ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 14 ارديبهشت 1403
جمعه 14 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : پنجشنبه 20 آذر 1393     |     کد : 81866

کشمکش و جادوگر بی‌زگیل

روزی روزگاری در غاری تیره و تار، جادوگری زندگی می‌کرد. جادوگر، خال گوشتی نداشت، دماغش عقابی نبود، چانه‌ی نوک‌تیز هم نداشت.


همشهری آنلاین:روزی روزگاری در غاری تیره و تار، جادوگری زندگی می‌کرد. جادوگر، خال گوشتی نداشت، دماغش عقابی نبود، چانه‌ی نوک‌تیز هم نداشت.

روزي روزگاري در غاري تيره و تار، جادوگري زندگي مي‌كرد. جادوگر، خال گوشتي نداشت، دماغش عقابي نبود، چانه‌ي نوك‌تيز هم نداشت. بيشتر شبيهِ يك موشِ كور بود. چشم‌هاش ريز، ابروهاش پاچه‌بُزي، لب‌هاش غنچه‌ي شيپوري.

يك روز كه جادوگر توي غار دنبال بچه‌خفاش بازيگوشي مي‌كرد، آينه‌ي زيبايي را ديد كه تهِ غار مي‌درخشيد. آينه، قاب نقره‌اي براقي داشت كه با الماس، گل‌هاي زنبق كوچكي رويش ساخته بودند. جادوگر خودش را توي آينه نگاه كرد.

آينه گفت: «وووي! چه بي‌ريختي تو!»
جادوگر اخمي كرد و گفت: «تو چطور جرأت مي‌كني با من اين‌جوري حرف بزني؟ مي‌خواي قورباغه‌ت كنم؟»
آينه گفت: «واااي! قورباغه! خواهش مي‌كنم من رو قورباغه كن.»
جادوگر چوبش را توي هوا تكان داد و گفت: «بابيلي بابيلي بابيلي باغ. بشو قورباغه‌ي چاق.»

نور آبي‌رنگي از چوب جادوگر بيرون آمد و به آينه خورد و برگشت و خورد به خودِ جادوگر. جادوگر قورباغه‌ي چاقي شد و قور‌قور كرد.

قورباغه‌ي چاق چوبش را برداشت و دوباره خودش را جادوگر كرد. صداي خنده‌ي آينه توي غار مي‌پيچيد و خفاش‌ها را از خواب بيدار مي‌كرد. جادوگر لب‌هاي بزرگش را گاز گرفت و گفت: «آينه؟! آينه‌ي جادويي؟ ميشه بگي كي از همه قشنگ‌تره؟ مي‌خوام برم زیبایی‌هاش رو بدزدم براي خودم.»
آينه ديگر نخنديد. ساكت شد و گفت: «هان؟»
جادوگر گفت: «به من بگو كي‌ از همه قشنگ‌تره آينه‌ي جادويي؟»
آينه گفت: «پريِ درياييِ رودخانه‌ي سرزمين دور. اون از همه قشنگ‌تره.»

جادوگر زل زده بود به آينه. در آينه، پري درياييِ زيبايي روي تختش دراز كشيده بود و كتاب مي‌خواند. موهاش رنگِ علفزار بود، چشم‌هاش رنگِ گندمزار. لب‌هاش رنگ تمشكِ وحشي بود، چشم‌هاش مثل گربه‌ي وحشي. جادوگر دهانش از آن‌همه زيبايي باز مانده بود.

آينه گفت: «كجايي لب شيپوري؟ خوابي؟ بيداري؟»
جادوگر سرش را چندبار به چپ و راست تكان داد و انگار توي خواب راه برود، گيج و منگ سوارِ‌ جارويش شد و به سرزمين دور رفت. آنجا كه در اعماقِ رودخانه‌اش پريِ درياييِ زيبايي خانه داشت.
...
يك شبِ پاييزي بود. پري دريايي يك كيسه‌ي آب‌ِ گرم را بغل كرده بود و خوابيده بود. جادوگر دزدكي از دودكشِ خانه‌اش پايين رفت. يواشكي و بي‌سَر و صدا توي كابينت‌ها را گشت، زير فرش‌هاي مرجاني را هم. لاي كتاب‌ها و توي يخچال را هم.

همه‌‌ي سوراخ سنبه‌هاي خانه‌ي پري دريايي را گشت. اما هيچ‌چيز پيدا نكرد. آخرش بالاي تخت او رفت و آرام تكانش داد و گفت: «پري خانمِ دريايي! ببخشيد مزاحم خوابتون ميشم. من اومدم دزدي. می‌خوام زیبایی شما را برای خودم بدزدم.»

پريِ دريايي بدون اين‌كه چشم‌هايش را باز كند، گفت: «توي قوطي شكر، گذاشتمش توي يه سوراخ پشت قاب‌ِ عكس.»

جادوگر خنده‌ي موذيانه‌اي كرد، دست‌هایش را به هم ماليد و قابِ ‌عكس روي ديوار را نگاه كرد. عكس يك جزيره‌ي گرمسيري بود با يك درختِ نخل. جادوگر قاب را برداشت. پشت قاب، در سوراخي توي ديوار، يك قوطيِ چوبي شكر بود. جادوگر دستي به موهاي نارنجي‌اش كشيد و قوطي شكر را كفِ زمين خالي كرد. يك گردن‌بند مرواريد افتاد كفِ زمين و پاره شد.

مرواريدهايش هم قل خوردند و همه‌جا پخش شدند. جادوگر دندان‌هايش را روي هم فشار داد و داد زد: «گردن‌بند مرواريد به چه دردم مي‌خوره.
گفتم اومدم قشنگی هات رو بدزدم.»

پري دريايي با چشم‌هاي بسته توي تختش نشست و گفت: «چقدر سر و صدا مي‌كني؟ توي كشوي جوراب‌هام، يه تاج الماس هست. بدزد زود برو مي‌خوام بخوابم.»

جادوگر با چوب جادويش زد توي سرِ پريِ دريايي و گفت: «قشنگی‌هات. من تاج الماس نمي‌خوام. يه در قابلمه هم به من بدي ورد مي‌خونم ميشه تاجِ‌ الماس. قشنگی‌هات رو مي‌خوام.»
پري دريايي به زور لاي چشم‌هاش رو باز كرد و جادوگر زشتي را ديد كه نشسته بود روي تختش و پوست لب‌هايش را با دندان مي‌كَند.

پري دريايي گفت: « اما زیبایی رو نمیشه دزدید می خوای
چی کار؟»
جادوگر وردي خواند و گريه‌ش گرفت. گفت: «مي‌خوام قشنگی باشم. مثل تو.»

پري دريايي گفت: «منم مي‌خوام بخوابم. مثل همه‌ي پري‌هاي دريايي. ما شب‌ها مي‌خوابيم. برو صبح شد بيا.» جادوگر وردي خواند و يك سطل چوبي از توي كابينت‌ها بيرون آمد، رفت توي حمام، خودش را پُر از آب كرد و آمد بالاي سَرِ پريِ دريايي و خالي شد رويش.

پري دريايي موهاي خيسش را تكان داد و همان‌طور با چشم‌هاي بسته گفت: «واي! چه كابوسي دارم مي‌بينم امشب. عزيزِ دلِ‌من! خانم جادوگر جان! قشنگی به چه دردت مي‌خوره؟ هان؟ خب هر كسي يه چيزي داره ديگه. من قشنگم. تو جادو بلدي. هوم؟»

جادوگر چانه‌ش را خاراند و گفت: «جادو بلدم؟ آره. جادو بلدم كه بلدم. جادوگر جادو بلده ديگه.»
پري دريايي گفت: «پري دريايي هم قشنگه ديگه. چيكار كنم؟ حالا ميشه بخوابم؟»
جادوگر گفت: «آخه مي‌دوني؟ يه آينه‌ي جادويي توي غارمون هست كه هر بار ازش مي‌پرسم آينه! آينه‌ي جادويي! كي از همه قشنگ‌تره. ميگه تو. يه بار نمي‌گه من. خب منم قشنگم ديگه. نيستم.»

پري دريايي لاي چشم‌هايش را به زور باز كرد و به جادوگر زل زد. گفت: «چي بگم؟ فكر كنم قشنگ باشي.»
جادوگر گفت: «منو مسخره مي‌كني؟ مي‌خواي قورباغه‌ت كنم؟»

پري دريايي گفت: «نه. باور كن قشنگي. چشم‌هاي كوچولوي قشنگي داري. ابروهات هم پُر پشت و قشنگه. تا روي چشم‌هات اومده. موهاي نارنجيِ كم‌پشتِ زيبايي هم داري.»
جادوگر گفت: «مي‌دوني پري خانم؟ من تو جادوگرها از همه قشنگ‌ترم. همين كه خالِ‌گوشتي و زگيل ندارم خودش خيلي حرفه. نيست؟»

پري دريايي كه دوباره چرتش گرفته بود، گفت: «اوهوم. خيلي حرفه.»
جادوگر گفت: «همين كه دماغم دراز و عقابي نيست، چونه‌ي نوك‌تيز ندارم، خودش خيلي حرفه. نيست؟»
پري دريايي گفت: «اوهوم. همين‌طوره.»

جادوگر دوباره وردي خواند و جادويي كرد تا گريه‌ش بگيرد. همان‌طور كه قلپ قلپ اشك مي‌ريخت، گفت: «پس چرا اين آينه‌ي جادويي مي‌گه تو قشنگي؟»
پري دريايي گفت: «اي خانم! شما كه جادوگري چرا؟ به حرفِ‌ آينه كه كسي قشنگ و زشت نمي‌شه. آينه‌ها يه چيزي مي‌پرونن. زياد جدي‌شون نگير.»
جادوگر لبخندي زد و گفت: «راست مي‌گي؟»

پري دريايي سرش را روي بالشش گذاشت و گفت: «آره باور كن! به جون جفتمون راست مي‌گم. شما يه دونه كشمش رو ورد بخون بشه الماس. بده به آينه‌ت. اون‌وقت تا وقتي حرف مي‌زنه ميگه قشنگ‌ترين چيزي هستي كه تا حالا ديده.» جادوگر به فكر فرو رفت.

صداي خرو پفِ پريِ دريايي بلند شده بود. جادوگر يك دانه كشمش از توي قندونِ پري‌ دريايي برداشت و سوارِ جارويش شد و به غار خودش برگشت.
به كشمش گفت: «بابيلي بابيلي بابيلي داس/ اين كشمش بشه الماس»

كشمش توي هوا چرخيد و الماس درخشانِ زيبايي شد. آينه‌ي جادويي همين كه الماس را ديد، چشم‌هاش برقي زد.
جادوگر گفت: «آينه! آينه‌ي جادويي! كي از همه قشنگ‌تره؟»

آينه گفت: «جادوگر غارهاي تاريك از همه‌ي دنيا قشنگ‌تره.»
جادوگر با صداي بلندي خنديد. صداي خنده‌ش در غار پيچيد و خفاش‌هاي پشمالوي كوچك را از خواب بيدار كرد.


نوشته شده در   پنجشنبه 20 آذر 1393  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode