ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 14 ارديبهشت 1403
جمعه 14 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : پنجشنبه 23 بهمن 1393     |     کد : 85009

یک امتحان عجیب!

ميرزاحسن خان تازه به خانه برگشته بود كه خبردادند پيك حاكم آمده است.

همانا خداوند به شما امر
ميكند كه امانت را به صاحبانش
برگردانيد و چون حاكم بين مردم
شديد، به عدالت داوري كنيد
(سوره نساء *آيه 58)


ميرزاحسن خان تازه به خانه برگشته بود كه خبردادند پيك حاكم آمده است.
ميرزا سوار اسبش شد و به بارگاه حاكم رفت. حاكم با ديدن او جلو دويد وگفت: آه
ميرزا حسن! بالاخره آمدي! به هوش وتدبير تو احتياج دارم.
ميرزا كنار حاكم نشست و با خوشرويي پرسيد :چه اتفاقي افتاده كه اينقدر فكرت را مشغول كرده است.
حاكم با ناراحتي گفت: ميرزا جعفرخزانه دار را كه مي شناختي! هفته ي پيش كه تو در سفر بودي، از اسب افتاد و درگذشت. خدا رحمتش كند. مرد بسيار امين و درستكاري بود. اما الآن يك هفته است كه خزانه بي صاحب مانده است ونمي دانم چكاركنم!
ميرزا حسن گفت: مي داني كه من؛ دوماه بي شتر نيست كه به اينجا آمده ام و كسي رانمي شناسم.
حاكم گفت: حيف كه تو مدام در سفري و دل به كار دفتري نمي دهي! حيف! بگذريم!
از اين و آن پر سوجو كردم و چهار نفر را به من معرفي كردند كه مشهور به امانت داري هستند؛ ولي خزانه داري شغل بسيار حساسي است رييس خزانه بايد آدم بسيار امين و درستكاري باشد تا در مقابل ثروت عظيمي كه در خزانه در اختيارش قرارم يگيرد، وسوسه نشود. من با همه ي آنها صحبت كردم ولي نتوانستم بفهمم كه براي خزانه داري مناسب هستند يا خير!
حالا از تو كمك ميخواهم ميرزا حسن كمي فكر كرد وگفت
سختي است! اما پدر مرحومم؛ يكبار شيو هاي را
براي امان تداري يكي از تجار شهر به كار برد
كه فكر م يكنم اين روش براي سنجش اين
«. افراد هم مناسب باشد
ميدانستم به دادم » : حاكم با خوشحالي گفت
«؟ ميرسي! حالا اين روش چي هست
عجله نكن! فعلاً » : ميرزا لبخند ي زد و گفت
دستور بده از خزانه، چهارصد سكه ي طلا
براي من بياورند. م يخواهم با برق اين سكه ها،
«! مردان تو را امتحان كنم
روز بعد، ميرزا لباس مندرسي پوشيد وبه درخانه ي اولين مرد رفت و گفت:
من كشاورزي زحمتكش هستم. سالها زحمت
كشيده ام و براي مسافرت به مكه، تعداد
زيادي سكه ي طلا جمع كرد هام كه الآن همراه من است.
ميرزا كيسه ي زرد رنگ و كهنه اي را از
ميان شال دور كمرش بيرون آورد وگفت:
من شمردن بلد نيستم، ولي فكرم يكنم كه »
صدتا سكه باشد. اما پسر ولخرجي دارم كه در
شهر ديگري زندگي م يكند و فعلاً چند روزي
مهمان من است. اگر بفهمد اين همه سكه
دارم، همه را به زور ميگيرد و خرج ميكند.
من شنيده ام كه شما آدم امانتداري هستيد.
خواهش ميكنم اين كيسه را يك هفته براي
من نگه داريد تا پسرم برود.
مرد دوباره به اطرافش نگاه كرد و با عجله
كيسه را گرفت و در شال كمرش گذاشت
خيالت راحت باشد! حالا تا دوست
تو را نديده، زودتر به خانه ات برگرد.
ميرزا حسن خان از خانه بيرون آمد وگفت: اين از اولي »
خانه ي مرد دوم، چند كوچه پايين تر، كنار
مكتبخانه بود. ميرزا در زد و خدمتكار عبوسي در را باز كرد.
ميرزا گفت: با صاحبخانه كار دارم.
خدمتكار غرلندي كرد و گفت: ارباب گفته كه تاعصر كسي را به خانه راه ندهم وبعد محكم در را به روي ميرزا بست.
ميرزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت:خيلي خوب! بعداً ميآيم.
در خانه ي مرد سوم، صداي قهقهه و خنده بلند بود. ميرزا و بعد همان ماجراي سكه ها و پسر ولخرج را تعريف كرد. مرد با خوشحالي،خدمتكارش را فرستاد تا صندوقش را بياورد و بعد رو به مهمانانش كرد و گفت اين هم يك شاهد كه برايم از غيب رسيد! مي بينيد كه من اينقدر در اين شهر به صداقت و درستكاري معروف هستم كه امانت دار مردم شده ام.
صندوق گذاشت و گفت: وقتي خدمتكار صندوق را آورد، كيسه را دركمي صبر كن تا به تو رسيد بدهم.
ميرزا گفت: اگر به شما اعتماد نداشتم كه به اينجا نمي آمدم. الآن هم خيلي عجله دارم، اگر اجازه بدهيد، بروم و بعد بيايم رسيد را بگيرم
صاحبخانه رو به مهمانانش خنديد و گفت:
ملاحظه مي كنيد كه چقدر مورد اطمينان مردم هستم!؟ باشد پدر جان! حالا كه عجله
«! داري برو و فردا هروقت دلت خواست بياميرزا گيوه هايش را پوشيد و به آن طرف
شهر و به سراغ مرد چهارم رفت. در كه زد، پسر جواني در را باز كرد. ميرزا پرسيد: صاحبخانه منزل است
پسرگفت: پدرم سفارش كرده است كه اگر كسي با ايشان كار داشت، بيدارش كنيم بعد ميرزا را به داخل اتاق ساده و مرتبي برد و برايش شربت آورد. خيلي طول نكشيد كه
مرد صاحبخانه وارد شد. ميرزا كيسهي ديگري
از ميان شالش بيرون آورد و همان قصه را
تكراركرد. مرد پسرش را صدازد تا صندوقش
را بياورد .اول در كيسه را باز كرد و با صداي
بلند سك هها را شمرد و بعد با كليدي كه به
گردنش آويخته بود، در صندوق را باز كرد و
كيسه را درون آن گذاشت.
ميرزا گفت: دست شمادرد نكند. اگر اجازه
بدهيد، عجله دارم و بايد بروم. فردا مي آيم ورسيد را ميگيرم
مرد گفت: عجله نكنيد! اگر لحظ هاي صبر
كنيد، من بروم و كاغذ و قلم بياورم تا مشخصات
كيسه و تعداد سكه ها را؛ هم در دفتر خودم و
هم براي شما بنويسم. كسي از يك لحظه ي
بعد خودش خبر ندارد. اينطوري اگر اتفاقي
براي من افتاد، شما مي توانيد سكه هايتان را از پسرم بگيريد
تا مرد از اتاق بيرون رفت، ميرزا از پنجره
به حياط نگاه كرد و وقتي مطمئن شد كه كسي
نيست، از خانه خارج شد وبه سراغ مرد دوم
رفت. همان خدمتكار در را باز كرد. ميرزا
به اربابت » : مجال اعتراض به او نداد و گفت
بگو كه يك نفر آمده ومي خواهد سكه هايش را نزد او به امانت بگذارد
هنوز يك دقيقه هم نگذشته بود كه خدمتكار، دوان دوان برگشت و ميرزا را به داخل اتاق اربابش برد. مرد خدمتكار را بيرون
كرد و در را بست و پرسيد: ماجراي سكه ها چيست
ميرزا همان قصه را، براي مرد دوم هم
گفت. مرد با خوشحالي داخل كيسه را نگاه
كرد و گفت : جاي سكه هايت پيش من، امن امن است. حالا هم بهتر است تا پسرت شك نكرده، به خانه ات برگردي و بعد خودش ميرزا را تا دم در برد و در را پشت سرش بست. هشت روز بعد، پيكي به در خانه مرد آمد. پيك از طرف حاكم، پيغام آورده بود.
روز هشتم، هر چهار مرد، به بارگاه حاكم
رفتند. وقتي در سرسرا نشسته بودند، حاكم
همراه مردي جاافتاده؛ كه لباسي ساده ولي
آراسته بر تن داشت، وارد شد. همگي بلند
شدند وسلام كردند. وقتي مرد جلو آمد و
به آنها سلام كرد، رنگ از رخ هر چهار مرد،
پريد. او همان مرد مندرس پوش بود. حاكم
به همراه مرد، به داخل اتاقي رفتند و لحظ هاي
بعد، خدمتكار، مرد اول را صدا كرد. وقتي مرد
اول وارد شد، نم يتوانست نگاهش را از ميرزا
بردارد.
ميرزا گفت: هشت روز قبل، من صد سكه ي طلا به شما سپردم و شما به من قول
داديد كه به رسم امانت، از سكه هاي من نگهداري كنيد.
مرد يكدفعه خودش را زمين انداخت و ناليد: ببخشيد! من شما را نشناختم .
ميرزا گفت: بله! شما فكر كرديد كه من
يك آدم ساده هستم كه چون شاهدي موقع
دادن سكه ها نداشتم، نمي توانم ثابت كنم كه
سكه ها پيش شماست. يادتان ميآيد كه ديروز
چكار كرديد؟ جلوي اهل كوچه فرياد زديد كه
من دروغگو هستم و قصد اخاذي دارم. به همه
گفتيد كه از وضع لباس من، معلوم است كه
تاحالا ده تا سكه هم يكجا نداشته ام، چه برسد به صدتا
مرد اول به گريه افتاد وگفت: جبران ميكنم اشتباه كردم!
حاكم با عصبانيت فرياد زد: مگر تو پيش
من ادعا نكردي كه كسي امين تر از تو در شهر
نيست! پس چطور توانستي از يك كشاورز
بي سواد و ساده دزدي كني! فعلاً صد سكه را
به خزانه برگردان تا بعد ببينم با تو چكار كنم. حالا بلند شو برو
خدمتكار، مرد اول را از در پشتي خارج
كرد و خدمتكاري ديگر، مرد دوم را به داخل
دعوت كرد. مرد دوم تا وارد شد، به ميرزا
تعظيم كرد وگفت: ببخشيد قربان! من شمارا نديده بودم و به همين علت نشناختم
حاكم غرولندي كرد وگفت: ايشان به درخواست من، آن كارها را كردند كه شما را
امتحان كنند و شما هم كه خوب امتحانتان را پس داديد.
مرد دوم با خجالت سرش را پايين انداخت وگفت :من اصلاً قصد فريب ايشان را نداشتم.
ميرزا خنديد و گفت: عجب! پس چرا وقتي
ديروز براي گرفتن سكه ها آمدم، به جاي صد سكه ي طلا، صد سك هي سياه به من داديد
مرد سرش را بيشتر خم كرد و جواب داد: من، چون مقداري بدهي داشتم، سكه هاي شما را برداشتم و قصدم اين بود كه بعداً سكه هايتان را پس بدهم
چطوري؟ شما كه نشاني مرا » : ميرزا گفت
«. نداشتيد
حاكم اجاز هي مِن مِن كردن به مرد نداد و
يكي از كيس هها را جلويش پرتاب كرد وگفت:
بهانه ي الكي نياور! سكه هاي سياه و بي ارزشت »
را بگير و زود سك ههاي طلا را به خزانه برگردان!
«! زود اين مرد را از جلوي چشمم دور كنيد
با رفتن مرد دوم، مرد سوم وارد شد. با
چاپلوسي جلو رفت تا دست ميرزا را ببوسد.
ميرزا دستش را عقب كشيد و اشاره كرد
اگر » : كه بنشيند. مرد با زبان بازي گفت
م يدانستم كه شما از آشنايان جناب حاكم
هستيد، اجازه نمي دادم كه بدون يك پذيرايي
«. مفصل، از خانه ي من حقير برويد
و حتماً » : ميرزا حرفش را قطع كرد و گفت
اگر م يدانستيد كه من از آشنايان جناب حاكم
هستم، وقتي ديروز براي گرفتن سكه ها آمدم،
به جاي پنجاه سكه، همه ي سكه ها را پس مي داديد
مرد سوم به حاكم نگاه كرد
قربانتان شوم! ايشان » : وگفت
گفتند كه پسر ولخرجي دارند
كه اگربفهمد، سك هها را به
زور از ايشان م يگيرد. من
قصدم اين بود كه اگر
پسرشان خبردار شد و
سكه ها را گرفت؛ هم هي
سرماي هاش از دست
«. نرفته باشد
حاكم، محكم روي
ميز كوبيد وگفت:
بس است ديگر! فكر »
كرده اي كه ما دونفر
ابله هستيم!؟ همين
الآن با مأمو من برو
و تا ظهر، بقيه ي
«! سكه ها را بياور
مرد سوم با شتاب خم و راست شد و گفت:
و از در بيرون رفت. «! چشم !چشم »
با ورود آخرين مرد، هم حاكم و هم
ميرزا؛ از جايشان بلند شدند. حاكم به ميرزا
ايشان ميرزا حسن خان، » : اشاره كرد و گفت
دانشمند و از دوستان من هستند. حتماً ايشان را مي شناسيد.
مرد چهارم، سرش را تكان داد و گفت : بله! تا ايشان را ديدم، شناختم و نگران شدم كه چرا ايشان با آن لباس و آن داستان عجيب، به سراغ من آمدند.
حاكم گفت: من از ميرزا حسن خان؛ خواهش كردم كه به من كمك كنند تا مردي امين براي رياست خزانه انتخاب كنم. و ايشان با اين روش و امتحان عجيب، امانتداري شما را سنجيدند.
وگفت: ميرزا آخرين كيسه را جلوي مرد گذاشت من صدسكه ي طلا به شما دادم وبا اينكه رسيد نداشتم و ادعا كردم كه چون شمردن بلد نيستم، تعداد سكه ها را هم نمي دانم؛ شما همان صدسكه ي طلا را به من برگردانديد. شما مرد امين و درستكاري هستيد.
حاكم بلند شد و دست مرد را گرفت و گفت: و به همين علت، خواهش م يكنم تقاضاي مرا قبول كن و رياست خزانه را بپذير وقتي مرد چهارم رفت، حاكم از ميرزا پرسيد: چرا اصرار داشتي كه با هر كدام از اين مردها، تنها صحبت كنيم.
ميرزا لبخندي زد وگفت: چون يك حاكم بايد دقت كند تا عادلانه رفتار كند. اگر درجمع با آنها صحبت ميكرديم، آبرويشان ميرفت و حاكم بايد نهايت سعي ش را بكند تا آبروي كسي را نريزد. اين وظيفه ي قاضي شهر است كه درباره ي آنها و اينكه خطايشان را برملا كند يا نه؛ تصميم بگيرد.
حاكم آه بلندي كشيد و گفت: اي واي! حاكم بودن؛ چقدرسخت است!


نوشته شده در   پنجشنبه 23 بهمن 1393  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode