1ـ خنداندن يتيمان
قنبر مى گويد: روزى امـام عـلى عـليه السّلام از حال زار يتيمانى آگاه شد، به خانه برگشت و برنج و خـرمـا و روغـن فـراهـم كـرده در حـالى كـه آن را خـود بـه دوش كـشـيـد، مـرا اجـازه حمل نداد، وقتى به خانه يتيمان رفتيم غذاهاى خوش طعمى درست كرد و به آنان خورانيد تا سير شدند. سـپـس بـر روى زانـوهـا و دو دسـت راه مـى رفـت و بـچـّه ها را با تقليد از صداى بَع بَع گوسفند مىخنداند، بچّه ها نيز چنان مىكردند و فراوان خنديدند. سپس از منزل خارج شديم.
گفتم: مولاى من، امروز دو چيز براى من مشكل بود.
اوّل: آنكه غذاى آنها را خود بر دوش مبارك حمل كرديد.
دوم آنكه با صداى تقليد از گوسفند بچّهها را مىخندانديد.
امام على عليه السّلام فرمود :اوّلى براى رسيدن به پاداش، و دوّمـى بـراى آن بـود كـه وقـتـى وارد خـانه يتيمان شدم آنها گريه مىكردند، خواستم وقتى خارج مىشوم، آنها هم سير باشند و هم بخندند. (1)
2ـ رسيدگى به محرومان
امـام عـلى عـليـه السـّلام رسـيـدگـى بـه مـحـرومـان را تـنـهـا بـا دستورالعمل و فرمان انجام نمىداد، بلكه شخصا به رفع مشكلات مردم مىپرداخت .نـان و خـرمـا را درون زنـبـيـل مـى گـذاشـت و بـا دوش مـبـارك حمل مى كرد و به فقراء مىرساند
اصحاب و ياران مى گفتند: يا اَميرالمُؤ مِنين، نَحنُ نَحمِلهُ؛ يا اميرالمؤ منين عليه السّلام ما اين بار را بر مى داريم.
حضرت پاسخ مى داد كه :رَبُّ العَيالِ اَحَقُّ بِحَملِهِ؛ رهبر امّت سزاوارتر است كه بردارد(2)
3ـ پرهيز از اخلاق پادشاهان
امام على عليه السّلام به تنهائى در بازار قدم مى زد، و مردم را ارشاد مى فرمود.
هـرگـاه عـدّهاى در اطـراف آن حـضـرت يـا پشت سر او راه مىرفتند يا جمع مىشدند، مىايستاد و مىفرمود: كارى داريد؟
مى گفتند :دوست داريم با شما باشيم و با شما راه برويم .
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام مىفرمود :اِنصَرِفُوا وَ ارجِعُوا؛ برويد و به راه خود بازگرديد زيرا اينگونه رفتارها "مَفسَدَةً لِلقُلُوب" قلب ها را فاسد مى كند(3)
4ـ سر زدن به خانوادههاى شهداء و رفع مشكلات آنها
ابن شهر آشوب از عبدالواحد بن زيد نقل مى كند كه: روزى در كـنـار كـعـبـه بـه عـبـادت مـشـغـول بـودم ، دختر كوچكى را ديدم كه خدا را به حقّ اميرالمؤ منين على عليه السّلام سوگند مىدهد، و نام و شخصيّت امام على عليه السّلام را در قالب الفاظ و عباراتى زيبا بيان مىدارد. شگفت زده شدم، پيش رفتم و پرسيدم :اى دختر كوچك ، آيا تو خودت على عليه السّلام را مى شناسى؟
پاسخ داد: آرى چـگونه على را نمىشناسم در حاليكه از آن روز كه پدرم در صفّين به شهادت رسيد و مـا يـتـيـم شـديـم ، عـلى عـليـه السـّلام هـمـواره از مـا حال مىپرسيد و مشكلات ما را برطرف مىكرد. روزى من به بيمارى آبله دچار شدم ، و بينائى خود را از دست دادم .مادر و خانوادهمان سخت ناراحت بودند، كه حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام به خانه ما آمد، مادرم مرا نزد امام على عليه السّلام برد و ماجرا را تعريف كرد.
حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـلى عـليـه السـّلام آهى كشيد و شعرى خواند و دست مبارك را بر صـورت مـن كـشـيد. فورا چشمان من بينا شد و هم اكنون به خوبى اجسام را از فاصله هاى دور مىبينم، آيا مى شود على عليه السّلام را نشناخت ؟ (4)
5ـ كمك به يتيمان و همسران شهداء
روزى اميرالمؤمنين ديد زنى مشك آبى به دوش گرفته مىبرد،
امام على عليه السّلام مشك آب را از او گرفت و به محلّى كه زن مىخواست آورد،
آنگاه از حال زن پرسيد.
زن گفت: على بن ابيطالب عليه السّلام شوهر مرا به بعضى از مرزهاى نظامى فرستاد و در آنجا كـشـتـه شـد، چـند طفل يتيم براى من گذاشت و احتياج مرا وادار كرده است تا براى مردم خدمت كنم كه خود و اطفالم را تأمين نمايم.
حضرت اميرالمؤمنين على عليه السّلام از آنجا بازگشت .سپس زنبيلى كه در آن طعام بود برداشت و قصد خانه زن كرد. بعضى از يارانش گفتند :بگذاريد ما ببريم.
فرمود: كيست كه بار مرا در قيامت بردارد؟ چون به در خانه زن رسيد، زن پرسيد:
كيست كه دَر مىزَنَد ؟
فـرمـود: هـمـان بـنده خدا هستم كه ديروز مشك آب را براى تو آوردم، در را باز كن براى بچّههايت طعام آوردهام.
زن گفت :خدا از تو راضى باشد و ميان من و على بن ابيطالب حكم كند، سپس در را باز كرد.
امام على عليه السّلام داخل شد، فرمود :من كسب ثواب را دوست دارم، مىخواهى تو خمير كن و نان بپز و من بچّهها را آرام كنم و يا من خمير كنم و تو آنها را آرام كنى؟
زن گفت :من به نان پختن آگاهترم و شروع به خمير گرفتن كرد.
حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـلى عـليـه السـّلام گـوشـت را آمـاده كرد و لقمه لقمه به دهان اطفال گوشت و خرما مى گذاشت و به هر يك مىفرمود: على را حلال كن، در حقّ تو كوتاهى شده است.
چون خمير آماده شد، زن گفت :بنده خدا تنور را آتش كن.
امام على عليه السّلام تنور را آتش كرد. حرارت شعله به چهره آن حضرت مى رسيد و مىفرمود: بـچـش حـرارت آتـش را، ايـن سـزاى كـسـى اسـت كـه از زنـان بـيـوه و اطفال يتيم بى خبر باشد.
در ايـن مـيان زنى از همسايه داخل خانه شد، كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را مىشناخت به زن صاحب خانه گفت:
واى بر تو اين كيست كه براى تو تنور را آتش مىكند؟
زن جواب داد :مردى است كه به اطفال من رحم كرده است.
زن همسايه گفت :واى بر تو اين اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السّلام است.
آن زن چون حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام را شناخت پيش دويد و گفت:
واحَيائِى مِنكَ يا اَمِيرَالمُؤمنين؛ اى اميرمؤ منان از شرمندگى آتش گرفتم، مرا ببخشيد
امام على عليه السّلام فرمود: بَل واحَيائِى مِنكَ يا اَمَةَ اللّه فيما قَصُرتَ فِى حِقِّكَ؛ بلكه من از تو شرمندهام، اى كنيز خدا، در حقّ تو كوتاهى شده است. (5)
سوم ـ رسيدگى به جوانان
تهيّه پيراهن بهتر براى جوان
روزى امـام عـلى عـليـه السـّلام بـا يـكـى از كـارگـران منزل به نام قنبر به بازار رفته و دو عدد پيراهن، يكى به دو درهم، و ديگرى به سه درهم خريد.
پيراهن نو و بهتر را به قنبر داد كه بپوشد، و خود پيراهن ساده را پوشيد.
قنبر گفت :مولاى من، بهتر است كه پيراهن بهتر را شما بپوشيد.
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام فرمود :تـو جـوانـى و بايد لباس خوب بپوشى، و سنّ من بالاست بايد لباس ارزانتر داشته باشم من از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود :از طـعـامـى كـه مـىخـوريد به غلامانتان بدهيد، و از لباسهائى كه مىپوشيد به آنها بپوشانيد.
مـن از خـداى خـود خـجـالت مـىكـشـم كه پيراهن نو را خودم، و كهنه را به تو بپوشانم (6)
پي نوشت
1- كوكب درّى ج 2 ص 132
2-كوكب درّى ج 2 ص 131
3- مناقب ابن شهر آشوب
4-بـحـار الانـوار ج 41 ص 220 ـ 221، از بـشـارة المـصـطفى ص 86 ـ و ـ ابن شهر آشـوب آنـرا در مـنـاقـب تـج 2 ص 334 باب اموره مع المرضى و الموتى بطور اختصار نقل كرده است .
5-بحار الانوار ج 41 ص 52 ـ و ـ مناقب آل ابيطالب ج 2 ص 116
6- مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 366 ـ و ـ بحارالانوار ج 8 ـ و ـ الغارات ج 1