ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 7 ارديبهشت 1403
جمعه 7 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : سه شنبه 19 اسفند 1393     |     کد : 86323

زبان حبابی

رضا مثل هر روز از مدرسه که آمد، رفت توی اتاقش- صورتش را چسبانده بود به تنگ، و ماهی قرمز را از پشت تنگ شیشه‏ای نگاه کرد. ماهی قرمز با دیدن رضا، دم سه باله‏اش را تکان داد؛ بعد هم خوابید ته تنگ و دهانش را آرام باز و بسته کرد.

رضا مثل هر روز از مدرسه که آمد، رفت توی اتاقش- صورتش را چسبانده بود به تنگ، و ماهی قرمز را از پشت تنگ شیشه‏ای نگاه کرد. ماهی قرمز با دیدن رضا، دم سه باله‏اش را تکان داد؛ بعد هم خوابید ته تنگ و دهانش را آرام باز و بسته کرد. رضا گفت: «سلام خانم پولکی، من آمدم!»

بعد دفتر مشقش را باز کرد و گرفت جلو تنگ.

- ببین، ببین چه مهر صد آفرین قشنگی گرفتم! آن وقت مهر پروانه‏ای را که خانم معلم پایین دفترش زده بود، به ماهی نشان داد؛ اما ماهی قرمز همان‏طور ته تنگ خوابیده بود و دهانش را آرام باز و بسته می‏کرد. رضا گفت: «چی شده خانم پولکی؟ نکند سرماخورده‏ای؟»

بعد رفت و یکی از آن قرص‏های صورتی را که آقای دکتر به او داده بود، آورد و انداخت توی تنگ و گفت: «بیا خانم پولکی، بیا این قرص را بخور. حتماً حالت خوب می‏شود! من هم وقتی مریض بودم از این قرص‏ها خوردم و خوب شدم!»

کمی گذشت؛ اما ماهی قرمز از جایش تکان نخورد و همان‏طور ته تنگ ماند و دهانش را آرام باز و بسته کرد.

رضا نشست پشت میزش و فکر کرد. فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. بعد بلند شد و از اتاق رفت بیرون. وقتی برگشت، توی دستش یک استکان چایی نبات بود. چایی نبات را ریخت توی تنگ و گفت: «بیا خانم پولکی، بیا این چایی نبات را بخور. حتماً حالت خوب می‏شود. من هم وقتی دلم درد می‏کند مامان بهم چایی نبات می‏دهد. آن وقت خوب خوب می‏شوم.»

کمی گذشت؛ اما باز هم ماهی قرمز از ته تنگ تکان نخورد. رضا ترسید. با خودش فکر کرد:

«نکند خانم پولکی خوب نشود!»

آن وقت رفت پیش مامان. مامان توی هال داشت با کامواهای رنگی برای رضا دستکش می‏بافت. رضا گفت: «مامان، مامان، خانم پولکی، خانم پولکی...»

مامان دوید توی اتاق، رضا هم دنبالش. مامان با دیدن تنگ ماهی اخم‏هایش در هم رفت.

- وا! این آب چرا این رنگی شده؟

رضا گفت: «چیزی نیست مامان. گفتم شاید دلش درد می‏کند یک چایی نبات برایش درست کردم. از همان‏هایی که وقتی دلم درد می‏کند، برایم درست می‏کنید.» مامان تنگ را گرفت جلو نور مهتابی.

- این دانه‏های ریز صورتی دیگر چیست؟

رضا خجالت کشید. صورتش سرخ شد و خودش را پشت صندلی‏اش قایم کرد.

- فکر کردم شاید سرماخورده است. یکی از آن قرص‏های صورتی را که آقای دکتر به من داده بود، انداختم توی تنگ، تا بخورد و خوب شود.

مامان تنگ ماهی را برداشت و رفت توی آشپزخانه. آب تنگ را خالی کرد توی ظرف‏شویی و تنگ را پر از آب تمیز کرد. بعد به رضا گفت: «کار خیلی بدی کردی رضا جان. اگر خانم پولکی می‏مرد چی؟»

چشم‏های رضا پر از اشک شد.

- اما، اما من فقط، فقط می‏خواستم که...

مامان گفت: «می‏دانم؛ اما ماهی‏ها مثل ما آدم‏ها نیستند که مریض شوند یا دل‏شان درد کند. ماهی‏ها وقتی مریض می‏شوند که آب‏شان کثیف و آلوده باشد.»

آن وقت مامان تنگ ماهی را داد به رضا.

- بیا، این هم خانم پولکی؛ صحیح و سالم.

رضا تنگ ماهی را گرفت جلو صورتش و از پشت آن خانم پولکی را نگاه کرد. خانم پولکی باله‏ها و دمش را تکان داد و دهانش را چند بار باز و بسته کرد. حباب‏های کوچولو از توی دهان خانم پولکی بیرون آمد و توی آب پخش شد. مامان گفت: «نگاه کن رضا جان، خانم پولکی دارد با تو حرف می‏زند. او حتما دارد با زبان حبابی‏اش از تو تشکّر می‏کند!»


نوشته شده در   سه شنبه 19 اسفند 1393  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode