ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 7 ارديبهشت 1403
جمعه 7 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : سه شنبه 19 خرداد 1388     |     کد : 3022

کدو قلقله زن

یكى بود.یکى نبود. پیرزنى سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها. روزى از روزها از تنهایى حوصله اش سر رفت. با خودش گفت: «از وقتی دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه ى بخت, خانه ام خیلى سوت و كور شده, خوب است بروم سرى بزنم به او و آب و هوایى عوض كنم.»...

یكى بود.یکى نبود. پیرزنى سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها.

روزى از روزها از تنهایى حوصله اش سر رفت. با خودش گفت: «از وقتی دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه ى بخت, خانه ام خیلى سوت و كور شده, خوب است بروم سرى بزنم به او و آب و هوایى عوض كنم.»

پیرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه ى دختر تازه عروسش كه بیرون شهر, بالاى تپه اى قرار داشت.

چشمتان روز بد نبیند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بیرون گرگ گرسنه اى جلوش سبز شد. پیرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالایى كرد.

گرگ گفت «اى پیرزن! كجا مى روى؟»

پیرزن گفت «مى روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متننجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

گرگ گفت «بى خود به خودت زحمت نده. چون من همین حالا یك لقمه ات مى كنم.»

پیرزن گفت «یك لقمه پوست و استخوان كه سیرت نمی كند؛ بگذار برم خانه ى دخترم؛ چند روزى خوب بخورم و بخوابم, تنم گوشت تر و تازه بیارد و حسابى چاق و چله بشوم, آن وقت من را بخور.»

گرگ گفت «بسیار خوب! اما یادت باشد من از اینجا جم نمى خورم تا تو برگردى.»

پیرزن گفت «خیالت تخت باشد. زود برمى گردم.»

و راه افتاد.

چند قدم كه رفت پلنگى, مثل اجل معلق پرید جلوش و پرسید «كجا می روى پیرزن؟»

پیرزن از ترس جانش تعظیم كرد و گفت «مى روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

پلنگ گفت «زحمت نكش؛ چون من خیلى گرسنه ام و همین حالا باید تو را بخورم.»

پیرزن گفت «یك لقمه پیرزن كجای شكمت را پر می كند؟ بگذار برم خانه دخترم, چند روزى خوب بخورم و خوب بخوابم, حسابی چاق وچله بشوم, آن وقت برمى گردم اینجا, من را بخور.»

پلنگ گفت «بدفكرى نیست. تا تو برگردى, من دندان رو جگر می گذارم و همین دور و بر می پلكم.»

پیرزن گفت «زیاد چشم به انتظارت نمی گذارم؛ زود برمی گردم.»

و باز به راه افتاد؛ اما هنوز به خانه ى دخترش نرسیده بود كه شیرى غرش كنان جلویش را گرفت. پیرزن از ترس سر جاش خشكش زد و تته پته كنان سلام كرد و جلو شیر افتاد به خاك.

شیر غرشى کرد و گفت «كجا دارى می روى پیرزن؟»

پیرزن گفت «دارم مى روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

شیر گفت «نه. نمی گذارم؛ چون شكم من از گشنگى افتاده به قار و قور و همین حالا تو را مى خورم.»

پیرزن گفت «ای شیر! تو سلطان جنگلى؛ دل و جگر گاو نر و ران گورخر هم شكمت را سیر نمى كند؛ تا چه رسد به من پیرزن كه یك چنگ پوست و استخوان بیشتر نیستم؛ صبر كن برم خانه دخترم, چند روزى خوب بخورم و بخوابم, حسابى چاق و چله بشوم و برگردم. آن وقت من را بخور.»

شیر گفت «برو! اما زیاد معطل نكن كه خیلى گشنه ام.»

پیرزن گفت «زیاد چشم به راهت نمى گذارم.»

و راهش را گرفت رفت تا به خانه دخترش رسید.

دختر و دامادش خوشحال شدند. وقت شام پیرزن را بالاى سفره نشاندند و پلو و خورش و میوه و شربت جلوش گذاشتند و موقع خواب براش رختخواب ترمه پهن كردند.

پیرزن سه چهار روز خورد و خوابید. وقت برگشتن به دخترش گفت «برو یك كدو تنبل بزرگ براى من بیار.»

دختر رفت كدوى بزرگی آورد.

پیرزن گفت «در جمع و جورى برای كدو بساز و توى كدو را خوب خالى كن.»

دختر پرسید «براى چه این كار را بكنم؟»

پیرزن هر چه را كه موقع آمدن براش پیش آمده بود شرح داد و آخر سر گفت «وقتى خواستم برم, می روم توى كدو. تو هم ببرم بیرون هلم بده و قلم بده.»

دختر توى كدو را خوب خالى كرد. پیرزن رفت تو كدو و دختر كدو را برد بیرون و از سرازیرى جاده قلش داد پایین.

كدو قلقله زن قل خورد تا رسید نزدیك شیر.

شیر تا دید كدو دارد می آید, پرید جلو گفت «كدو قلقله زن! ندیدى پیرزن؟»

كدو گفت «والله ندیدم؛ بالله ندیدم؛ به سنگ تق تق ندیدم؛ به جوز لق لق ندیدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

شیر گفت «خیلی خوب.»

و كدو را قل داد و ول داد.

كدو قل خورد و قل خورد تا رسید نزدیك پلنگ.

پلنگ تا دید كدو دارد می آید, رفت جلو گفت «كدو قلقله زن! ندیدى پیرزن؟»

كدو گفت «والله ندیدم؛ بالله ندیدم؛ به سنگ تق تق ندیدم؛ به جوز لق لق ندیدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

پلنگ هم گفت «خیلی خوب!»

و كدو را قل داد و ول داد.

كدو قل خورد و قل خورد تا رسید نزدیك گرگ.

گرگ تا دید كدو دارد می آید, دوید جلو گفت «كدو قلقله زن! ندیدی پیرزن؟»

كدو گفت «والله ندیدم؛ بالله ندیدم؛ به سنگ تق تق ندیدم؛ به جوز لق لق ندیدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

گرگ صداى پیرزن را شناخت. گفت «سر من كلاه می گذارى؟ تو همان پیرزنى هستى كه قرار بود بخورمت. حالا رفته اى توی كدو؟»

گرگ شروع كرد به سوراخ كردن كدو و همین كه از این ور كدو رفت تو, پیرزن دركدو را ورداشت و از آن ور كدو آمد بیرون. دوید توى خانه اش و در را پشت سرش بست.

قصه ى ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.


نوشته شده در   سه شنبه 19 خرداد 1388  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode