ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 7 ارديبهشت 1403
جمعه 7 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : جمعه 11 ارديبهشت 1388     |     کد : 2505

مكان حضرت مهدى عليه السلام در غيبت كبرى

سؤال: درعصر غيبت كبرى،حضرت مهدى-ارواحنا فداه-در چه مكانى اقامت دارند؟و چگونه زندگى مى‏نمايند؟خوراك،غذا،لباس و خوابگاه ايشان چگونه است و از كجا تهيه مى‏شود؟

 مكان حضرت مهدى عليه السلام در غيبت كبرى

 

سؤال:

درعصر غيبت كبرى،حضرت مهدى-ارواحنا فداه-در چه مكانى اقامت دارند؟و چگونه زندگى مى‏نمايند؟خوراك،غذا،لباس و خوابگاه ايشان چگونه است و از كجا تهيه مى‏شود؟

 

جواب:

اصولا بايد توجه داشت كه اگر در موضوع غيبت،اينگونه نقاط مكتوم بماند،ايجاد شك و شبهه‏اى نمى‏نمايد،چنانكه روشن شدن آن نيز در ثبوت و اثبات اصل غيبت مداخله‏اى ندارد،و وقتى يبت‏شخص امام عليه السلام و مخفى بودن ايشان معقول و منطقى باشد (چنانكه هست و به آن ايمان داريم) مخفى بودن اين خصوصيات به طريق اولى معقول و منطقى خواهد بود و جهل به اين گونه امور،دليل بر هيچ مطلبى نخواهد شد.

اين پرسش‏ها،با پرسش از اينكه امام هم اكنون در چه نقطه‏اى است؟يا با ما چند متر يا چند هزار كيلومتر فاصله دارد؟يا امروز چه غذائى ميل فرموده است؟يا چند ساعت استراحت كرده و چه مقدار راه پيمائى نموده فرقى ندارد و بى‏اطلاعى ما از آن به جائى ضرر نمى‏زند،و عقيده‏اى را متزلزل نمى‏سازد،خدائى كه به حكمت‏بالغه و قوه قاهرة و مصلحت تامه خود،امام را در پرده غيبت قرار داده است،قادر است اين خصوصيات را نيز طبق مصلحت از مردم پنهان سازد.

مع ذلك براى اينكه به اين پرسش،پاسخ مختصرى داده شود،عرض مى‏كنيم بر حسب آنچه از بعضى از احاديث،و حكايات معتبر استفاده مى‏شود،امام-روحى له الفدا-در غيبت كبرى در مكان خاصى و در شهر معينى استقرار دائم ندارند كه از آن مكان و آن شهر خارج نگردند و به محل ديگر تشريف نبرند، بلكه براى انجام وظايف و تكاليفى به مسافرت و سير و حركت،انتقال از مكانى به مكان ديگر، مى‏پردازند،و در اماكن مختلف بر حسب بعضى از حكايات،زيارت شده‏اند.و از جمله شهرهائى كه مسلم به مقدم مباركشان مزين شده است،مدينه طيبه،مكه معظمه،نجف اشرف،كوفه،كربلا،كاظمين،سامرا، مشهد،قم (1) و بغداد است،و مقامات و اماكنى كه آن حضرت درآن اماكن تشريف فرما شده‏اند،متعدد است،مانند مسجد جمكران قم،مسجد كوفه،مسجد سهله،مقام حضرت صاحب الامر در وادى السلام نجف و در حله.

و بعيد نيست كه اقامتگاه اصلى ايشان،يا اماكنى كه بيشترآمد و شدشان در آنجاها است،مكه معظمه و مدينه طيبه و عتبات مقدسه باشد.

اگر پرسش شود:

پس حضرت امام زمان-عجل الله تعالى فرجه-با كوه رضوى و ذى طوى چه ارتباطى دارند كه در دعاى ندبه است:

«ليت‏شعرى اين استقرت بك النوى،بل اى ارض تقلك او ثرى ابرضوى او غيرها ام ذى طوى‏» (2) .

پاسخ داده مى‏شود:

راجع به اين موضوع در كتاب فروغ ولايت (در بخش دوم) توضيح داده‏ايم،در اينجا هم بطور مختصر اشاره مى‏نمائيم كه:اين دو مكان بر حسب كتب معاجم و تواريخ نيز از اماكن مقدس است و محتمل است كه حضرت بعضى از اوقات شريف خود را در اين دو مكان به عبادت و خلوت گذارنده باشند و اين جمله هيچ دلالتى بر اين كه اين دو مكان،يا يكى از آنها،اقامتگاه دائمى آن حضرت است،ندارد.

چنانكه در كتاب فروغ ولايت‏شرح داده‏ام،اين استفهامها استفهام حقيقى نيست،بلكه به انگيزه بيان سوز هجران و اظهار تاسف و تلهف از فراق و حرمان از فيض حضور و تاخير عصر ظهور گفته شده است، علاوه بر اينكه بعضى از عبارات دعاى شريف ندبه دلالت دارد بر اين كه‏ايشان در بين مردم مى‏باشند و از بين مردم خارج نمى‏باشند،مثل اين جمله:

«بنفسى انت من مغيب لم يخل منا بنفسى انت من نازح لم ينزح (ما نزح) عنا» (3)

اگر كسى سؤال كند:

پس اين كه در بعضى زبانها است و مخصوصا برخى از علماى اهل سنت آن را بازگو مى‏كنند و گاهى آن را بهانه حمله و جسارت به شيعه قرار مى‏دهند كه اينان حضرت صاحب الامر عليه السلام را در سرداب سامرا مخفى مى‏دانند،چه مصدرى دارد؟

جواب داده مى‏شود كه:

جز جهل بعضى از اهل سنت و غرض ورزى و خيانت‏برخى ديگر كه شيعه اهل بيت عليهم السلام را متهم مى‏سازند و از دروغ پردازى و تهمت و افترا كوتاهى نمى‏كنند،هيچگونه مصدرى ندارد،و تمام اخبار و احاديث و حكايات اين موضوع را كه امام عليه السلام در سرداب سامرا مختفى مى‏باشند،رد مى‏نمايند و در كتاب منتخب الاثر و نويد امن و امان،نيز كذب اين افتراء ثابت‏شده است،و در اخبار و احاديث‏حتى خبر رشيق،خادم معتضد عباسى اسمى از سرداب نيست (4) .

فقط در يك روايتى كه بر حسب آن،خانه آن حضرت بار ديگرمورد حمله سپاهيان دولتى قرار گرفت،از سرداب،صداى قرائت‏شنيدند اسمى از سرداب برده شده است (5) و طبق اين روايت هم امام عليه السلام در حالى كه فرمانده نظاميان با سربازانشان در سرداب را گرفته بودند حضرت از سرداب بيرون آمدند و تشريف بردند.

پس از آنكه سربازها همه رسيدند،فرمانده فرمان ورود به سرداب را داد سربازهائى كه ديده بودند آن حضرت بيرون آمدند،گفتند:مگر آن كس نبود كه بيرون رفت و بر تو عبور كرد؟گفت:او را نديدم،چرا او را رها كرديد؟گفتند:ما گمان مى‏كرديم تو او را مى‏بينى.

حاصل اينكه موضوع مختفى بودن آن حضرت در سرداب،يكى از دروغهاى بزرگى است كه به شيعه بسته‏اند،ولى قابل انكار نيست كه خانه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام سالها (در دوران غيبت صغرى) مقر آن حضرت بوده است،و بعضى از خلفا هم اين مطلب را مى‏دانستند.و لذا در روايت رشيق خادم است كه معتضد،نشانى خانه و خادمى را كه بر در آن ايستاده است‏به رشيق داد.

چنانكه از بعضى حكايات و تواريخ استفاده مى‏شود،معتمد خليفه و راضى،بلكه احتمالا مقتدر نيز،از جريان امور،كم و بيش مطلع بوده‏اند،و امام عليه السلام و نواب او را مى‏شناختند،و بعد هم،از خلفاى ديگر كه در عصر غيبت كبرى بوده‏اند،ناصرخليفه كه از اعاظم و علماى خلفاى بنى عباس است،عارف به آن حضرت بوده است و درى كه هم اكنون بر صفه سرداب است و از آثار باستانى و نفايس اشياى عتيقه است،در عصر او و به امر او،ساخته است.

به اين جهت كه خانه و سرداب موجود،از بيوت مقدس است و بدون شك و شبهه محل عبادت و مقر و منزلگاه سه نفر از ائمه اهل بيت عليهم السلام بوده است،از آغاز مورد نظر شيعيان و دوستان و حتى خليفه‏اى مثل‏«ناصر»بوده،و عبادت و اطاعت‏خدا را در آن اماكن شريفه مغتنم مى‏شمردند و آن را از مصاديق مسلم آيه شريفه ذيل مى‏دانستند:

في بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه يسبح له فيها بالغدو و الآصال (6)

«در خانه‏هايى خدا رخصت داده كه آنجا (انبياء و اولياء) رفعت‏يافته و ذكر نام خدا شود و صبح و شام تسبيح و تنزيه ذات پاك او كنند».

و ما هم امروز،بر اساس همين ملاحظات،اين اماكن رفيع را احترام مى‏كنيم و عبادت در آن اماكن را فوز عظيم مى‏شماريم و آرزومند زيارت سرداب و نماز و عبادت در آنجا مى‏باشيم.

اما پاسخ اين پرسش كه:لباس و غذا و خوابگاه ايشان چگونه است؟آنچه مسلم است اين است كه در امور و كارهاى عادى،حضرت ملتزم به توجيهات و تكاليف شرعى مى‏باشند و آداب و برنامه‏هاى‏واجب و مستحب اين كارها را مو به مو رعايت مى‏نمايند و محرمات و مكروهات را ترك مى‏فرمايند.

بلكه در مورد مباحات نيز،ترك و فعل ايشان،بر اساس دواعى عالى و مقدس است و براى دواعى نفسانى، كارى از آن حضرت،اگر چه فائده آن جسمانى و اشباع غرائز جسمى باشد،صادر نمى‏شود،به عبارت ديگر هر يك از اعمال و افعال،براى آن حضرت وسيله است نه هدف.

و اما اينكه امور معاش و تهيه غذا و پوشاك براى امام (ره) در عصر غيبت‏بطور عادى است‏يا به نحو اعجاز؟جوابش اين است كه:بطور عادى بودن اين امور،امكان دارد و مانعى ندارد،چنانكه بر حسب بعضى از حكايات در برخى از موارد نيز به نحو اعجاز جريان يافته است.

در حالى كه خداوند متعال،حضرت مريم مادر حضرت عيسى-على نبينا و آله و عليه السلام-را مخصوص به عنايت‏خود قرار دهد و از عالم غيب او را روزى دهد،چنانكه قرآن مجيد صريحا مى‏فرمايد:

كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا،قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عند الله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب (7)

«هر وقت زكريا به عبادتگاه مى‏آمد،روزى شگفت آورى مى‏يافت،مى‏گفت:اى مريم،اين روزى از كجا براى تو مى‏رسد.پاسخ داد:اين از جانب خداست كه همانا خدا به هر كه خواهد روزى بى‏حساب مى‏دهد».استبعادى ندارد كه وصى اوصياء و خاتم اولياء و وارث انبياء را از خزانه غيب خود رزق و روزى دهد و تمام وسايل معاش او را بهر نحوى كه مصلحت‏باشد،فراهم سازد.

ان الله على كل شى‏ء قدير

 

حضرت آيت الله صافى گلپايگانى

----------------------------------

پی نوشتها

 

1-از حكايات جالب و مورد اطمينان كه در زمان ما واقع شده،اين حكايت را كه در هنگام چاپ اين كتاب برايم نقل شد و در آن نكات و پندهائى است،جهت مزيد بصيرت خوانندگان كه به خواندن اين گونه حكايات علاقه دارند،در اينجا يادداشت را ضميمه كتاب مى‏نمايم:

چنانكه اكثر مسافرينى كه از قم به تهران و از تهران به قم مى‏آيند،و اهالى قم نيز اطلاع دارند،اخيرا در محلى كه سابقا بيابان و خارج از شهر قم بود،در كنار راه قم-تهران،سمت راست كسى كه از قم به تهران مى‏رود-جناب حاج يد الله رجبيان از اخيار قم،مسجد مجلل و با شكوهى به نام مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام بنا كرده است كه هم اكنون دائر شده و نماز جماعت در آن منعقد مى‏گردد.

در شب چهار شنبه بيست و دوم ماه مبارك رجب 1398-مطابق هفتم تير ماه 1357-حكايت ذيل را راجع به اين مسجد شخصا از صاحب حكايت جناب آقاى احمد عسكرى كرمانشاهى كه از اخيار بوده و سالها است در تهران متوطن مى‏باشد،در منزل جناب آقاى رجبيان با حضور ايشان و برخى ديگر از محترمين،شنيدم.

آقاى عسكرى نقل كرد:حدود هفده سال پيش،روز پنج‏شنبه‏اى بود،مشغول تعقيب نماز صبح بودم.در زدند.رفتم بيرون،ديدم سه نفر جوان كه هر سه ميكانيك بودند،با ماشين آمده‏اند.گفتند:تقاضا داريم امروز روز پنج‏شنبه است،با ما همراهى نمائيد تا به مسجد جمكران مشرف شويم،دعا كنيم،حاجتى شرعى داريم.

اينجانب جلسه‏اى داشتم كه جوانها را در آن جمع مى‏كردم و نماز و قرآن مى‏آموختم.اين سه جوان از همان جوانها بودند.من از اين پيشنهاد خجالت كشيدم،سرم را پائين انداختم و گفتم:من چكاره‏ام بيايم دعا كنم.بالاخره اصرار كردند،من هم ديدم نبايد آنها را رد كنم،موافقت كردم.سوار شدم و بسوى قم حركت كرديم.

در جاده تهران (نزديك قم) ساختمانهاى فعلى نبود،فقط دست چپ يك كاروانسراى خرابه به نام‏«قهوه خانه على سياه‏»بود،چند قدم بالاتر،از همين جا كه فعلا«حاج آقا رجبيان‏»مسجدى به نام مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام بنا كرده است،ماشين خاموش شد.

رفقا كه هر سه ميكانيك بودند،پياده شدند،سه نفرى كاپوت ماشين را بالا زدند و به آن مشغول شدند. من از يكنفر آنها به نام على آقا يك ليوان آب گرفتم براى قضاى حاجت و تطهير،رفتم كه بروم توى زمينهاى مسجد فعلى،ديدم سيدى بسيار زيبا و سفيد،ابروهايش كشيده،دندانهايش سفيد،و خالى بر صورت مباركش بود،با لباس سفيد و عباى نازك و نعلين زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانيها، ايستاده و با نيزه‏اى كه به قدر هشت نه متر بلند است زمين را خط كشى مى‏نمايد.گفتم اول صبح آمده است اينجا،جلو جاده،دوست و دشمن مى‏آيند رد مى‏شوند،نيزه دستش گرفته است.

(آقاى عسكرى در حالى كه از اين سخنان خود پشيمان و عذرخواهى مى‏كرد گفت:)

گفتم:عمو!زمان تانك و توپ و اتم است،نيزه را آورده‏اى چه كنى،برو درست را بخوان.رفتم براى قضاى حاجت نشستم.

صدا زد:آقاى عسكرى آنجا ننشين،اينجا را من خط كشيده‏ام مسجد است.

من متوجه نشدم كه از كجا مرا مى‏شناسد،مانند بچه‏اى كه از بزرگتر اطاعت كند،گفتم چشم،پا شدم.

فرمود:برو پشت آن بلندى.

رفتم آنجا،پيش خود گفتم سر سؤال با او را باز كنم،بگويم آقا جان،سيد،فرزند پيغمبر،برو درست را بخوان.سه سؤال پيش خود طرح كردم.

1-اين مسجد را براى جن مى‏سازى يا ملائكه كه دو فرسخ از قم آمده‏اى بيرون زير آفتاب نقشه مى‏كشى،درس نخوانده معمار شده‏اى؟!.

2-هنوز مسجد نشده،چرا در آن قضاء حاجت نكنم؟.

3-در اين مسجد كه مى‏سازى جن نماز مى‏خواند يا ملائكه؟.

اين پرسش‏ها را پيش خود طرح كردم،آمدم جلو سلام كردم.بار اول او ابتداى به سلام كرد،نيزه را به زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت.دست‏هايش سفيد و نرم بود.چون اين فكر را هم كرده بودم كه با او مزاح كنم و (چنانكه در تهران هر وقت‏سيد شلوغ مى‏كرد،مى‏گفتم مگر روز چهار شنبه است) عرض كنم روز چهار شنبه نيست،پنج‏شنبه است،چرا آمده‏اى ميان آفتاب.

بدون اينكه عرض كنم،تبسم كرد.

فرمود:پنج‏شنبه است،چهار شنبه نيست.و فرمود:سه سؤالى را كه دارى بگو.

ببينم!

من متوجه نشدم كه قبل از اينكه سؤال كنم،از ما فى الضمير من اطلاع داد.گفتم:سيد فرزند پيغمبر، درس را ول كرده‏اى،اول صبح آمده‏اى كنار جاده،نمى‏گوئى در اين زمان تانك و توپ،نيزه بدرد نمى‏خورد،دوست و دشمن مى‏آيند رد مى‏شوند،برو درست را بخوان.

خنديد،چشمش را انداخت‏به زمين،فرمود:دارم نقشه مسجد مى‏كشم.گفتم:براى جن يا ملائكه؟فرمود: براى آدميزاد،اينجا آبادى مى‏شود.

گفتم:بفرمائيد ببينم اينجا كه مى‏خواستم قضاى حاجت كنم،هنوز مسجد نشده است؟

فرمود:يكى از عزيزان فاطمه زهرا عليها السلام در اينجا بر زمين افتاده،و شهيد شده است،من مربع مستطيل خط كشيده‏ام،اينجا مى‏شود محراب،اينجا كه مى‏بينى قطرات خون است كه مؤمنين مى‏ايستند،اينجا كه مى‏بينى،مستراح مى‏شود،و اينجا دشمنان خدا و رسول به خاك افتاده‏اند. همينطور كه ايستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند،فرمود:اينجا مى‏شود حسينيه،و اشك از چشمانش جارى شد،من هم بى اختيار گريه كردم.

فرمود:پشت اينجا مى‏شود كتابخانه،تو كتابهايش را مى‏دهى؟گفتم:پسر پيغمبر،به سه شرط،اول اينكه من زنده باشم.

فرمود:ان شاء الله.

شرط دوم اين است كه اينجا مسجد شود.

فرمود:بارك الله.

شرط سوم اين است كه بقدر استطاعت،و لو يك كتاب شده براى اجراى امر تو پسر پيغمبر بياورم،ولى خواهش مى‏كنم برو درست را بخوان،آقا جان اين هوا را از سرت دور كن.

دو مرتبه خنديد مرا به سينه خود گرفت.گفتم:آخر نفرموديد اينجا را كى مى‏سازد؟فرموديد الله فوق ايديهم.

گفتم:آقا جان،من اينقدر درس خوانده‏ام،يعنى دست‏خدا بالاى همه دستهاست.

فرمود:آخر كار مى‏بينى،وقتى ساخته شد به سازنده‏اش از قول من سلام برسان.

مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت و فرمود:خدا خيرت بدهد.

من آمدم رسيدم سر جاده،ديدم ماشين راه افتاده.گفتم:چطور شد؟گفتند:يك چوب كبريت گذاشتيم زير اين سيم،وقتى آمدى درست‏شد.گفتند:با كى زير آفتاب حرف مى‏زدى؟گفتم:مگر سيد به اين بزرگى را با نيزه ده مترى كه دستش بود،نديديد؟من با او حرف مى‏زدم.گفتند:كدام سيد؟ خودم برگشتم ديدم سيد نيست،زمين مثل كف دست،پستى و بلندى نبود،هيچ كس نبود.

من يك تكانى خوردم.آمدم توى ماشين نشستم،ديگر با آنها حرف نزدم.به حرم مشرف شدم،نمى‏دانم چطورى نماز ظهر و عصر را خواندم.بالاخره آمديم جمكران،ناهار خورديم.نماز خواندم.گيج‏بودم،رفقا با من حرف مى‏زدند،من نمى‏توانستم جوابشان را بدهم.

در مسجد جمكران،يك پير مرد يك طرف من نشسته،و يك جوان طرف ديگر،من هم وسط ناله مى‏كردم،گريه مى‏كردم.نماز مسجد جمكران را خواندم،مى‏خواستم بعد از نماز به سجده بروم،صلوات را بخوانم،ديدم آقائى سيد كه بوى عطر مى‏داد،فرمود:آقاى عسكرى سلام عليكم.نشست پهلوى من.

تن صدايش همان تن صداى سيد صبحى بود.به من نصيحتى فرمود.رفتم به سجده،ذكر صلوات را گفتم.دلم پيش آن آقا بود.سرم به سجده،گفتم سر بلند كنم بپرسم شما اهل كجا هستيد،مرا از كجا مى‏شناسيد.وقتى سر بلند كردم،ديدم آقا نيست.

به پير مرد گفتم:اين آقا كه با من حرف مى‏زد،كجا رفت،او را نديدى؟گفت:نه.

از جوان پرسيدم،او هم گفت،نديدم.يك دفعه مثل اينكه زمين لرزه شد،تكان خوردم،فهميدم كه حضرت مهدى عليه السلام بوده است.حالم بهم خورد،رفقا مرا بردند آب به سر و رويم ريختند.گفتند: چه شده؟خلاصه،نماز را خوانديم،به سرعت‏بسوى تهران برگشتيم.

مرحوم حاج شيخ جواد خراسانى را لدى الورود در تهران ملاقات كردم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم و خصوصيات را از من پرسيد،گفت:خود حضرت بوده‏اند،حالا صبر كن،اگر آنجا مسجد شد، درست است.

مدتى قبل،روزى يكى از دوستان پدرش فوت كرده بود،به اتفاق رفقاى مسجدى،او را به قم آورديم به همان محل كه رسيديم،ديديم دو پايه خيلى بلند بالا رفته است پرسيدم،گفتند:اين مسجدى است‏به نام امام حسن مجتبى عليه السلام پسرهاى حاج حسين آقا سوهانى مى‏سازند،و اشتباه گفتند.

وارد قم شديم،جنازه را برديم باغ بهشت،دفن كرديم.من ناراحت‏بودم.سر از پا نمى‏شناختم به رفقا گفتم:تا شما مى‏رويد ناهار بخوريد،من الآن مى‏آيم.تاكسى سوار شدم،رفتم سوهان فروشى پسرهاى حاج حسين آقا پياده شدم.به پسر حاج حسين آقا گفتم:اينجا شما مسجد مى‏سازيد؟گفت:نه.گفتم:اين مسجد را كى مى‏سازد؟

گفت:حاج يد الله رجبيان.تا گفت‏«يد الله‏»،قلبم به تپش افتاد.گفت:آقا چه شد؟صندلى گذاشت، نشستم.خيس عرق شدم،با خود گفتم‏«يد الله فوق ايديهم‏»،فهميدم حاج يد الله است.ايشان را هم تا آن موقع نديده و نمى‏شناختم.برگشتم به تهران به مرحوم حاج شيخ جواد گفتم.

فرمود:برو سراغش،درست است.

من بعد از آنكه چهار صد جلد كتاب خريدارى كردم،رفتم قم،آدرس محل كار (پشمبافى) حاج يد الله را پيدا كردم،رفتم كارخانه،از نگهبان پرسيدم،گفت:حاجى رفت منزل.گفتم:استدعا مى‏كنم تلفن كنيد، بگوئيد يك نفر از تهران آمده،با شما كار دارد.تلفن كرد،حاجى گوشى را برداشت،من سلام عرض كردم، گفتم:از تهران آمده‏ام،چهار صد جلد كتاب وقف اين مسجد كرده‏ام،كجا بياورم؟

فرمود:شما از كجا اينكار را كرديد و چه آشنائى با ما داريد؟گفتم:حاج آقا،چهار صد جلد كتاب وقف كرده‏ام.

گفت:بايد بگوئيد مال چيست؟.

گفتم:پشت تلفن نمى‏شود،گفت:شب جمعه آينده منتظر هستم كتابها را بياوريد منزل چهار را شاه، كوچه سرگرد شكر اللهى،دست چپ،در سوم. (لازم به تذكر است كه اين آدرس مال زمان سابق بوده كه هم اكنون تغيير نام يافته است) .

رفتم تهران،كتابها را بسته‏بندى كردم.روز پنج‏شنبه با ماشين يكى از دوستان آوردم قم،منزل حاج آقا، ايشان گفت:من اينطور قبول نمى‏كنم،جريان را بگو،بالاخره جريان را گفتم و كتابها را تقديم كردم. رفتم در مسجد هم دو ركعت نماز حضرت خواندم و گريه كرد.

مسجد و حسينيه را طبق نقشه‏اى كه حضرت كشيده بودند،حاج يد الله به من نشان داد و گفت:خدا خيرت بدهد،تو به عهدت وفا كردى.

اين بود حكايت مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام كه تقريبا بطور اختصار و خلاصه گيرى نقل شد.علاوه بر اين،حكايت جالبى نيز آقاى رجبيان نقل كردند كه آن را نيز مختصرا نقل مى‏نمائيم:

آقاى رجبيان گفتند:شب‏هاى جمعه،حسب المعمول،حساب و مزد كارگرهاى مسجد را مرتب كرده و وجوهى كه بايد پرداخت‏شود،پرداخت مى‏شد.شب جمعه‏اى،«استاد اكبر»،بناى مسجد،براى حساب و گرفتن مزد كارگرها آمده بود،گفت:امروز يك نفر آقا (سيد) تشريف آوردند در ساختمان مسجد و اين پنجاه تومان را براى مسجد دادند،من عرض كردم:بانى مسجد از كسى پول نمى‏گيرد،با تندى به من فرمود:«مى‏گويم بگير،اين را مى‏گيرد»،من پنجاه تومان را گرفتم روى آن نوشته بود:براى مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام.

دو سه روز بعد،صبح زود زنى مراجع كرد و وضع تنگدستى و حاجت‏خودش و دو طفل يتيمش را شرح داد،من دست كردم در جيب‏هايم،پول موجود نداشتم،غفلت كردم كه از اهل منزل بگيرم،آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم بعد خودم خرج مى‏كنم و به آن زن آدرس دادم كه بيايد تا به او كمك كنم.

زن پول را گرفت و رفت و ديگر هم با اينكه به او آدرس داده بودم،مراجعه نكرد،ولى من متوجه شدم كه نبايد پول را داده باشم و پشيمان شدم.

تا جمعه ديگر استاد اكبرى براى حساب آمد،گفت:اين هفته من از شما تقاضائى دارم،اگر قول مى‏دهيد كه قبول كنيد،بگويم.گفتم:بگوئيد.گفت:در صورتى كه قول بدهيد قبول كنيد،مى‏گويم. گفتم:آقاى استاد اكبر اگر بتوانم از عهده‏اش برايم،گفت:مى‏توانى.گفتم:بگو.گفت:تا قول ندهى نمى‏گويم.از من اصرار كه بگو،از او اصرار كه قول بده تا من بگويم.

آخر گفتم:بگو قول مى‏دهم.وقتى قول گرفت،گفت:آن پنجاه تومان كه آقا دادند براى مسجد،بده به خودم.گفتم:آقاى استاد اكبر،داغ مرا تازه كردى. (چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشيمان شده بودم و تا دو سال بعد هم،هر اسكناس پنجاه تومانى به دستم مى‏رسيد،نگاه مى‏كردم شايد آن اسكناس باشد) .

گفتم:آن شب مختصر گفتى،حال خوب تعريف كن بدانم.گفت:بلى،حدود سه و نيم بعد از ظهر هوا خيلى گرم بود.در آن بحران گرما مشغول كار بودم،دو سه نفر كارگر هم داشتم،ناگاه ديدم يك آقائى از يكى از درهاى مسجد وارد شد،با قيافه‏اى نورانى،جذاب،با صلابت،كه آثار بزرگى و بزرگوارى از او نمايان است،وارد شدند دست و دل من ديگر دنبال كار نمى‏رفت،مى‏خواستم آقا را تماشا كنم.

آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند تشريف آوردند جلو تخته‏اى كه من بالايش كار مى‏كردم،دست كردند زير عبا پولى در آوردند،فرمود:استاد اين را بگير،بده به بانى مسجد.

من عرض كردم:آقا بانى مسجد پول از كسى نمى‏گيرد،شايد اين پول را از شما بگيرم و او نگيرد و ناراحت‏شود.آقا تقريبا تغيير كردند،فرمودند:«به تو مى‏گويم بگير.اين را مى‏گيرد».من فورا با دست‏هاى گچ آلود،پول را از آقا گرفتم،آقا تشريف بردند بيرون.

پيش خود گفتم:اين آقا در اين هواى گرم كجا بود؟يكى از كارگرها را به نام مشهدى على،صدا زدم، گفتم:برو دنبال اين آقا به بين كجا مى‏روند؟با چه كسى و با چه وسيله‏اى آمده بودند؟مشهدى على رفت.چهار دقيقه شد،پنج دقيقه شد،ده دقيقه شد،مشهدى على نيامد،خيلى حواسم پرت شده بود، مشهدى على را صدا زدم پشت ديوار ستون مسجد بود،گفتم:چرا نمى‏آئى؟

گفت:ايستاده‏ام آقا را تماشا مى‏كنم،گفتم:بيا،وقتى آمد،گفت:آقا سرشان را زير انداختند و رفتند،گفتم: با چه وسيله‏اى؟ماشين بود؟گفت:نه،آقا هيچ وسيله‏اى نداشتند،سر به زير انداختند و تشريف بردند. گفتم:تو چرا ايستاده بودى؟گفت:ايستاده بودم آقا را تماشا مى‏كردم.

آقاى رجبيان گفت:اين جريان پنجاه تومان بود،ولى باور كنيد كه اين پنجاه تومان يك اثرى روى كار مسجد گذارد خود من اميد اينكه اين مسجد به اين گونه بنا شود و خودم به تنهائى آن را به اينجا برسانم،نداشتم.از موقعى كه اين پنجاه تومان به دستم رسيد،روى كار مسجد و روى كار خود من اثر گذاشت. (پايان حكايت)

نگارنده گويد:اگر چه متن اين حكايت‏ها،بر معرفى آن حضرت،غير از اطمينان صاحب حكايت‏به اينكه سيد معظمى كه نقشه مسجد را مى‏كشيد و در مسجد جمكران با او سخن فرمود،شخص آن حضرت بوده است،دلالت ظاهر ديگر ندارد،اما چنانكه‏«محدث نورى‏»در باب نهم كتاب شريف‏«نجم ثاقب‏»شرح داده است،وقوع اين گونه مكاشفات و ديدارها،براى شيعيان آن حضرت،حد اقل از شواهد صحت مذهب و عنايات بواسطه يا بلا واسطه آن حضرت به شيعه است،و بالخصوص كه مؤيد به حكايات ديگرى است كه متن آنها دلالت‏بر معرفى آن حضرت دارد.بعضى از آن حكايت‏ها در همين عصر خود ما واقع شده است و به يارى خداوند متعال در كتاب جديدى كه مخصوص تشرفهاى معاصرين است،در اختيار شيعيان و ارادتمندان آن غوث زمان و قطب جهان-ارواحنا فداه-قرار خواهد گرفت،ان شاء الله تعالى،و ما توفيقى الا بالله.

2-كاش مى‏دانستم كه كجا دلها به ظهور تو قرار و آرام خواهد يافت،آيا در كدامين سرزمين اقامت دارى در زمين‏«رضوا»يا غير آن در ديار ذى طوا متمكن گرديده‏اى؟

3-جانم به قربانت،اى حقيقت پنهانى كه از ما دور نيستى،و اى دور از وطن كه كنار از ما نيستى.

4-منتخب الاثر،ف 4،ب 1،ص 370،ح 14.

5-منتخب الاثر،ص 373.

6-سوره نور،آيه 36.

7-سوره آل عمران،آيه 37.


نوشته شده در   جمعه 11 ارديبهشت 1388  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode