و به نظر وي همين عشق است كه ميتواند به ديگران تسري يابد. بنابراين عشق انسان به همنوع خويش، نتيجه عشق خداوند به انسان است. كييركگارد در كتاب واژگان عشق ميگويد: عشق به خداوند، همان عشق به همسايه خويش است و عشق به همسايه خويش، عشق به خداوند است؛ بنابراين نميتوان تمايزي بين آنها در نظر گرفت. خداوند همواره اراده واسط ميان عشق شما به همسايهتان و عشق وي بهشماست. دراينباره كتابهاي بيشماري نگاشته شده است.
اينكه كييركگارد مابين مسيح و سقراط دست به انتخاب ميزند و مسيح را بر سقراط رجحان ميبخشد، آيا بهدليل غلبه ايمان و عشق نزد مسيح نسبت به سقراط- كه مظهر عشق است- نيست؟
پروفسور روكا: از منظر فلسفي و الهياتي، سقراط در بلندترين مرتبه عشق به فلسفه قرار دارد. بهبيان ديگر، سقراط حائز بلندترين جايگاه فلسفي است كه هر فيلسوفي آرزوي آن را دارد؛ اما از منظر الهياتي، مسيح در ارتباط با امر متعالي، شخصي كليدي است و از اين حيث، بر سقراط برتري دارد. با اين حال، كييركگارد در جايي گفته است: سقراطگونهبودن بهتر است از يك مسيحي بد بودن. به نظر وي، ما بايد مسيحيت را به شيوه درست آن درك كنيم و فيلسوفاني طي تاريخ بودهاند كه مسيح را بد شناختهاند. با اين حال سقراط از آنها بهتر است. از سوي ديگر، كييركگارد خود را در نقش سقراط جديدي ميديد. او با اين كار ميخواست همان نقشي را در مسيحيت ايفا كند كه سقراط در جهان يوناني ميكرد.
البته كييركگارد در جاهايي از آثارش، بر اين نظر است كه در نهايت «اورشليم»ميتواند انسان را نجات دهد و حتي آشكارا ميگويد: گفتوگوي سقراطي راه به حقيقت نميبرد.
كاپهلورن: اين نياز به توضيح بيشتري دارد. بهنظرم، بين سقراط و مسيح تفاوت هست. از ديدگاه سقراط، راه بازگشت به حقيقت از طريق يادآوري صورت ميگيرد. اينكه سقراط راه جاودانگي را از طريق يادآوري ميداند، حكايت از اين امر دارد كه حقيقت در انسان وجود دارد و از طريق گفتوگو(ديالوگ)، به منزله روشي برتر ميتوان به كشف آن نايل آمد. اين به آن معناست كه سوبژكتيويته، حقيقت است و آدمي قادر به يافتن حقيقت در خودش است. با اين حال، ديدگاه كييركگارد متفاوتتر است. به نظر كييركگارد، خداوند انسان را بر صورت خويش آفريده است. بنابراين حقيقت پيشاپيش، در ما وجود دارد. اما تا چه اندازه ميتوان از طريق يادآوري و گفتوگوي سقراطي، حقيقت را بازيافت؟ از نظر كييركگارد وحي در مقام حركتي روبهپيش (نه چون نگاه سقراطي روبهپس) قادر به اين مهم است. اين است، آن معنايي كه كييركگارد از «اورشليم» در ذهن دارد؛ يعني الهام رو به آيندهاي كه همواره پيشاپيش شما ره ميسپرد، نه در پس شما. از اين منظر، كييركگارد، سوبژكتيويته را امري غيرحقيقي (كذب) تلقي ميكند كه بايد توسط وحي، حقيقت را در آن دميد. در اينجا، به ظاهر تناقضي را در آراي كييركگارد مشاهده ميكنيم؛ او از يك سو، سوبژكتيويته را حقيقت ميشمارد و از ديگر سو آن را غيرحقيقي و كذب.
بهنظرم، از منظري هستيشناختي ميتوان گفت سوبژكتيويته حقيقت است؛ چراكه خداوند نميتواند انسان را گناهكار آفريده باشد. او ما را همراه با حقيقت آفريده است، بنابراين حقيقت همواره با ماست.
درست در همين ارتباط است كه كييركگارد به داستان ابراهيم(ع) و عشق وي به خداوند توجه نشان ميدهد. ابراهيم ميخواهد در راه عشق به خداوند، فرزندش را قرباني كند. كييركگارد از ما ميخواهد كه ابراهيموار زندگي و رفتار كنيم. در اينجا باز ميبينيم كه او چنين زندگانياي را بر زيست سقراطي ترجيح ميدهد.
كاپهلورن: اين مسئله ابعاد متفاوتي دارد. از يك منظر، او ابراهيم را پدر ايمان ميداند؛ به اين معنا كه ابراهيم به خداوند باور دارد و به دليل اين ايمان و باور، بر وفق اراده خداوند رفتار ميكند؛ حتي خواست خداوند را در قربانيكردن پسرش ميپذيرد. مسئله ديگر، اين است كه كييركگارد، شديداً دلمشغول رابطه ميان فرد و جامعه است. در سنت هگلي، جامعه تصميم ميگيرد و بنابراين فائق بر فرد است؛ حال آنكه به نظر كييركگارد، فرد در مرتبهاي بالاتر از جامعه قرار دارد. ابراهيم(ع) براي كييركگارد، نمونه اعلاي اين ديدگاه است. در ظاهر امر، ابراهيم(ع) فردي است غيرعادي كه در برابر قانونهاي هنجارمند اخلاقي قد علم ميكند؛ اما كييركگارد او را در مرتبه اعلاي عاديبودن قرار ميدهد؛ چراكه ابراهيم(ع) با حقيقت مرتبط است و بررويه آن عمل ميكند. او در كتاب ترس و لرز اين پرسش را مطرح ميكند كه «آيا انسان مجاز است قوانين عادي اخلاقي را در ارتباط با امري والاتر معوق بگذارد؟». پاسخ وي مثبت است؛ اما وي خاطرنشان ميسازد كه اين را نميتوان مستدل كرد. از اينرو، كييركگارد از سكوت ابراهيم سخن بهميان ميآورد. درواقع، ابراهيم لب به سخن نميگشايد.
تعبير كييركگارد از «تعليق الهياتي اخلاق» در داستان ابراهيم، دقيقاً به چه معناست؟ آيا ابراهيم(ع) با پيروي از فرمان خداوند در قربانيكردن پسرش و به اين طريق زيرپاگذاشتن قوانين اخلاقي جامعه، ميخواست به «حقيقت» اشاره كند؟
كاپهلورن: اين دقيقاً يك لحظه الهياتي است. هدف ابراهيم از تعليق اخلاقيات رايج زمانهاش، به اين نكته برميگردد كه او آنها را در راستاي حقيقت نميديده است. درست است كه بنابه قوانين اخلاقي جامعه، هيچ فردي مجاز به كشتن فرزندش نيست اما ابراهيم(ع) اين كار را ميكند؛ چرا؟ چون خداوند از او خواسته است كه چنين بكند. اين يك حقيقت والاست؛ حقيقت والايي كه در جامعه و قوانين عادي آن وجود ندارد.
يك نكته در ارتباط با آموزه «گناه اوليه» در مسيحيت مطرح ميشود. اگر طبق اين آموزه، بهواسطه گناه اوليه آدم(ع) همه انسانها اينبار گناه را بر دوش دارند، بنابراين از ديدگاه كييركگارد چگونه ميتوان حداقل اميدوار شد كه انسانهاي عادي به حقيقت دست مييابند؟
پروفسور روكا: از نظر كييركگارد، اينكه در آغاز تاريخ بشر گناهي رخ داده، دليل بر گناهكاري نوع انسان نميشود اما هر انساني در طول زندگي خود بعداً گناهكار خواهد شد. اين نكته، اين را ميرساند كه هر انساني مسئوليت دارد. گناهكاربودن يعني مسئولبودن. مسئوليت گناه، در اصل برعهده آدم(ع) نيست؛ برعهده من انسان است. در اينجا بهظاهر با تناقضي روياروييم: از يك سو، سرشت انسان گناهكار نيست و از ديگر سو، واقع امر اين است كه انسان همواره گناهكار است؛ يعني گناهكار ميشود.
پروفسور كاپهلورن: در تاييد صحبتهاي پروفسور روكا عرض كنم كه به نظر كييركگارد، انسان ذاتاً گناهكار نيست بلكه گناهكار ميشود. اين تفاوت دارد با اينكه بگوييم سرشت انسان با گناه درآميخته است. انسان گناهكار ميشود و به همين دليل مسئول كردههاي خودش است؛ اين نكتهاي كليدي در الهيات كييركگارد است.
طبق ديدگاه «لويناس»، اشتباه كييركگارد آن بود كه ابراهيم را پدر ايمان خواند، حال آنكه او بايد توجه خود را معطوف به قرباني يعني فرزند ابراهيم ميكرد زيرا اينجا، نقطهاي است كه مسئوليت اخلاقي درقبال ديگران شكل ميگيرد. آيا بهنظر شما اين تناقض بين ايمان و اخلاق در تفسير كييركگارد از داستان ابراهيم(ع) وجود دارد؟
پروفسور روكا: در پاسخ به اين پرسش شما را، به يكي از كتابهاي كييركگارد با عنوان واژگان عشق توجه ميدهم؛ زيرا نكات ترس و لرز نميتواند آخرين پاسخ كييركگارد به معضل عشق تلقي شود. به نظرم در كتاب ترس و لرز ما پاسخ دقيقي در ارتباط با مسئله عشق به خداوند و عشق به همسايه نمييابيم؛ اما در كتاب واژگان عشق اين دو به موازات هم ديده ميشوند و تناقضي مابين آنها وجود ندارد.
توجه كييركگارد به مقوله «ايمان» او را در ضديت با عقل قرار ميدهد- همانگونه كه اشاره كرديد. آيا مخالفت كييركگارد با هگل به همين مسئله بازميگردد؟
پروفسور روكا: كييركگارد ميگويد كه هگل مكان باشكوهي بنا كرد كه حتي خودش نتوانست در آن سكني گزيند. او (هگل) هرگز در آنجا زندگي نكرد بلكه در عوض در خانهاي كوچك ميزيست؛ به اين معنا كه هگل به پيروي سامانه فلسفهاي كه خود ايجاد كرده بود، برنيامد. نكته دوم اينكه در نظر كييركگارد، هگل از طريق اين سامانه فلسفي، دين را به منزله امري متعالي كنار ميگذارد؛ زيرا در نگاه وي، همهچيز پارههايي از حركت و پيشرفت «روح» (Geist) هستند.
از اين رو، در تفكر وي (هگل)، مسيح(ع) استعارهاي از نوع انساني در پيشرفت آن «روح» تلقي ميشود؛ حال آنكه از ديدگاه كييركگارد، اين تلقي كه انسان آفريننده فرهنگ و دين است، توهمي بيش نيست.
محمدرضا ارشاد
همشهري آنلاين