پيام قرآن كريم درباره ذات اقدس الهي اين است كه خداي سبحان همه كمالها را ذاتاً دارا بوده و هست و خواهد بود؛ يعني خدا عالِم بود و هست و خواهد بود؛ قادر بود و هست و خواهد بود و اين صفات در خدا دائمي است. اينكه ميگويند «الله ... لا كان معه شيء»(1) و آنگاه گفته ميشود «الان كما كان»، يعني الان هم خدا هست و چيزي با او نيست، گرچه خدا با همه چيز است.
توضيح: كلمه «كان» در مثال «كان زيدٌ قائماً» فعل ماضي است و در برابر مضارع و مستقبل؛ يعني زيد قبلاً ايستاده بود و الان نيست؛ امّا گاهي فعل «كان» منسلخ از زمان است و به تعبيري، زمانمند يا متزمّن نيست؛ اگر موجودي متمكّن و داراي مكان نبود، متزمّن و زمانمند هم نيست و ذات پاك پروردگار چنين است، لذا «كان» درباره او فعل ماضي نيست، پس «كان الله قديراً» به اين معني است كه ذات خداوند، عين قدرت است و تعبير «الان كما كان»، يعني اكنون هم عين قدرت است. تعبيراتي نظير ﴿وكانَ اللّهُ قَويًّا عَزيزا﴾(2) و ﴿وكانَ اللّهُ عَلي كُلِّ شيءٍ قَديرا﴾(3) نيز همين ويژگي را دارد و در همه تعبيراتي كه درباره صفات ذات اقدس الهي به كار ميرود، امر بر همين منوال است.
انسان نيز چنين است؛ يعني اگر دربارهاش ميفرمايد: ﴿هَل اَتي عَلَيالاِنسنِ حينٌ مِنَ الدَّهرِ لَم يَكُن شَيءاً مَذكورا﴾(4)، يعني روزگاري گذشت كه انسان اصلاً درخور ذكر نبود و اكنون نيز چون گذشته درخور ذكر نيست؛ نه اينكه انسان اجوف، الان «صمد» شده باشد. نيز چنانچه درباره او ميفرمايد: ﴿وقَد خَلَقتُكَ مِن قَبلُ ولَم تَكُ شيءاً﴾(5)، يعني زماني گذشت كه انسان چيزي نبود و الان هم چنين است.
انسان به حسب تطوّرهاي آفرينشي كه داشته و دارد، مقاطعي دارد كه قرآن حكيم درباره آنها بيان مناسبي دارد: 1. مقطعي كه انسان چيزي بود؛ ولي درخور ذكر نبود؛ نظير ذرّات و سلولهاي ريز و نظير آن قطره متعفّن و آن خاك كه چيز درخور ذكر نبود: ﴿هَل اَتي عَلَي الاِنسنِ حينٌ مِنَ الدَّهرِ لَم يَكُن شَيءاً مَذكورا﴾.(6)
2. مقطعي كه شنوا و بينا شد: ﴿فَجَعَلنهُ سَميعًا بَصيرا﴾(7)؛ يعني گوهر ذاتش از فقر به غنا و از اَجْوَف بودن به صمد بودن درآمد و از حباب بودن، به عُباب بودن و از كف بودن به آب بودن رسيد.
اين ظاهر قضيه است، چون انسان با نگاه كردن به درون خود و بررسي خويشتنِ خويش مييابد كه همانند هر موجود امكاني ديگر، الان هم چيزي نيست و ﴿لَم يَكُن شَيءاً مَذكورا﴾، و بالاتر از آن، ﴿ولَم تَكُ شيءاً﴾(8) است؛ يعني نه تنها چيزي ذكر كردني نيست، بلكه اصلاً چيزي نيست و فقر محض است و هر چه هست، از خداست.
كدام انسان حتي لحظهاي توان تضمين حيات خويش را دارد؟ از وجود گرامي رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم كه همواره در پيشگاه حق، خاضع و خاشع و ذاكر و شاكر بود، پرسيدند كه خضوع شما براي چيست؛ فرمود كه من به قدري ضعيفم كه هرگز نميدانم اين پلكهاي چشمم را كه باز است، آيا ميتوانم ببندم و بميرم يا با چشمِ باز ميميرم. مگر بستن چشم و بر هم گذاشتن پلكها چقدر زمان ميخواهد؟ ولي بعضي اين فرصت را هم ندارند و با چشم باز ميميرند و اگر كسي در حال احتضار پيش آنان نباشد كه چشمشان را ببندد، منظره هولناكي پديد ميآيد.
نتيجه آنكه ﴿وكانَ اللّهُ عَلي كُلِّ شيءٍ قَديرا﴾(9) يعني خدا بر هر چيزي تواناست و «الان كما كان»؛ نيز ﴿هَل اَتي عَلَي الاِنسنِ حينٌ مِنَ الدَّهرِ لَم يَكُن شَيءاً مَذكورا﴾(10) يعني انسان چيزي درخور ذكر نيست، چون نه واجبِ صَمَد، ممكنِ اَجْوَف ميشود و نه ممكنِ اَجْوَف، واجب صمد خواهد شد.
اگر كسي قرآن را خوب بررسي كند و انسان را نيك بشناسد، مييابد كه موجود اجوف هرگز توانمند نيست و هرچه دارد، عاريه و امانت است؛ يعني گرچه گوش دارد و با آن ميشنود و چشم دارد و با آن ميبيند، همه اينها عاريه است و مالك اصلي اين چشم و گوش، خداست: ﴿اَمَّن يَملِكُ السَّمعَ والاَبصرَ﴾.(11)
«أمّن» در اين آيه، «أم من» بوده كه دو «ميم» آن در هم ادغام شده است و «أم» نيز منقطعه و به معناي «بل» است و بدين معناست كه مطالب شركآلود «وَثَنيها» صحيح نيست و اين مطلب صحيح است؛ يعني بتها كه مشركان مدّعي ربوبيت آنهايند رب نيستند، بلكه مالك چشم و گوش، ربّ است.
1.بحار الأنوار، ج10، ص314.
2.سوره احزاب، آيه 25.
3.سوره احزاب، آيه 27.
4.سوره انسان، آيه 1.
5.سوره مريم، آيه 9.
6.سوره انسان، آيه 1.
7.سوره انسان، آيه 2.
8.سوره مريم، آيه 9.
9.سوره احزاب، آيه 27.
10.سوره انسان، آيه 1.
11.سوره يونس، آيه 31.
تفسير انسان به انسان، ص159