ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 7 ارديبهشت 1403
جمعه 7 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : پنجشنبه 30 بهمن 1393     |     کد : 85378

سایه‌های جنگجو

مادر، در کنار پسر کوچکش نشسته بود و برای او لالایی می‌خواند تا به خواب برود.



مادر، در کنار پسر کوچکش نشسته بود و برای او لالایی می‌خواند تا به خواب برود.

پسرک با چشم‌های باز، در تاریکی به مادرش نگاه می‌کرد.

مادر که دیگر از لالایی خواندن خسته شده بود، گفت: پس چرا نمی‌خوابی پسر عزیزم؟

پسر در جای خود نشست و گفت: مادر! من می‌ترسم.

مادر پرسید: می‌ترسی؟ از چه چیز می‌ترسی؟


پسر گفت: هر شب وقتی که شما چراغ را خاموش می‌کنید و از پیش من می‌روید، سایه‌های وحشتناکی روی دیوار ظاهر می‌شوند که مرا خیلی می‌ترسانند.

مادر لبخندی زد و گفت: صبر کن! الان یک چیزی برایت می‌آورم که بتوانی با کمک آن، با این سایه‌های ترسناک بجنگی!

آنگاه از اطاق بیرون رفت و لحظاتی بعد برگشت. دست پسرش را در دست گرفت و سنگ کوچکی درون دست او گذاشت و گفت: هر وقت سایه‌ها آمدند، این سنگ را به سوی آنها پرتاب کن. سایه‌ها خیلی ترسو هستند و زود فرار می‌کنند!

پسرک در حالیکه به صورت مادرش خیره شده بود گفت: ولی مادر! سایه‌های روی دیوار هم حتما مادری دارند.

اگر مادر آنها هم مثل شما سنگی به آنها داده باشد، آن‌‌وقت چکار کنم؟!


نوشته شده در   پنجشنبه 30 بهمن 1393  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode