ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403
دوشنبه 17 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : جمعه 25 مهر 1393     |     کد : 79478

ماهی بادکنکی

روزی‌، در دریا یک ماهی بادکنکی خیلی باهوش‌، بیکار نشسته بود.

روزی‌، در دریا یک ماهی بادکنکی خیلی باهوش‌، بیکار نشسته بود. 

ناگهان یک فکر به ذهنش رسید و با خودش گفت: فهمیدم‌!!!!!! 

می‌روم لباس مخصوص خشکی می‌پوشم و به ساحل می‌روم‌.


ماهی بادکنکی‌، لباس مخصوص خشکی را از مادر بزرگ خود گرفت و به بیرون رفت‌.

او به لباس مخصوص خشکی می‌گفت لباس مخصوص خودم‌.

ماهی بادکنکی رفت و رفت تا به خشکی رسید‌.

ناگهان به یک کلبه رسید‌. در زد‌.

یک خر‌خاکی در را بازکرد و گفت‌: چه می‌خواهی‌؟

ماهی گفت‌: می شود چند روز پیش شما بمانم‌؟

خر‌خاکی گفت‌: با کمال میل ماهی عزیز!  

و او را به داخل خانه‌اش برد‌.


ماهی داخل شد و دید آنجا خیلی کثیف است‌.

ماهی گفت‌: چون خانه شما خیلی تمیز است من نمی‌خواهم اینجا بمانم و لانه را کثیف کنم‌.

ببخشید!!!! من فراموش کردم بگویم که ماهی به خرخاکی متلک گفت.(‌کنایه زد)

او پشت سر خر‌خاکی به او گفت‌: اه اه چه خونه‌ای و زود از آنجا دور شد.

ماهی به راه افتاد تا به یک گربه رسید.

ماهی ترسید و عقب رفت‌.

گربه یک دام گذاشته بود و خوابیده بود.

یک موش در دام افتاده بود و آرام وول می‌خورد تا نه سر و صدا کند و نه گربه را بیدار کند.

ناگهان دم موش به بینی گربه خورد و گربه بیدار شد و توی دامش را نگاه کرد‌.

یک موش تپل و مپل توی آن بود!!!

گربه به موش نزدیک شد و گفت‌: میو میو


ماهی بادکنکی فکری به ذهنش رسید‌.

خودش را تکان تکان داد و شکلک درآورد‌.

گربه با چشمان براق و ترسناک به او نگاه کرد‌.

گربه می‌خواست به سوی ماهی بدود اما پنجول‌هایش به دام گیر کرد‌.

حالا هم گربه هم موش توی دام افتادند‌.

گربه می‌خواست موش را بخورد امّا ماهی بادکنکی با سنگ نوک تیزی زد به چشمان گربه‌.

گربه از ترس فریاد بلندی کشید و موش از فرصت استفاده کرد و تور را با پنچه‌های گربه پاره کرد‌.

یک چشم گربه کور شد و تا آخر عمر کور ماند‌.

موش و ماهی بادکنکی با هم فرار کردند‌.

ماهی بادکنکی رفت و رفت تا به یک خانه نُقلی رسید و در زد‌.

یک پیرزن که پایش درد می‌کرد در آن خانه زندگی می‌کرد.

او نمی توانست در را باز کند‌. پیرزن گفت‌: کیه‌؟

ماهی جواب داد: من ماهی بادکنکی هستم‌.

پیرزن با خودش گفت‌: ماهی بادکنکی که آزاری به من نمی‌رساند

و به ماهی گفت‌: من نمی‌توانم در را باز کنم بخاطر اینکه پایم درد می‌کنم‌.

خودت یک فکری کن و در را بازکن و اگر نمی‌توانی در را باز کنی برو به سلامت‌.

ماهی بادکنکی‌، قورباغه‌ای را دید و فکری به ذهنش رسید‌.

یک قوطی نوشابه را پیدا کرد و یک چوب برداشت و روی آن گذاشت

و به قورباغه گفت‌: می‌توانی به من کمک کنی‌؟

قورباغه گفت‌: با کمال میل و حاضر شد تا به ماهی کمک کند‌.

ماهی بادکنکی گفت‌: این سنگ را می‌بینی‌؟

موقعی که من سنگ را هُل دادم و سنگ  افتاد روی این چوب‌،

تو بپر روی دستگیره در و در را  باز کن‌.

قورباغه گفت‌: باشد‌.


ماهی سنگ را برداشت و محکم انداخت روی چوب

و  گفت‌: یک‌/ دو‌/ سه‌/ قورباغه پرید روی دستگیره در و در باز شد‌.

ماهی بادکنکی داخل شد‌. سلام کرد‌.

اما تا پای پیرزن را دید ناراحت شد‌.

پیرزن با صدای گرفته‌ای گفت‌: سلام علیکم‌.

ماهی گفت‌: می‌شود بپرسم چرا پایتان اینطور شده‌؟  

پیرزن ماجرا را تعریف کرد‌: موقعی که می‌خواستند خانه‌ام را رنگ نارنجی کنند‌،

کمی رنگ به پایم خورد و پایم مثل هویج شد‌،

بخاطر همین یک خرگوش اشتباهی پای مرا گاز گرفت‌.

ماهی گفت‌: پس این اتفاق افتاد که پای شما کبود شده‌.

ناگهان ماهی بادکنکی یک فکری به ذهنش رسید‌،

آن کار خیلی سخت بود‌، اما در هر حال باید آنرا انجام می‌داد‌.


بعد هر چه قدرت داشت جمع کرد توی بدنش و پرید روی بخاری‌.

موقعی که کمی گرم شد پرید روی پای پیرزن‌.

پیرزن جیغ زد و گفت‌: تو یک ماهی بادکنکی هستی‌!

نمی‌توانی روی من بپری‌.

ماهی گفت‌: من رفتم پولک‌هایم را اصلاح کرده ام‌.

ماهی بادکنکی پای پیرزن را گرم کرد و پاهای او را ماساژ داد‌.

پای پیرزن خوب شد و به ماهی بادکنکی گفت‌: تشکر که به من کمک کردی‌.


ماهی بادکنکی چون داشت از گرما حالش بد می‌شد از خانه پیرزن آمد بیرون و به دریا برگشت‌.


نویسنده و تصویرگر: رادمهر آقاهادی


نوشته شده در   جمعه 25 مهر 1393  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode