ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : شنبه 8 ارديبهشت 1403
شنبه 8 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : پنجشنبه 30 بهمن 1393     |     کد : 85376

باران نور...

بابابزرگم آمد...



بابابزرگم آمد
ديشب به خانه ى ما
اين بار هديه آورد
يك جا نماز زيبا

بابابزرگِ خوبم
جانباز شيميايى است
بسيار مهربان است
او مرد باصفايى است

بابابزرگ میگفت
از خاطراتش آن شب
او خنده ى قشنگى
پيوسته داشت بر لب

حالش كمى به هم خورد
شد رنگ صورتش زرد
آن شب پدر نخوابيد
از بس كه سرفه میكرد


مادر تمامِ شب را
پهلوى بسترش ماند
آهسته گريه مى كرد
میخواند « اَمّن يُجيب »

همراه مادر آن شب
بعد از نماز حاجت
گفتم خدا! دعايم

 كى مى شود اجابت

بانك مؤذّن آمد
باران نور باريد
در شهر و خانه ى ما
بوى گلاب پيچيد

بابابزرگ من را
آن شب خدا شفا داد
شكرت خدا كه كردى
يك دل شكسته را شاد



نوشته شده در   پنجشنبه 30 بهمن 1393  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode