ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 4 آذر 1403
يکشنبه 4 آذر 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : دوشنبه 27 بهمن 1399     |     کد : 194998

امام هادى عليه السلام از تبعيد تا شهادت

دوران امامت امام هادی عليه السلام بيش از 33 سال به طول انجاميد كه حدود سيزده سال آن را در مدينه سپرى كرد. در اين مدت، گروه هاى بسيارى از شهرهاى شيعه نشين ايران، عراق و مصر براى بهره گيرى از محضر امام به سوى مدينه آمدند.

عباسيان و چالش هاى فراروى

دوران امامت امام هادی عليه السلام بيش از 33 سال به طول انجاميد كه حدود سيزده سال آن را در مدينه سپرى كرد. در اين مدت، گروه هاى بسيارى از شهرهاى شيعه نشين ايران، عراق و مصر براى بهره گيرى از محضر امام به سوى مدينه آمدند.[۱]

امام در اين شهر چنان موقعيت و محبوبيتى بين مردم يافت كه دولتمردان عباسى، به شدت از اين وضع احساس خطر مى كردند. براى نمونه، بُرَيحه عباسى[۲] در نامه اى به متوكل نوشت: «اگر تسلط بر حرمين شريفين را مى خواهى، على بن محمد عليه السلام را از اين شهر بيرون كن؛ زيرا او مردم را به سوى خود فراخوانده و عده بسيارى نيز دعوتش را پذيرفته اند...».[۳]

عباسيان كه هراس بسيارى از رهبرى شيعه و خطر حركت شيعيان برضد خود داشتند، به اين نتيجه رسيدند كه با دور كردن امام به عنوان قطب و محور تشيع از مدينه كه كانون تجمع شيعيان شده بود، به اين هدف دست يابند. بدين ترتيب، تبعيد و مراقبت نظامى را كه تجربه پيشين و موفق عباسيان به شمار مى رفت، دوباره در دستور كار قرار دادند.

تبعيد امام هادى عليه السلام

امام از مضمون نامه آگاهى يافته و در نامه اى به متوكل، وى را از دشمنى ها و كينه توزى و دروغ پردازى نويسنده آگاه ساخته بود. متوكل سياستى مزدورانه و دو پهلو در پيش گرفت. او نخست نويسنده نامه را كه از امام سعايت كرده بود، از كار بركنار كرد تا خود را دوستدار امام جلوه دهد. سپس به كاتب دربار دستور داد تا نامه اى به امام بنويسد كه در ظاهر، علاقه متوكل را نسبت به امام بيان مى كرد، ولى در واقع، دستور جلب امام از مدينه به سامرا بود. همچنان كه يزداد، پزشك مسيحى دربار با آگاهى از احضار امام، انگيزه متوكل را دريافته و گفته بود: «بنابر آن چه شنيده ام، هدف خليفه از احضار محمد بن على عليه السلام به سامرا اين بوده كه مبادا مردم به ويژه چهره هاى سرشناس به وى گرايش پيدا كنند و در نتيجه، حكومت از دست آن ها خارج شود...».[۴]

متوكل براى كاهش پى آمدهاى منفى احضار امام، نامه اى محترمانه به ايشان نوشت.[۵] اما به راستى، نوشتن نامه اى با كلماتى محترمانه از كسى چون متوكل كه از هيچ ستمى بر خاندان پيامبر و هر كسى كه كوچكترين ارتباطى با آنان دارد، خوددارى نمى كند، جاى بسى شگفتى است و نشان دهنده هراس شگرفى است كه اين دشمنان خونخوار شيعه از امام داشته اند.

او هم در مقابل امام از خود فروتنى نشان مى دهد و هم خود را «اميرالمؤمنين» مى خواند و عنوان حاكميت بر مؤمنين را براى خود محفوظ مى دارد. وى به امام مى فهماند كه او همچنان حاكميت خاندان پيامبر را نپذيرفته و امام نيز مجبور به اطاعت از وى است.

او مدام از تمجيد مقام شامخ امام سخن به ميان مى آورد، اما «يحيى بن هرثمه» را براى ركابدارى امام مى فرستد، ولى تاريخ از همراهى فرماندهى نظامى به اتفاق سيصد سرباز مسلح خبر مى دهد.[۶] آن گونه كه بيان خواهد شد، اين رفتار به جلب خشونت آميز و محتاط نظامى بيش تر شبيه است تا استقبالى رأفت انگيز.

واكنش مردم

وقتى يحيى بن هرثمه براى ابلاغ نامه متوكل و اجراى مقدمات تبعيد نزد امام ايشان آمد. مردم جلوى خانه امام تجمع كردند و فرياد اعتراض و شيون و زارى از نهاد آنان برخاست؛ به گونه اى كه يحيى بن هرثمه مى گويد: «من تا آن روز چنين شيون و زارى اى نديده بودم و هر چه سعى كردم آن ها را آرام كنم، نتوانستم. سوگند خوردم كه درباره او (امام هادى عليه السلام) قصد و دستور سوئى ندارم، ولى فايده اى نداشت. سپس خانه او را تفتيش كردم، ولى در آن جا چيزى جز قرآن، كتاب و چيزهايى مانند آن نيافتم...».[۷]

رخدادهاى بين راه

امام، در سال 243 ه.ق، از مدينه به سامرا تبعيد شد.[۸] همان گونه كه پيش بينى مى شد، يحيى بن هرثمه در ابتداى اين سفر از خود قاطعيت و سخت گيرى بسيارى نشان داد. البته، در بين راه كرامت هايى از امام و حوادثى رخ داد كه سبب علاقه مندى و تغيير رويه او شد.

خود او مى گويد: «در بين راه دچار تشنگى شديدى شديم؛ به گونه اى كه در معرض هلاكت قرار گرفتيم. پس از مدتى به دشت سرسبزى رسيديم كه درخت ها و نهرهاى بسيارى در آن بود. بدون آن كه كسى را در اطراف آن ببينيم، خود و مركب هايمان را سيراب و تا عصر استراحت كرديم. بعد هر قدر مى توانستيم، آب برداشتيم و به راه افتاديم. پس از اين كه مقدارى از آن جا دور شديم، متوجه شديم كه يكى از همراهان، كوزه نقره اى خود را جا گذاشته است. فورى بازگشتيم، ولى وقتى به آن جا رسيديم، چيزى جز بيابان خشك و بى آب و علف نديديم.

كوزه را يافته و به سوى كاروان برگشتيم، ولى با كسى هم از آن چه ديده بوديم، چيزى نگفتيم. هنگامى كه خدمت امام رسيديم، بى آن كه چيزى بگويد، با تبسمى فقط از كوزه پرسيد و من گفتم كه آن را يافته ام».[۹] او كرامت ديگرى از امام مى بيند و شگفتى اش دو چندان مى شود. وى از آن لحظه تشيع را برگزيد و در خدمت امام بود تا از دنيا رفت.[۱۰]

گفتنى است كه رفتار مهربانانه امام، سبب علاقه مندى يكى ديگر از فرماندهان بزرگ متوكل نيز به امام گرديد. وقتى امام به بغداد رسيد و با استقبال گرم مردم بغداد رو به رو شد، او همچنان تحت تأثير ابراز احساسات و عواطف مردم بغداد نسبت به امام قرار گرفته بود.[۱۱]

امام در برخورد با هواداران خلافت عباسى، چنان حساب شده عمل مى كرد كه در ديدارى، طرف مقابل تغيير رويه مى داد و به علاقه مندان ساحت پاك اهل بيت عليهم السلام مبدل مى گرديد.

تبعيدگاه نظامى

هنگامى كه امام را به سامرا تبعيد كردند، بنا به دستور متوكل و براى تحقير امام، ايشان را در محلى كه «خان صعاليك» نام داشت، و محل تجمع گدايان و بينوايان بود، جاى دادند.

«صالح بن سعيد»، با ديدن اقامتگاه حضرت، به ايشان عرض كرد: «اى فرزند رسول خدا! اين ستم كاران در همه امور سعى در خاموش ساختن نور شما دارند كه شما را در چنين محلى كه مكان نشستن گدايان و مستمندان است، جاى داده اند».

امام در پاسخ او فرمود: «اى پسر سعيد! آيا درك و معرفت تو در اين جايگاه است و گمان مى كنى كه اين امر سبب پايين آمدن شأن من مى شود؟» سپس براى تسكين او كه از دوستداران خاندان وحى بود و نيز براى نشان دادن مقام خود، با دست مبارك پرده را از جلوى چشمان او كنار زد و به او فرمود: «نگاه كن».

صالح بن سعيد مى گويد: «باغ هايى زيبا و آراسته، نهرهايى جارى و درختانى سرسبز ديدم كه عطرى دل نواز از آن ها به مشام مى رسيد و حور و غلمان بهشتى در آن ديده مى شد كه بسيار سبب شگفتى من شد». آن گاه امام به او فرمود: «اى پسر سعيد! ما هر جا باشيم، اين ها از آن ماست. حال مى بينى كه ما در خان صعاليك نيستيم.»[۱۲]

امام را پس از يك روز اقامت در خان صعاليك، به خانه اى كه در يك اردوگاه نظامى قرار داشت، بردند. متوكل دستور داده بود تا در اتاق حضرت، قبرى بكنند تا بدين وسيله امام را از كنترل شديد خود آگاه و پيش از هر اقدامى، ابتكار عمل را از امام سلب كند.

«صقر بن ابى دلف» مى گويد: «هنگامى كه خدمت امام رسيدم و وارد حجره ايشان شدم، او را يافتم، در حالى كه بر حصيرى نشسته بود و پيش پايش قبرى كنده بودند. به او سلام كردم. ايشان پاسخ سلام گفت و فرمود: بيا بنشين. سپس از من پرسيد: براى چه آمده اى؟ گفتم: سرورم! آمده ام تا از شما حالى بپرسم. وقتى نگاهم به قبر افتاد، گريستم.

امام به من فرمود: اى صقر! لازم نيست براى من ناراحت باشى. فعلاً به من آسيبى نمى رسد. من خوشحال شدم و گفتم: خدا را شكر!»[۱۳]

كابوس هاى متوكل

امام در دوران خلافت متوكل، روزگار بسيار سختى را پشت سر گذاشت. هراسى كه متوكل از امام در دل داشت، سبب شده بود تا دستور دهد، سربازانش گاه و بى گاه بدون اجازه از ديوار وارد خانه امام شوند و آن جا را بازرسى كنند. آن ها گاه پا را از اين نيز فراتر مى گذاشتند و به هتاكى به ساحت مقدس امام مى پرداختند. در تاريخ آمده است كه برخى اوقات متوكل در حالت مستى، امام را شبانه احضار مى كرد و به بزم شراب خود فرامى خواند.[۱۴]

توطئه نافرجام

هربار كه متوكل تلاش مذبوحانه جديدى را براى ترور شخصيتى امام طراحى مى كرد، با شكست سختى روبه رو مى شد. شكست ها و تلاش هاى پى در پى و بى ثمر متوكل به حدى او را در رسيدن به اغراض پليدش ناكام گذاشته بود كه روزى در جمع درباريان خود فرياد زد: «واى بر شما! كار ابن الرضا روزگار مرا سياه كرده و مرا سخت درمانده و سرگردان ساخته. هر چه تلاش كردم او جرعه اى شراب بنوشد و در مجلس بزمى با من همنشين گردد، نشد...»[۱۵]

ناكامى و شكست متوكل وى را بر آن داشت تا نقشه قتل امام را بكشد. از اين رو، دستور قتل او را به «سعيد حاجب» داد.

«ابن اورمه» مى گويد: «نزد سعيد حاجب رفتم و اين در زمانى بود كه متوكل، اباالحسن عليه السلام را به او سپرده بود تا وى را به قتل برساند. سعيد رو به من كرد و با تمسخر گفت: دوست دارى خداى خود را ببينى؟ گفتم: سبحان الله ! خدا با چشم ديده نمى شود. گفت: منظورم همان كسى است كه شما او را امام مى خوانيد. گفتم: مايلم.

گفت: من دستور قتل او را دارم و فردا اين كار را انجام خواهم داد. اينك پيك نزد اوست. وقتى بيرون آمد، داخل شو. هنگامى كه پيك بيرون آمد، وارد اتاقى شدم كه امام در آن زندانى بود. داخل شدم و ديدم كه قبرى جلوى پاى امام كنده اند. سلام كردم و بسيار گريستم. امام پرسيد: براى چه گريه مى كنى؟ گفتم: براى آن چه مى بينم.

فرمود: براى اين گريه نكن؛ زيرا آن ها به خواسته شان نمى رسند. دو روز بيشتر طول نخواهد كشيد كه خدا خون او و هوادارش را كه ديدى، خواهد ريخت. به خدا سوگند، دو روز بيشتر نگذشته بود كه متوكل به قتل رسيد.»[۱۶]

همچنين در اقدامى ديگر، متوكل به چهار تن از دژخيمان خود دستور مى دهد كه امام را با شمشيرهاى برهنه به قتل برسانند. او به قدرى خشمگين بود كه سوگند ياد كرد پس از قتل امام پيكر او را بسوزاند. جلادان او كه با شمشيرهاى آخته انتظار امام را مى كشيدند، تا بدنش را طعمه شمشير خود سازند. با ديدن وقار و شكوه امام آن چنان تحت تأثير قرار گرفتند كه تصميم خود را فراموش و حتى امام را با احترام بدرقه كردند. هنگامى كه بازگشتند.

متوكل از آنان پرسيد: «چرا آن چه را كه امر كرده بودم، انجام نداديد؟». پاسخ دادند: «آن هيبت و شكوهى كه در او ديديم، فراوان تر از هراس صد شمشير برهنه بود كه قدرتى در برابر آن نداشتيم؛ به گونه اى دل هاى ما را آكند كه نتوانستيم آن چه را امر كرده بودى، به انجام رسانيم.»[۱۷] به اين ترتيب، بار ديگر توطئه قتل امام نافرجام ماند.

قتل متوكل، پايانى كوتاه بر توطئه ها

متوكل در كمتر از دو دهه خلافت خود، چيزى جز بدرفتارى با شيعيان و قتل و خونريزى آنان بر جاى نگذاشت و سرانجام بغض و كينه اى كه به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و پيروان آنان داشت، گريبان خود او را گرفت.

در شبى كه او به قتل رسيد، «عباده مخنث»، دلقك دربار، مثل هميشه در بزم شراب او مشغول مسخره كردن امامان شيعه بود. او سرش را كه مو نداشت، برهنه كرده و متكايى هم روى شكم خود بسته بود و امام على عليه السلام را مسخره مى كرد و مى گفت: «اين مرد طاس و شكم برآمده مى خواهد خليفه مسلمانان شود».

متوكل شراب مى نوشيد و قهقهه سر مى داد. «منتصر»، فرزند او كه به امامان شيعه علاقه مند بود، از اين حركت عباده خشمگين شد و او را پنهانى تهديد كرد. عباده از ادامه كار منصرف شد، متوكل متوجه او گرديد و از او علت را جويا شد. عباده دليل ادامه ندادن كار خويش را بازگفت. در اين هنگام، منتصر برخاست و گفت: «اى اميرالمؤمنين! آن كسى كه اين سگ، تقليد او را مى كند و اين مردم مى خندند، پسر عموى تو و بزرگ خاندان توست و مايه افتخار تو. اگر تو مى خواهى گوشت او را بخورى (غيبت و بدگويى او كنى)، بخور، ولى اجازه نده كه اين سگ و مانند او از آن بخورند.»

متوكل براى تمسخر فرزندش، به سبب علاقه مندى به امام على عليه السلام دستور داد تا آوازه خوانان درباره او و مادرش، شعر زننده اى بخوانند. اين بى حيايى و بى شرمى متوكل سبب شد تا پسرش همان شب تصميم به قتل متوكل بگيرد.[۱۸] از اين رو، به همراهى تركان، نقشه قتل او را كشيد و وزيرش، «فتح بن خاقان»، او را به قتل رساند.[۱۹]

جنايت ديوانه وار عباسيان

امام هادى عليه السلام پس از قتل متوكل، هفت سال در دوران خلفاى بعدى زندگى كرد. اگر چه فشارهاى دستگاه در مقايسه با دوران متوكل كاهش يافت، ولى سياست هاى كلى دستگاه، به جز دوران مستنصر، در راستاى اسلام زدايى، تغييرى محسوس نداشت و امام همچنان در سامرا تحت مراقبت شديد نظامى، روزگار مى گذراند. سرانجام توطئه دشمنان امام هادى عليه السلام براى ايشان به ثمر رسيد و وى به دستور «معتز» و سم «معتمد» كه در آب يا انار ريخته شده بود،[۲۰] مسموم شد.

«ابودعامه» مى گويد: «امام در بستر بيمارى بود و من براى عيادت نزد ايشان رفتم. هنگام بازگشت فرمود: چون براى عيادت من آمدى، برگردن من حقى پيدا كردى و رعايت حق تو بر من واجب است. او در بستر بيمارى آرميده بود وشيعيان به ديدار امام مى آمدند. آن حضرت به صورت كتبى و شفاهى، امام پس از خود را به آنان معرفى كرد تا پس از شهادت او، شيعيان دچار سرگردانى نشوند.»[۲۱]

پرواز به سوى دوست

امام هادى عليه السلام، در سوم رجب سال 254 ه.ق، به شهادت رسيد.[۲۲]

«احمد بن داود» مى گويد: «اموال بسيارى را كه خمس و نذورات مردم قم بود، با خود به قصد تحويل دادن به اباالحسن مى بردم. هنگامى كه رسيدم، مردى كه بر شترى سوار بود، پيش من آمد و گفت: اى احمد بن داود و «اى محمد بن اسحاق»، من حامل نامه اى از سرورتان، ابالحسن هستم كه به شما نگاشته است: من امشب به سوى بارگاه الهى رخت برمى بندم. پس احتياط كنيد تا دستور فرزندم، امام حسن عليه السلام به شما برسد. ما با شنيدن اين خبر بسيار ناراحت شديم و گريستيم، ولى اين خبر را از ديگران كه با ما بودند، مخفى داشتيم...».[۲۳]

مراسم تشييع و خاك سپارى

بازتاب خبر شهادت پيشواى شيعيان، قلب ستم ديده مردم را جريحه دار كرد. شهر يكپارچه در سوگ آموزگارى بلند اختر و پدرى مهربان براى مستمندان و يتيمان نشست. در روز شهادت امام، جماعت بسيارى از بنى هاشم، بنى ابى طالب وبنى عباس در منزل امام جمع شده بودند و شيون و زارى سراسر خانه را آكنده بود.[۲۴] مردم به صورت هاى خود سيلى مى زدند و گونه هاى خود را مى خراشيدند.[۲۵]

بدن مطهر امام هادى عليه السلام را بر دوش گرفتند و از خانه ايشان بيرون بردند و از جلوى خانه «موسى بن بغا» گذشتند. وقتى معتمد عباسى آنان را ديد، تصميم گرفت براى عوام فريبى، بر بدن امام نماز بگزارد. از اين رو، دستور داد بدن مطهر امام را بر زمين گذاشتند و بر جنازه حضرت نماز خواند، ولى امام حسن عسكرى عليه السلام پيش از تشييع بدن مطهر امام عليه السلام به اتفاق شيعيان بر آن نماز خوانده بود.

سپس امام را در يكى از خانه هايى كه در آن زندانى بود، به خاك سپردند. ازدحام جمعيت به قدرى بود كه حركت كردن در بين آن همه جمعيت براى امام حسن عسكرى عليه السلام مشكل بود. در اين هنگام، جوانى مركبى براى امام آورد و مردم امام را تا خانه بدرقه كردند.[۲۶]

«ابوهاشم جعفرى» كه از نزديكان امام هادى عليه السلام بود، نيز قصيده اى در رثاى امام خود خواند.[۲۷]

پانویس

1. ائمتنا، ج 2، ص 257.

2 . نام او در الارشاد، ج 2، ص 435 عبدالله بن محمد ضبط شده است.

3 . بحارالانوار، ج 50، ص 209.

4 . بحارالانوار، ج 50، ص 161.

5 . الارشاد، ج 2، ص 436.

6 . همان، ص 142.

7 . مروج الذهب، ج 2، ص 573.

8 . الارشاد، ج 2، ص 438.

9 . اثبات الوصية، ص 197.

10 . بحارالانوار، ج 50، ص 142.

11 . تذكرة الخواص، ص 360؛ مروج الذهب، ج 2، ص 573.

12 . الارشاد، ج 2، ص 438.

13 . بحارالانوار، ج 50، ص 194.

14 . همان، ص 211.

15 . همان، ص 158.

16 . همان، ص 195.

17 . همان، ص 196.

18 . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 55.

19 . تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 522.

20 . وفيات الائمه، ص 386.

21 . بحارالانوار، ج 50، ص 239.

22 . همان، ص 680.

23 . وفيات الائمه عليهم السلام، ص 385.

24 . منتهى الآمال، ج 2، ص 684.

25 . وفيات الائمه، ص 386.

26 . منتهى الآمال، ج 2، ص 683.

27 . همان.


نوشته شده در   دوشنبه 27 بهمن 1399  توسط   کاربر 1   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode