ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 30 ارديبهشت 1403
يکشنبه 30 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : دوشنبه 2 تير 1393     |     کد : 74111

روزی را خدا می‌دهد!

روزى پادشاهى تصمیم گرفت به شكار برود، به دستور او بزرگان و خدمتكاران و غلامان حاضر شدند، وسایل شكار را جمع آورى كردند، و به قصد شكار بیرون آمدند.

روزى پادشاهى تصمیم گرفت به شكار برود، به دستور او بزرگان و خدمتكاران و غلامان حاضر شدند، وسایل شكار را جمع آورى كردند، و به قصد شكار بیرون آمدند.

وقتى به شكارگاه رسیدند شاه و بزرگان مشغول شكار كردن شدند. هنگام ظهر در دامنه كوه سفره ناهار را پهن كردند. شاه و بزرگان مملكت سر سفره نشستند مرغ بزرگى را كه بریان كرده بودند، براى شاه آوردند. تا او خواست به مرغ دست دراز كند، شاهینى پرواز كنان از راه رسید، مرغ بریان را به منقار گرفت و از آنجا دور شد.

حاكم از این موضوع عصبانى شد و به لشكریان دستور داد كه شاهین را دنبال كرده و به هر طریقى كه هست او را شكار كنند. شاهین در هوا و حاكم و لشكریان در روى زمین به حركت درآمدند.

شاهین كوه را دور زد و در نقطه اى فرود آمد. شاه و لشكریان نیز پیاده شده و به تعقیب او پرداختند تا اینكه به نقطه اى رسیدند كه مى توانستند شاهین را ببینند.

در این حال با كمال تعجّب مشاهده كردند كه یك نفر دست و پا بسته روى زمین افتاده است و شاهین با منقار مرغ را تكه تكه مى كند و گوشت ها را در دهان مرد مى گذارد. وقتى مرغ تمام شد شاهین كنار رودخانه رفت و منقارش را پر از آب كرد و برگشت و آب را در دهان مرد ریخت .

حاكم و لشكریان نزد مرد رفتند و دست و پایش را باز كردند احوالش را پرسیدند، مرد گفت : من بازرگان هستم و براى تجارت به شهرى مى رفتم در این منطقه راهزنان به من حمله كردند و اموالم را ربودند و مى خواستند مرا نیز بقتل برسانند. التماس كردم كه مرا نكشند.

بالا خره دلشان به رحم آمد، ولى گفتند: مى ترسیم به آبادى بروى و محل ما را به مردم نشان بدهى و آنها را به این سو بكشانى بنابر این دست و پاى مرا بسته و در اینجا انداختند و رفتند.

روز بعد این پرنده آمد و نانى برایم آورد. امروز نیز پرنده برایم مرغ بریان آورد، بدین ترتیب او روزى دو مرتبه از من پذیرائى مى كرد.

حاكم از شنیدن سخن بازرگان منقلب شد و گفت : خداوند آنقدر بخشاینده است كه بنده دست و پا بسته اش را در بیابان تنها رها نمى كند واى بر ما كه از چنین خداى مهربانى غافل هستیم .

پس از آن حاكم حكومت را رها كرد و جزو عابدان و زاهدان روزگارش ‍ گردید.


نوشته شده در   دوشنبه 2 تير 1393  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode