ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 14 ارديبهشت 1403
جمعه 14 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : پنجشنبه 13 آذر 1393     |     کد : 81550

درخت مغرور

يكي بود يكي نبود غيراز خدا هيچكس نبود. در روزگاران قديم روي تپه سرسبزي، كاجي بلند و بوتۀ خار كوچكي در كنار هم زندگي مي كردند...

يكي بود يكي نبود غيراز خدا هيچكس نبود. در روزگاران قديم روي تپه سرسبزي، كاجي بلند و بوتۀ خار كوچكي در كنار هم زندگي مي كردند، روزي كاج به خار گفت: - من درخت بلند و قوي هيكل هستم، همه مردم دوستم دارند و زير سايۀ من دراز مي كشند و استراحت مي كنند، اما تو يك خار كوچك و زشت هستي كه هيچ فايده اي نداري و هيچكس هم به تو نگاه نمي كند.

اين حرف خار كوچولو را خيلي ناراحت كرد ولي چيزي نگفت. كاج مغرور وقتي سكوت خار را ديد با خنده گفت: - از اين كه كوچكي غصه مي خوري يا از بي مصرف بودن خودت عصباني هستي؟ خار كوچك گفت: - من نه عصباني هستم و نه بي مصرف! حتماً خدا اينطور خواسته است كه من خار باشم وتو درخت بلند اما فراموش نكن كه من هم به مصرف خوراك حيوانات مي رسم و گاو و گوسفند با خوردن من شير مي دهند. كاج مغرور گفت: - اگر اين حرفها را نزني كه از غصه دق مي كني! فرداي آن روز دو مرد تبر به دست به آنجا آمدند، آنها براي ساختن خانه جديدشان نياز به چوب داشتند. با تبر درخت كاج را قطع كردند كاج بلند در حالي كه مي افتاد، ناله مي كرد، اشك مي ريخت و با خود مي گفت: - چه خوب بود كه من هم بوتۀ خاري بودم تا كسي اين چنين با تبر زندگي را از من نمي گرفت.

بچه هاي خوب به خاطر داشته باشيد كه آدمهاي مغرور و خودپسند عاقبت خوبي نخواهند داشت.

 

مورچه وكبوتر يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود. درگذشته هاي دور، در بيشه اي با صفا كه آبگيرهاي كوچك و بزرگي داشت، مورچۀ زحمتكشي زندگي مي كرد. مورچه كاري به كار ديگران نداشت و هميشه در فكر لانۀ كندن و دانه جمع كردن براي بچه هايش بود. مورچه يك روز دانۀ سنگيني را از فاصله اي دور با هزار زحمت به لانه اش رساند. هوا گرم بود و مورچۀ كوچك خيس عرق شده بود. مورچه دانه را جلو لانه اش گذاشت و براي اينكه خنك شود و رفع تشنگي كند، به كنار آبگيري كه در آن نزديكي بود رفت. مورچه همين كه خواست آب بخورد پايش لغزيد و در آب افتاد. چيزي نمانده بود كه خفه شود. هر چه دست و پا زد، نتوانست خودش را نجات بدهد. در اين موقع كبوتري سفيد كه روي شاخۀ درختي نشسته بود، متوجه مورچه شد و دلش به حال او سوخت. كبوتر مهربان تصميم گرفت مورچه را نجات بدهد و براي اين كار برگي از درخت كند و در آب انداخت. مورچه تا برگ را ديد با چابكي روي برگ نشست و با حركت موج به كنار آبگير آمد و از خطر مرگ نجات يافت. كبوتر از آن بالا گفت:خدا را شكر كه نجات پيدا كردي؟ مورچه براي تشكر از كبوتر گفت: - اگر كمك تو نبود نجات پيدا نمي كردم، خدا كند بتوانم خوبي تو را تلافي كنم. مورچه از آن پس بيشتر مراقب بود و درصدد بود كه هر طور شده خوبي كبوتر را جبران كند. مورچه يك روز در بيشه دنبال دانه مي گشت كه ناگهان متوجه يك شكارچي شد. شكارچي تيري در كمان گذاشته بود و به طرف شاخه هاي درختي نشانه رفته بود. مورچه به جهت نشانه گيري شكارچي نگاه كرد. كبوتر مهربان را ديد كه بي توجه به دوروبر خود روي شاخه در حال استراحت است. مورچه نمي توانست فرياد بكشد و كبوتر را خبردار كند، اگر مي خواست خودش را به درخت برساند و به كبوتر نزديك شود به وقت زيادي احتياج داشت و در اين مدت شكارچي كار خودش را مي كرد. مورچه چاره اي نداشت جز اينكه هر طور شده نگذارد شكارچي تير را پرتاب كند. مورچۀ كوچك براي كمك به كبوتر خودش را به خطر انداخت و از كفش هاي ساقه بلند شكارچي بالا رفت. او وقتي به ساق پاي شكارچي رسيد با نيش هاي محكمش كه به كار باركشي و گرفتن دانه مي آمد، گاز محكمي از پاي او گرفت. شكارچي درد شديدي در ساق پاي خود احساس كرد و تعادلش را از دست داد. تير از كمان پريد و به جاي دوري رفت و به هدف اصابت نكرد. كبوتر متوجه صداي تير شد و از روي شاخه پركشيد و به جاي دوري رفت. مورچه وقتي از پريدن كبوتر مطمئن شد از پاي شكارچي پايين پريد و لاي علفها پنهان شد. شكارچي وقتي از شكار كبوتر نااميد شد راهش را گرفت و دنبال شكار ديگري رفت. مورچه در لاي علفها با خودش گفت: «خدا را شكر كه توانستم كبوتر مهربان را از خطر نجات بدهم. اگر يك روز او به داد من رسيد، امروز من به او كمك كردم. اگر به هم كمك كنيم، زندگي راحت تر مي شود!»


نوشته شده در   پنجشنبه 13 آذر 1393  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode